🗳 آیا رأی ندادن در انتخابات تأثیر دارد؟!
#آرای_خاموش
گروهی از مردم فکر میکنند که #شرکت_نکردن_در_انتخابات، یعنی رأی دادن به هیچکدام از گزینههای موجود!
آنها فکر میکنند که #رأی_ندادن بهمعنای اعتراض به نامزدهای انتخاباتی است و دوست دارند صدای اعتراضشان شنیده شود. اما این #تصور_کاملا_غلط است. بررسیهای تاریخی نشان میدهد که صدای #معترضانِ_خاموش، شنیده نمیشود. انتخابات بسیاری در طول تاریخ و در کشورهای گوناگون وجود دارد که در آنها بیشتر مردم رأی ندادهاند.
معروفترین مثال، انتخابات سال ۱۹۹۶ امریکاست. در انتخابات آن سال نزدیک به ۴۹ درصد از واجدان شرایط، در انتخابات شرکت کردند، و ۴۹.۲ درصد از آنها به بیل کلینتون رأی دادند. بهعبارتدیگر، تنها ۲۴ درصد از واجدان شرایط رئیسجمهور امریکا را انتخاب کردند.
آیا فریاد سکوتِ مردمی که رأی ندادند، شنیده شد؟ آیا رأی مخالف ۷۶ درصد جمعیت امریکا، از ورود کلینتون به کاخ سفید جلوگیری کرد؟ آیا بیل کلینتون ازنظر اختیارات و مسئولیت کمتر از اوباما رئیسجمهور بود؟!
در انتخابات سال ۲۰۰۸ همین کشور، میزان مشارکت به بالاترین حد خود در طول چهار دهه رسید؛ انتخاباتی که نخستین "رئیسجمهور سیاهپوست امریکا" را به کاخ سفید رساند. سیاستمداران امریکایی این پیام را بهوضوح دریافتند.
👈 حتی یک مثال، از یک کشور، در یک دوره نیز وجود ندارد که رأی ندادن، بر یک چیز تأثیری مثبت گذاشته باشد.
آیا رأی ندادن کسانی که رأی نمیدهند، #اثری_ملموس_بر_جامعه و زندگی شخصیشان خواهد گذاشت؟ آیا با پایین آمدن درصد مشارکت، #وضع_معیشتی آنان بهتر، و ارزاق عمومی ارزانتر خواهد شد؟
گریگوری منکیو (استاد دانشگاه هاروارد)، در کتاب "کلیات علم اقتصاد"، نوشته است: "افراد عاقل به حاشیه فکر میکنند". پروفسور منکیو این جمله را یکی از اصول دهگانۀ اقتصاد میداند.
اگر قرار باشد برای تعطیلات آخر هفته، بین شرکت در مهمانی و درس خواندن یکی را انتخاب کنیم، همۀ مؤلفهها به سود مهمانی است و درس خواندن در محیطی کسلکننده، عاقلانه نیست؛ اما خوشی مهمانی، گذراست؛ حالآنکه درس خواندن میتواند آیندۀ ما را بهطور کامل متحول کند. پس ماندن در خانه و درس خواندن، #عاقلانهتر است.
تأثیر نرفتن پای صندوق ـ اگر تأثیری داشته باشد ـ گذراست. پس از یک ماه، دیگر کسی از تعداد رأیهای رئیس جمهورِ منتخب حرف نمیزند؛ اما تأثیر آرای اخذشده، بیش از چهار سال دوام دارد.
براساس نظر پروفسور منکیو #شرکت_در_انتخابات، انتخابی #عاقلانهتر است؛ زیرا اثرش #دوامی_بیشتر دارد.
📚 برگرفته از کتاب #تَکرار_یا_تغییر
#در_انتخابات_شرکت_کنیم
#عاقلانه_انتخاب_کنیم
#به_اصلح_رأی_دهیم
🇮🇷انتخابات۱۴۰۰
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بصیرت سیاسی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹#احکام
💠کاشت ناخن
❓آیا کاشت ناخن برای خانم ها اشکال دارد؟
❓در صورت اشکال داشتن برای #وضو و #غسل چه وظیفه ای دارد؟
✅پاسخ:👇👇
🔹آیةالله امام خامنه ای: کاشت ناخن فى نفسه اشکال ندارد و با فرض صدق #زینت، باید از نامحرم پوشانده شود. در صورت كاشت ناخن، براى وضو و غسل باید مانع ـ ولو با صرف هزینه ممكن ـ برطرف گردد و چنانچه میداند امكان برطرفکردن آن نیست و یا رفع آن با مشقّت غیر قابل تحمّل همراه بوده و یا ضرر قابل توجهى دارد، در وقت نماز باید وضو یا غسل را انجام دهد سپس مبادرت به این كار كند و وضو و غسلهاى بعدى را باید بهصورت #جبیره انجام دهد(یعنى با دست مرطوب مانع را مسح نماید)؛ اما در صورتى که امکان برطرف کردن آن ـ ولو در روزهای بعد ـ باشد و برطرف نكند، وضو و غسل جبیره باطل خواهد بود.
