#پارت66
صبح با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و نمازم را خواندم. گوشی را اوردم و دوباره پیامک دیشب آرش را خواندم. بغض گلویم را گرفت و خیلی زود به اشک تبدیل شد. دیگر بیتاب شده بودم. نمیدانستم چطور دلم را آرام کنم. چشمم به قرآن افتاد. بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید."
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتن کردم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادر بود، با لبخند گفت:
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و بوسیدمشان.
– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم را ناز کرد.
–سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم.
– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم.
مادر درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
– چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، سال نو را تبریک گفت و بعد از دستم گله کرد که سراغی از او نگرفتهام.
با اعتراض گفتم:
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید:
–اتفاقی افتاده؟ باور کن راحیل تا همین نیم ساعت پیش مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغه. دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و گفت:
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و عید را تبریک گفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندبیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت:
–ناهارو افتادن اینجا نه؟
خندیدم.
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زد.
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند:
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن. بعد از کلی سربه سر هم دیگر گذاشتن سوگند و سعیده برای کمک کردن به مادر به آشپزخانه رفتند. نگاهم را به ساره دادم. دیدم فوری بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد.
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم.
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت:
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بود.
– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
با خجالت گفت:
– نه بابا، دشمنت شرمنده.
بعد فوری کادو را برداشت و گفت:
–اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.
مشکوکانه نگاهش کردم.
–نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.
بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
– حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون و الگوی اون بلوز رو با هم بکشیم؟
ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.
ــ باشه، هر جور راحتی.
سعیده گفت:
– اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.
ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.
سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود. بلافاصله بعد از ناهار خوردن خداحافظی کرد و رفت. سوگند هم همراهیاش کرد.
#لیلافتحیپور
May 11
سلام عزیزان
چون برای عشق مذهبی تبلیغ گرفتیم
نمیتونیم اونجا پارت گذاری کنیم🥲
رمان رو اینجا انتقال دادیم 🤌🏼♥️
.
کانال ۲۴ساعت دیگه خصوصی میشه
بزنید رو پیوستن تا کانال و گم نکنید👇