اقازاده
🌱
فکر کن به ماجرای مردی که
تمام ساعت های دنیا را دزدید ،
تا معشوقه اش پیر نشود ...⏱
#مهدی_اشرفی
اقازاده
🌱 دوستت دارم! جوابش را نگو ممنون گلم میشود پاسخ دهی: ای جان عزیزم همچنین:) 🤌🏼🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه عاشقانه امشب 🌚📜
اگه برات جالب بود بفرست برای بقیه 🙂🤌🏼
https://eitaa.com/joinchat/3629581056Ccd755a4bc4
اقازاده
قصه عاشقانه امشب 🌚📜 اگه برات جالب بود بفرست برای بقیه 🙂🤌🏼 https://eitaa.com/joinchat/3629581056Ccd75
.
دوستان فردا شعر و ادامه داستان
و می فرستم خیلی جالبه 🤩
اقازاده
قصه عاشقانه امشب 🌚📜 اگه برات جالب بود بفرست برای بقیه 🙂🤌🏼 https://eitaa.com/joinchat/3629581056Ccd75
حارث زمانی که از عشق رابعه با خبر
میشه و اونو زندانی می کنه
دستور میده که اونو ارام و بدون درد
از بین ببرند
برای همین رابعه رو به گرامابه بله میبرند.
و دستور میده رگ اونو بزنند و درب گرمابه رو روی اون قفل کنند
تا روز بعد وقتی برای بردن بدن رابعه
به گرمابه میرن
می بینند که رابعه با خون خودش روی دیوار شعری سروده
این شعر
سه راه دارد جهان عشق اکنون
یکی اتش یکی اشک و یکی خون
کنون در اتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
بر یکی سنگین دله نا مهربان چون خویشتن
تا بدانی دردعشق و داغ مهر و غم خوری
تا به هجر اندر بپیچی و بدانی قدر من...
درکل
مرزها هیچ زمانی مفهومی نداشته
مخصوصا در این نقطه از زمین
چون هزاران سال
سرزمین های پارسی یکی بودند و
مردمان آنها فارغ از هرگونه و نژاد و زبانی عشق ها و فداکاری های بی مثال رو موندگار کردند
در زمان سامانیان ایران از نظر هنر
رشد چشم گیری داشت
و شاعران و هنرمندان پارسی از ایران و
ازبکستان و تاجیکستان و افغانستان
آثاری رو ماندگار کردند که همچنان در
دنیا بی مثال هست
از رابعه بلخی به عنوان مادر شعر
پارسی هم یاد میشه ♥️
#پارت65
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مادر آمد و پرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مادر توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت:
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم.
–خیلی دل نشینن.
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
– یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخند زد.
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
– واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم.
– یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند.
اسرا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودن. اون موقع ها کلک زدن بلد نبودن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
بعد رو به من ادامه داد:
–الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال مادر هدایایی که برای من و اسرا خریده بود اورد.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
– وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مادر لبخند زد و گفت:
–تا سعیده هست خریدن این چیزا کاری نداره.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت:
–نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلها.
بعد از رفتن خاله و دایی که برای عید دیدنی آمده بودند پیامک گوشیام توجهم را جلب کرد. پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود:
"نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک."
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم با سنگینی بغضم خوابم برد.
#لیلافتحیپور
#پارت66
صبح با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و نمازم را خواندم. گوشی را اوردم و دوباره پیامک دیشب آرش را خواندم. بغض گلویم را گرفت و خیلی زود به اشک تبدیل شد. دیگر بیتاب شده بودم. نمیدانستم چطور دلم را آرام کنم. چشمم به قرآن افتاد. بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید."
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتن کردم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادر بود، با لبخند گفت:
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و بوسیدمشان.
– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم را ناز کرد.
–سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم.
– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم.
مادر درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
– چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، سال نو را تبریک گفت و بعد از دستم گله کرد که سراغی از او نگرفتهام.
با اعتراض گفتم:
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید:
–اتفاقی افتاده؟ باور کن راحیل تا همین نیم ساعت پیش مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغه. دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و گفت:
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و عید را تبریک گفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندبیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت:
–ناهارو افتادن اینجا نه؟
خندیدم.
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زد.
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند:
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن. بعد از کلی سربه سر هم دیگر گذاشتن سوگند و سعیده برای کمک کردن به مادر به آشپزخانه رفتند. نگاهم را به ساره دادم. دیدم فوری بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد.
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم.
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت:
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بود.
– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
با خجالت گفت:
– نه بابا، دشمنت شرمنده.
بعد فوری کادو را برداشت و گفت:
–اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.
مشکوکانه نگاهش کردم.
–نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.
بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
– حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون و الگوی اون بلوز رو با هم بکشیم؟
ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.
ــ باشه، هر جور راحتی.
سعیده گفت:
– اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.
ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.
سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود. بلافاصله بعد از ناهار خوردن خداحافظی کرد و رفت. سوگند هم همراهیاش کرد.
#لیلافتحیپور
May 11
سلام عزیزان
چون برای عشق مذهبی تبلیغ گرفتیم
نمیتونیم اونجا پارت گذاری کنیم🥲
رمان رو اینجا انتقال دادیم 🤌🏼♥️
.
کانال ۲۴ساعت دیگه خصوصی میشه
بزنید رو پیوستن تا کانال و گم نکنید👇