🔹آیات الله سیستانی: کاشت ناخن جایز نیست و حرام هست و در صورت داشتن عسر و حرج ،باید نیت غسل و وضوی جبیرهای کند. و علاوه بر آن نیز باید تیمم نماید و اگر با علم به این مسئله از ناخن مصنوعی استفاده کرده باشد احتیاط واجب آن است که بعد از برداشتن ناخن نمازهای خوانده شده را قضا کند.
🔹آیةالله مکارم شیرازی: کاشت ناخن حرام هست مگر اینکه ضرورت داشته باشد و در این صورت باید وضو و غسل جبیره انجام شود.
❌نکته مهم؛
⬅️⬅️ در كاشت ناخن آرايشگاه ها ،که غير از كاشت توسط عمل جراحي است ،اگر امكان برداشتن آن به راحتي وجود دارد، یعنی خود شخص و يا دیگری ولو با صرف هزينه، می تواند آن را بردارد ،باید ناخن را بردارد و نمی تواند به وضو و غسل جبیره ای اکتفا کند .
📚منبع: سایت مراجع عظام
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم #روز_شانزدهم ختم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۱۳۳ تا حکمت ۱۴۴🔻
🌹 سهم #روز_شانزدهم نهج البلاغه از حکمت ۱۳۳ تا ۱۴۴
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 دنيا گذرگاه عبور است، نه جای ماندن، و مردم در آن دو دسته اند يكی آنكه خود را در دنيا فروخت و به تباهی كشاند، و ديگری آنكه خود را خريد و آزاد كرد.
📒 #حکمت133
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 دوست، دوست نيست مگر آنكه حقوق برادرش را در سه جايگاه نگهبان باشد، در روزگار گرفتاری، آن هنگام كه حضور ندارد و پس از مرگ.
📒 #حکمت134
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 كسی را كه چهار چيز دادند، از چهار چيز محروم نباشد، با دعا از اجابت كردن، با توبه از پذيرفته شدن، با استغفار از آمرزش گناه، با شكرگزاری از فزونی نعمتها.
(و اين حقيقت مورد تصديق كتاب الهي است كه در مورد دعا گفته است: مرا بخوانيد تا خواسته هاي شما را بپردازم. (قرآن كريم، سوره مومن، آيه ۶۰) در مورد استغفار گفته است: هر آنكه به بدی دست يابد يا بر خود ستم روا دارد و از آن پس به درگاه خدا استغفار كند، خدای را آمرزش گر و مهربان يابد. (قرآن كريم، سوره نسا، آيه ۱۱۰) در مورد سپاس فرموده است: بی شك اگر سپاسگزاريد، نعمت را برايتان می افزايم. (قرآن كريم، سوره ابراهيم، آيه ۷) و در مورد توبه فرموده است: تنها توبه را خداوند به سود كسانی عهده دار است كه از سر نادانی به كار زشتی دست می يابند و تا ديرنشده است باز می گردند، تنها چنين كسانند كه خداوند در موردشان تجديد نظر می كند، كه خدا دانا و حكيم است. (قرآن كريم، سوره نسا، آيه ۱۷))
📒 #حکمت135
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 نماز موجب نزديكی هر پارسایی به خداست، و حج جهاد هر ناتوان است، هر چيزی زكاتی دارد، و زكات تن روزه است، و جهاد زن، نيكو شوهرداری است.
📒 #حکمت136
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 روزی را با صدقه دادن فرود آوريد.
📒 #حکمت137
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 آنكه پاداش الهی را باور دارد، در بخشش سخاوتمند است.
📒 #حکمت138
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 كمك الهی به اندازه نياز فرود می آيد.
📒 #حکمت139
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 آنكه ميانه روی كند تهيدست نخواهد شد.
📒 #حکمت140
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 كمی زن و فرزند يكی از دو آسايش است.
📒 #حکمت141
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 دوستی كردن نيمی از خردمندی است.
📒 #حکمت142
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 اندوه خوردن، نيمی از پيری است.
📒 #حکمت143
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 صبر به اندازه مصيبت فرود آيد، و آنكه در مصيبت بی تاب بر رانش زند اجرش نابود می گردد.
