#دلانه 🕯
🕊بہ #بهشتـــــ_ﺯﻫـــــﺮﺍ مے ﺭﻭﻡ،🛣
🌱بہ قطعہ ے #ﺷﻬـــــﺪﺍ...📿
ﺍﺯ ﮐـﻨﺎﺭ ﻋــﮑﺲ ﻫﺎے
🔭ﺁﻧـﻬﺎ ﻋﺒـــﻮﺭ مےکنــــم🔗
❤#ﭼــﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭے ﺳـــﺮﻡ🔐
🔖ﻣﺤــﮑﻢ ﻣﯿﮑـﻨﻢ〽
😌ﻭ ﺯﯾـﺮ لبـــ مےﮔـﻮﯾـــﻢ...🧐
✌🏻#ﺑـﺮﺍﺩﺭﻡ🧔🏻
😭ﺩﺷـــﻤﻦ سینہ ﺍتــــ ﺭﺍ ﻧﺸﺎنہ ﮔـــﺮفتـــ💔
🔫ﻭ ﺍسلحہﺍتــــ ﺭﺍ ﺑـﺮ ﺯﻣﯿـــﻦ ﺍﻧـﺪﺍختـــ⚔
🍀ﺍﻣـــﺎ ﻣــﻦ☝🏻
😓ﺗـﺎ ﺯﻣـﺎنے کہ ﺯﻧـﺪﻩ ﺍﻡ🙃
👀ﻧﻤﯿـــﮕﺬﺍﺭﻡ ﺩﺷـﻤﻦ ﺍﻓـــﮑﺎﺭﻡ🧠
🤞🏼ﺭﺍﻧﺸﺎنہ ﺑﮕﯿــــﺮﺩ😡
🍁ﻭ #ﭼـــﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑــﺮ ﺯﻣﯿـــــﻦ ﺍﻧـﺪازد💜
🦋 @mavayeto 🦋
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_هفتم
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد.
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزاد میباشد
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
🦋 @mavayeto 🦋