🔴اصلی ترین غربت امیرالمؤمنین چه بود⁉️
📌( قسمت اول)
🔻مهمترین، عمیق ترین و اصلی ترین درد امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه بود؟
💠 در سحر نوزدهم ماه مبارک رمضان وقتی شمشیر آن اشقی الاشقیاء (ابن ملجم) در محراب مسجد کوفه بر فرق امیرالمومنین (علیه السلام) فرود آمد، حضرت در کمال تعجب به جای اینکه شکوه از درد این ضربت بکند، فرمودند: " فزت و رب الکعبه" جمله ای که نه قبل از امیرالمؤمنین در چنین صحنه ی مشابهی از زبان کسی خارج شد، نه بعد از امیرالمومنین! در واقع امیرالمؤمنین از فرود آمدن این ضربت اظهار کردند که به خدای کعبه من راحت شدم!.
💠 این جمله ی به ظاهر کوتاه گویای دردی طولانی، عمیق و پیچیده است که مولا علی (علیه السلام) سالیان سال است در سینه مبارک خود نگه داشته است. سوال این است؛ که مهم ترین درد امیرالمؤمنین چیست؟! مهمترین غصه امیرالمؤمنین علیه السلام چیست؟! اگر امیرالمومنین اول مظلوم عالم است، مهمترین ریشه مظلومیتش چیست؟!
💠 ما باید پی ببریم به اینکه اساس مظلومیت امیرالمومنین از کجا شروع می شود، تا بعد تکلیف و مسئولیت احساس بکنیم، که به اندازه وسع خودمان از امیرالمؤمنین رفع مظلومیت بکنیم.
✅ این خیلی هنری نیست که ۱۴۰۰ سال است که شیعه فقط به مظلومیت امیرالمومنین به صورت مبهم می گرید!!
💠تکلیف ما این بود که آرام آرام تا آنجایی که میسور است از مظلومیت امیرالمومنین بکاهیم. لازمه این مسؤولیت این است که ما به دردهای امیرالمومنین اشراف پیدا کنیم و حتی المقدور ریشه ی دردها و مظلومیتش را بشناسیم و بعد بتوانیم آن ریشه را ریشه کن کنیم.
💠 امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای کدام غصه بیش از همه غصه ها مظلوم شد؟ در جواب این پرسش هرکسی از ظن خود پاسخی داده است. بعضی معتقد هستند که مهم ترین عامل مظلومیت و غربت و دردمندی امیرالمومنین غصب خلافت بعد از پیامبر (صل الله علیه و آله وسلم) بود اینکه حق امیرالمومنین غصب شد و به دیگران به ناحق داده شد. البته غصب خلافت واقعا دردناک بود! و خیلی برای امیرالمومنین سنگین تمام شد. خود حضرت در خطبه سوم نهج البلاغه که خطبه بسیار بسیار مهمی است که مولا در عین رعایت جوانب وحدت امت، دوران سه خلیفه قبل از خودش را در کوتاه ترین و گویا ترین عبارت ها تحلیل میکند. آنجا بعد از اینکه ماجرای سقیفه و انحراف افتادن جریان خلافت پیامبر در دوره اولش بیان می کنند؛ از درد و غصه خودشان در این ماجرا اینگونه پرده برداری می کند؛ می فرماید : « من ردای خلافت رها کرده و دامن جمع نموده از آن کناره گیری کردم» بعد از آنکه به هر حال اصحاب پیامبر خیانت کردند و غدیر و آیات غدیر را و دیگری را جای امیرالمومنین نشاندند، حضرت می فرمایند: وقتی صحنه را دیدم دامن جمع کردم و کناره گیری کردم و...
↩️ادامه دارد...
👤حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #دردانه
💠 تغذیه (۲): اهمیت تغذیه
❌ کودکان بد غذا در برابر تربیت مقاوم میشوند و تربیت پذیری آنها سخت میشود.
🔰 برخی از روانشناسان اصلی را مطرح میکنند که نظریه ی خوبی است و ما هم آنرا قبول داریم ولی چون صرفاً مادی و دنیایی به قضیه نگاه کردند، میگوییم ناقص است و نیاز به مکمل دارد. این اصل روانشناسی میگوید: انسانها سلسله نیازهایی دارند. وقتی میگوید سلسله، یعنی همه ی اینها به هم مربوط اند و یک مجموعه اند. این نیاز ها به ترتیب عبارتند از:
1️⃣ نیاز زیستی (خوردن، آشامیدن، خوابیدن و...)
توجه کنید که گفتیم این موارد را به ترتیب اهمیت داریم مینویسیم! یعنی اولین و مهم ترین نیاز، نیاز زیستی است. مثلاً وقتی بچه به دنیا میآید اولین کاری که انجام میدهند میگویند به بچه شیر بدید. هیچ پزشکی نمیگوید بچه را اول دوتا ماچ کن! میگوید بهش شیر بدید.