📒 #حکمت144
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
1_767385653.mp3
5.77M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم #روز_شانزدهم نهج البلاغه از حکمت ۱۳۳ تا حکمت ۱۴۴
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافعان حرم...
مداحی بسیار زیبای سید رضا نریمانی برای شهدای مدافع حرم
برای شادی روح تمام شهدا و شهدای مدافع حرم صلوات بفرستیم ...
🌷 اللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد وَ عَجّل فَرَجَهم
#شهید
#شهدا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@asheghanvlaiat
#قسمت_بیست_و_سوم_دختر_شینا🌹
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند.
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم،
بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
✍نویسنده : بهناز ضرابی زاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه هست شادی روح جمیع شهدا واموات صلوات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
لی-لی-لجبازه.m4a
5.48M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌸لی لی دختر لجبازی بود. هر کاری به او می گفتند لج می کرد و برعکسشو انجام میداد...
اتاق لی لی خیلی بهم ریخته بود؛ مادر گفت: لی لی باید اتاقتو تمیز کنی عزیزم! لی لی لج کرد و گفت: نمیتونم، نمیخوام، مرتب نمی کنم و سر حرفش موند...
مادر مجبور شد خودش مرتب کنه …
🔶ادامه داستان را در فایل صوتی گوش کنید...
@asheghanvlaiat 🌿🌷
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🌹سهم #روز_هفدهم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۱۴۵ تا حکمت ۱۴۷🔻
🌹 سهم #روز_هفدهم نهج البلاغه از حکمت ۱۴۵ تا ۱۴۷
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
💠 بسا روزه داری كه بهره ای جز گرسنگی و تشنگی از روزه داری نبرد، و با شب زنده داری چيزی جز رنج و بی خوابی به دست نياورد، خوشا خواب زيركان، و افطارشان.
📒 #حکمت145
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
💠 ايمان خود را با صدقه دادن، و اموالتان را با زكات دادن نگاه داريد، و امواج بلا را با دعا از خود دور سازید .
📒 #حکمت146
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
(كميل بن زياد می گويد: امام دست مرا گرفت و به سوی قبرستان كوفه برد، آنگاه آه پردردی كشيد و فرمود):
💠 ای كميل بن زياد! اين قلبها مانند ظرفهایی هستند، كه بهترين آنها فراگیر ترين آنهاست، پس آنچه را می گويم نگاهدار:
۱- اقسام مردم (مردم شناسی)
مردم سه دسته اند، دانشمند الهی و آموزنده ای بر راه رستگاری و پشه هایی که دست خوش باد و طوفان و هميشه سرگردانند، كه به دنبال هر سر و صدایی می روند، و با وزش هر بادی حركت می كنند، نه از روشنایی دانش نور گرفتند، و نه به پناهگاه استواری شتافتند.
۲- ارزشهای والای دانش
ای كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است، و مال را تو بايد نگهبان باشی، مال با بخشش كاستي پذيرد اما علم با بخشش فزونی گيرد، و مقام و شخصيتی كه با مال به دست آمده با نابودی مال، نابود می گردد. ای كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهی) آيينی است كه با آن پاداش داده می شود، و انسان در دوران زندگی با آن خدا را اطاعت می كند، و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد، دانش فرمانروا، و مال فرمانبر است.
۳- ارزش دانشمندان
ای كميل! ثروت اندوزان بی تقوا مرده اند گرچه به ظاهر زنده اند، اما دانشمندان! تا دنيا برقرار است زنده اند، بدنهايشان گرچه در زمين پنهان اما ياد آنان در دلها هميشه زنده است.
۴- اقسام دانش پژوهان
بدان، كه در اينجا (اشاره به سينه مبارك كرد) دانش فراوانی انباشته است، ای كاش كسانی را می يافتم كه می توانستند آن را بياموزند، آری تيزهوشانی می يابم اما مورد اعتماد نمی باشند، دين را وسيله دنيا قرار داده، و با نعمتهای خدا بر بندگان، و با برهانهای الهی بر دوستان خدا فخر می فروشند. يا گروهی كه تسليم حاملان حق می باشند اما ژرف انديشی لازم را در شناخت حقيقت ندارند، كه با اول شبهه ای، شك و ترديد در دلشان ريشه می زند، پس نه آنها، و نه اينها، سزاوار آموختن دانشهای فراوان من نيستند. يا ديگری كه سخت در پی لذت بوده، و اختيار خود را به شهوت داده است، يا آن كه در ثروت اندوزی حرص می ورزد، هيچكدام از آنان نمی توانند از دين پاسداری كنند، و بيشتر به چهارپايان چرنده شباهت دارند، و چنين است كه دانش با مرگ دانشمندان می ميرد.
