26.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان حتما ببینید
🌹 کشف پیکر مطهر شهید در فکه، منطقهی عملیاتی والفجر مقدماتی
شب جمعه هست و شب زیارتی اباعبدالله الحسین علیه السلام التماس دعای فرج از شما خوبان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
عنوان : مهمان
محتوا : زود قضاوت کردن
یکی بود یکی نبود خرگوش کوچولوی بود به اسم زبل که توی یک جنگل قشنگ زندگی می کرد یک شب طوفانی و سرد زبل با صدای در از خواب بیدار شد وقتی در را باز کرد دید خرس مهربون پشت در ایستاده و کاملاً خیس شده و میلرزه خرس مهربون گفت سلام من امروز برای کاری به دشت رفته بودم و توی راه برگشت هوا طوفانی شد تا خونه من کلی راه مانده و همه جا تاریک و می ترسم راه را گم کنم خیلی هم سردم شده می توانم امشب اینجا بمانم وقتی به سر تا پای گِلی و خیس شده خرس مهربون نگاه کرد با خودش گفت اگر با این سر و وضع بیاد توی خانه حتماً همه جای خانه ام را کثیف می کند و باز مجبورم تمام خانه ام را تمیز کنم به خاطر همین به خرس مهربون گفت: امشب میتوانید توی انبار خانه ام بخوابید. صبر کن برایت یک پتو بیاورم. سپس زبل یک پتو به خرس مهربون داد و راه انبار را به خرس مهربون نشان داد. خرس مهربون خیلی از زبل تشکر کرد و خوشحال به طرف انبار رفت. صبح وقتی زبل از خواب بیدار شد و به انبار رفت تا ببیند خرس مهربون چیکار می کند وقتی وارد انبار شد خبری از خرس مهربون و پتوی زبل نبود. زبل با خودش گفت: خرس بد. به جای تشکر، پتوی من را هم با خودش برده.
زبل اونروز هر کسی را که دید در مورد دزدی و کار بد خرس مهربون حرف زد.
روز بعد زبل با صدای در خانه از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد خرس مهربون پشت در بود. خرس مهربون با لبخند سلام کرد و گفت: آمده ام بابت مهربانی و لطفی که در حق من کردی از تو تشکر کنم. دیروز چون خیلی عجله داشتم نتوانستم صبر کنم تا از خواب بیدار شوی، و از تو تشکر کنم. چون مادرم در خانه مریض بود و من خیلی نگرانش بودم. پتوی تو را به خانه بردم و خوب شستم و خشک کردم و برایت آوردم. این هم یک شیشه عسل خوشمزه برای تشکر. این کیک هویج را هم مادرم برای تو درست کرده. زبل وقتی این حرفهارو شنید نمیدونست چی باید بگه. آن لحظه همه فکرهایی که در مورد خرس مهربون کرده بود و حرفهایی که پشت سرش زده بود به یاد آورد و از خودش به خاطر اینکه خرس مهربون را توی خانه راه نداده بود و ازش خواسته بود توی انبار بخوابد خجالت کشید. زبل وسیله ها را از دست خرس مهربون گرفت و به خاطر همه اشتباهاتش از خرس مهربون معذرتخواهی کرد. خرس مهربون به زبل گفت: اشکالی ندارد. ممکن است هرکدام از ما اشتباه کنیم ولی مهم تر این است که متوجه شویم و دیگر آن اشتباه را تکرار نکنیم.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#مسابقه
#فرهنگی
❇️مسابقه به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و دهه فجر
✅توضیحات بیشتر در بنر مسابقه
✅شرکت کنندگان باید از اعضای کانال باشند
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
پایمردی
🔹دوران غیبت، فرصت و زمانی برای اصلاح فردی و کسب آمادگی برای ظهور است. چراکه منتظر مصلح، خود باید صالح باشد.به بیان دیگر تا خویشتنِ خویش را بازخوانی، و خودسازی نکنیم نمیتوانیم منتظر واقعی باشیم. در این بازخوانی باید صفاتی را که لازمهی پیرو راستین حضرت ولی عصر (عج) است را به عنوان افق وهدف درزندگی مشخص کرده و درراستای رشد وتعالی آن بکوشیم.
🔹از جمله ویژگیهای یاران و پیروان امام زمان (عج) ثبات قدم است. منتظران، درراه خشنودی خداوند و عمل به دستورات و فرامیناش از ملامتِ ملامت کنندگان، و تمسخرِ استهزاکنندگان نمىهراسند. روح محافظهکاری در آنان رسوخ نکرده و از عوامزدگی و اثرپذیری از جَوِ غالب بر محیط به دوراند و با گامهای استوار در مسیر روشن حق حرکت میکنند. آنها شرایط سخت حاضر را معیار قرار نداده و امید به آینده دارند، چرا که خود آینده سازند. کمبودها قدمهایشان را سست و لرزان نمیکند زیرا از چالشها و ضعفها، فرصت میسازند. پایمردی در راه حق، و شجاعت و مقاومت در این مسیر از ویژگیهای منتظرِمهدی موعود است.
🤚اَلسَّلامُ عَلیکَ یا خَلیفةَ اللهِ وَ ناصِرَ حَقِّه
📝 علی حسن پور
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴 فضیلت شیعیان آخرالزمان
🔵حضرت امام جعفر صادق عليه السلام:
🌕 نزديكترين حالت بندگان به خدا و بیشترین زمانی که خداوند از ایشان خشنود است هنگامى است كه حجّت خدا در ميان آنها نباشد و براى آنها ظاهر نشود و آنها محـل او را ندانند. ولى در عين حال معتقد باشند كه حجّت خدا باقی است، پس در اين زمان شب و روز متوقع فرج (و در انتظار آن) باشید.
📚بحار الانوار ج ۵۲ص ۱۴۵
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #بیان_مهدوی
🎙آیه الله بهجت (ره)
💠 با او باشیم!
🌷اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دوم
➖ کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد:
«حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.»
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:
«عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.»
پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد:
«مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!»
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:
«ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.»
که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید:
«زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!»
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد:
«من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.»
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد:
«آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.»
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت:
«من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.»
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد:
«الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.»
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:
«داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.»
و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
«غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.»
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد:
«من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!»
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:
«اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.»
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت:
«شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!»
#ادامه_دارد ...
❌ #نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