2️⃣ امنیت
3️⃣ محبت
4️⃣ احترام و شأن اجتماعی
5️⃣ خودشکوفایی و ابراز وجود
6️⃣ یادگیری
7️⃣ زیبایی
✅ پس، از نظر علمی اثبات شد که تغذیه نیاز اول انسان است.
📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴 واکنش رهبرانقلاب به فایل صوتی افشا شده ظریف
🔹رهبرانقلاب: از بعضی از مسئولین حرفهایی شنیده شد برای انسان مایه تعجب و تاسف است. شنیدیم که رسانه های دشمن و مخالف ایران این حرف هارو پخش کردند. بعضی از این حرفا تکرار حرف های خصمانه دشمنان است
🔹امریکایی ها سال هاست از نفوذ ایران در منطقه ناراحت هستند. شهید سلیمانی را به خاطر همین به شهادت رساندند. ما نباید حرفی بزنیم که این معنا را تداعی کند که ما حرف دشمن را تکرار میکنیم. چه درباره نیروی قدس چه درباره شهید سلیمانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
توجه توجه به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان بسته حمایتی برای نیازمتدان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت. واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمانمان وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد. عزیزانیکه تمایل دارند مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه رمضان میباشد 6273811168355599زینب کاظمی اجرکم عندالله یاعلی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
توجه❗️ توجه❗️
به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان، بسته حمایتی برای نیازمندان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت.🌸
واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمان (عج) 🤲
وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد.🌷
عزیزانی که تمایل به همکاری دارند؛مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه مبارک رمضان می باشد.
6273811168355599:زینب کاظمی
با پخش حداکثری این پوستر هم می توانید در این کار خیر سهیم باشید.🌿
اجرکم عندالله یاعلی🙏
https://eitaa.com/asheghanvlaiat 💫
توجه❗️ توجه❗️
به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان، بسته حمایتی برای نیازمندان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت.🌸
واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمان (عج) 🤲
وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد.🌷
عزیزانی که تمایل به همکاری دارند؛مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه مبارک رمضان می باشد.
6273811168355599:زینب کاظمی
با پخش حداکثری این پوستر هم می توانید در این کار خیر سهیم باشید.🌿
اجرکم عندالله یاعلی🙏
https://eitaa.com/asheghanvlaiat 💫
📌۲۰ پیشنهاد علیرضا پناهیان برای احیاء شبهای قدر
۱. شباهت قدر و قیامت را حس کنیم
۲. امیدوار باشیم و به کم قانع نباشیم
۳. بیقراری برای خدا (خود خدا را بخواهیم)
۴. مؤمنان مثل گنهکاران، گنهکاران مثل مؤمنان
۵. جلب محبت خدا با محبت به دیگران
۶. بزرگوار باشیم (فقط برای خود و اطرافیان خود دعا نکنیم)
۷. رسیدگی به نیازمندان، محبت به بستگان
۸. محبت به والدین، دعا برای پدر معنوی جامعه
۹. طلب معیشت خوب و نابودی فقیرسازان
۱۰. حضور در جمع مردم
(لااقل بخشی از شب از نور نیّت دیگران بهره مندی شویم)
۱۱. دعای مناسب حال
۱۲. کمی قرآن
۱۳. تفکر و محاسبۀ نفس (دلمان از کوتاهیهایمان بگیرد)
۱۴. اندیشیدن به لحظۀ وداع و مرور وصیتنامه
۱۵. از فکر و ذکر علی(ع) غافل نشویم
۱۶. خود را در محضر حضرت ولیعصر(عج) ببینیم
۱۷. کمی مشارطه و برنامهریزی برای آینده
۱۸. شب قدر سوم، شب دعا برای ظهور
۱۹. دعا برای عاقبت بهخیری و شهادت
۲۰. زیارت امام حسین(ع) و فاتحه برای شهدا ؛ به ویژه شهدای مدافع حرم که امنیتمان مدیونشان است.
🔹التماس دعا
👤علیرضا پناهیان- ۱۸ رمضان ۱۳۹۵
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_دهم_دختر_شینا🌹
کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم.
حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد.
آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت.
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : بهناز ضرابیزاده
🖤التماس دعای فرج
@asheghanvlaiat✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_پیامبران_و_امامان
#انیمیشن
🏴🕯ضربت خوردن و شهادت #امام_علی_علیه_السلام
💕
💚💕
╲\╭┓ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷ 🔻
1_739568310.mp3
3.16M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم امروز ختم نهج البلاغه از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄
💠 چون عقل كامل گردد سخن اندك شود.