۵- ویژگی های رهبران الهی
آری ! خداوندا! زمين هيچگاه از حجت الهی خالی نيست، كه برای خدا با برهان روشن قيام كند، يا آشكار و شناخته شده، يا بيمناك و پنهان، تا حجت خدا باطل نشود، و نشانه هايش از ميان نرود، تعدادشان چقدر؟ و در كجا هستند؟ به خدا سوگند! كه تعدادشان اندك ولی نزد خدا بزرگ مقدارند، كه خدا به وسيله آنان حجتها و نشانه های خود را نگاه می دارد، تا به كساني كه همانندشان هستند بسپارد، و در دلهای آنان بكارد، آنان كه دانش، نور حقيقت بينی را بر قلبشان تابيده، و روح يقين را دريافته اند، كه آن چه را خوشگذران ها دشوار می شمردند، آسان گرفتند، و با آنچه كه ناآگاهان از آن هراس داشتند انس گرفتند در دنيا با بدنهایی زندگی می كنند، كه ارواحشان به جهان بالا پيوند خورده است،آنان جانشينان خدا در زمين، و دعوت كنندگان مردم به دين خدايند. آه، آه، چه سخت اشتياق ديدارشان را دارم؟ كميل! هرگاه خواستی بازگرد.
📒 #حکمت147
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
⚜ «سیمای کارگزار علوی» 1⃣
💎همانا حکومت الهی حافظ امور شماست.
💠 امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:
همانا حکومت الهی حافظ امور شماست،
بنابراین زمام امور خود را بی آنکه نفاق ورزید یا کراهتی داشته باشید به دست امام خود سپارید.
📚 #نهج_البلاغه، #خطبه169 ، بند ۱
#انتخاب_اصلح
#ضرورت_حکومت_اسلامی
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#نکات_آشپزی
🔵هنگامی که کاهو را برش می زنید، استفاده از چاقو باعث تغییر رنگ گوشه های برش خورده کاهو می شود بنابراین کاهو را با دست تکه کنید.
🔵برای حفظ سفیدی برنج ، هنگام پخت چند قطره آب لیمو به آب برنج اضافه کنید.
🔵برای تازه شدن سبزی آن را در آب سرد حاوی کمی آب لیمو بخوابانید.
🔵برای آب پز کردن تخم مرغ، آن ها را در آب جوش قرار دهید و سپس حرارت را کم کنید. این روش مانع ترک خوردگی پوسته تخم مرغ خواهد شد.
🔵برای جلوگیری از حمله حشرات، به ظرف حبوبات چند دانه میخک اضافه کنید.
🔵برای افزودن ماندگاری قهوه، آن را در یک ظرف دردار و سپس در یخچال قرار دهید.
🔵سفیده تخم مرغ یخ زده بهتر کف می کند.
@asheghanvlaiat 👨🍳🍯🍩🥗
سلام :هوشیاری باشید:
*دکتر حشمت الله قنبری همدانی*
در قیامت کسی را از قبر بیرون
نمی آورند که بپرسند
اصول گرا بودی یا اصلاح طلب؟؟؟!!! *اما این سئوال پرسیده میشود که در سایه رأی تو!!!*
*علی بیرون آمد یا معاویه‼️*
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📌 اینا یه امام زمان کم دارن
🖼 این روزها عکسهای زیادی از اعتراضات مردمِ جهان، علیه ظلمهای رژیم اِشغالگر قدس منتشر شده اما این یک عکس بدجوری به دلم نشست.
👊 ببین چقدر محکم سرِ جاش مونده. چطور پرچم رو نگه داشته؛ البته پرچم که نه! اون یک نماده. نمادی از سالها ظلم، سالها خون، سالها جسد بچههای بیجون...
◽️ اکثر این آدمهایی که دارن از فلسطین حمایت میکنن اصلا شیعه نیستن. شاید حتی خیلیهاشون مسلمون هم نباشن. ولی پای کار وایسادن.
🔆 حواست هست من و تو کجای این معادله ایستادیم؟ خیلی از این افراد به مهدی عالَمتاب اعتقاد ندارن... بهخدا زشته ما با وجود یقین به منجی، بیکار بنشینیم.
⭕️ رفیق هرطور میتونی خودت رو توی این معادله جا بِده. شاید فردا روز ظهور باشه و ما شرمنده از هیچکاری نکردنمون...
📎 #تلنگر
#جمعه_های_مهدوی...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