📒 #حکمت71
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 دنيا بدن ها را فرسوده، ولی آرزوها را تازه مي نمايد، مرگ را نزديك ولی خواسته ها را دور و دراز مي سازد، كسي كه به آن دست يافت از آن خسته مي شود، و آنكه به دنيا نرسيد رنج مي برد.
📒 #حکمت72
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 كسي كه خود را رهبر مردم قرار داد، بايد پيش از آنكه به تعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آنكه به گفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آنكه ديگري را تعليم دهد و ادب بياموزد.
📒 #حکمت73
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 انسان با هر نفسی كه می كشد، قدمی به سوی مرگ نزدیک می شود.
📒 #حکمت74
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 هر چيز كه شمردني است پايان مي پذيرد، و هرچه را كه انتظار مي كشيدي، خواهد رسيد.
📒 #حکمت75
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 حوادث اگر همانند يكديگر بودند، آخرين را با آغازين مقايسه و ارزيابي مي كنند.
📒 #حکمت76
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 (ضرار بن ضمره ی ضبایی از ياران امام به شام رفت بر معاويه وارد شد، معاويه از او خواست از حالات امام بگويد، گفت علی (علیه السلام) را در حالی ديدم كه شب پرده های خود را افكنده بود، و او در محراب ايستاده، محاسن را به دست گرفته، چون مارگزيده به خود می پيچيد، و محزون می گريست و می گفت:)
ای دنيا!! ای دنيای حرام! از من دور شو، آيا برای من خودنمایی می كنی؟ يا شيفته من شده ای؟ چنانكه روزی در دل من جای گيری؟ هرگز مبادا! غير مرا بفريب، كه مرا در تو هيچ نيازی نيست، تو را سه طلاقه كرده ام، تا بازگشتي نباشد، دوران زندگانی تو كوتاه، ارزش تو اندك، و آرزوی تو پست است. آه از توشه اندك، و درازی راه، و دوری منزل، و عظمت روز قيامت!
📒 #حکمت77
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
شرح کلی و ساختاری حکمتهای۶۶ تا۷۷.mp3
2.89M
🔈 شرح کلی و ساختاری حکمتهای۶۶ تا۷۷ نهج البلاغه
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح « با علی تا مهدی »
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
☀️قابل تامل ☀️
*بیندیشید، اعجاز عددی در سوره ( القدر ) :*
إنا ١
أنزلناه ٢
في ٣
ليلة ٤
القدر ٥
وما ٦
أدراك ٧
ما ٨
ليلة ٩
القدر ١٠
ليلة ١١
القدر ١٢
خير ١٣
من ١٤
الف ١٥
شهر ١٦
تنزل ١٧
الملائكة ١٨
والروح ١٩
فيها ٢٠
بإذن ٢١
ربهم ٢٢
من ٢٣
كل ٢٤
أمر ٢٥
سلام ٢٦
هي ٢٧
حتى ٢٨
مطلع ٢٩
الفجر ٣٠
سوره «القدر» دارای ٣٠ كلمه است به تعداد جزهای قرآن !
و تعداد حروف این سوره ١١٤ است به اندازهی تعداد سوره های قرآن كريم !🌼
فقط خدا ارزش این سوره و این شب را میداند ، قدر قدر قرآن را بدانیم
*فضیلت خواندن سوره قدر*🍑
*امام صادق ع :*
هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قراءت کند منادی ندا میدهد: ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر.
🍋🍑🍏🍇
*امام رضا ع :*
هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است.
🍓🍊🍄🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد.
🍊🍑🍋🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند.
🍉🍏🍅🍋
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید
التماس دعا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هر آنچه باید در مورد امام زمان (عج) بدانیم❗️
#مهدویت
@asheghanvlaiat✨
🔴 ویژگیهای اخلاقی منتظران (۶)
🔵 پرهیز از تهمت زدن
🌕 گناه تهمت در روایات :
🔺فاسق چهار نشانه دارد: (اشتغال به) لهو، لغو، دشمني و بهتان.
🔺آنگاه که مؤمن به برادرش تهمت زند ایمان در دل او ذوب میشود؛ همانگونه که نمک در آب ناپدید میشود.
🔺بهتان زدن به آدم بی گناه (گناهش) بزرگتر از آسمان است.
🔺هيچ بي شرمي و وقاحتي چون بهتان زدن نيست.
🔺هر كس به مرد یا زن مومنهای تهمت بزند یا درباره او چیزی بگوید كه او مبرّا از آن است خدای عزّوجلّ او را در روز رستاخیز بر تلّی از آتش قرار میدهد تا اینكه از حرف خود درباره آن شخص برگردد.
#ویژگیهای_اخلاقی_منتظران
#اخلاق_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