❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 پارت #پانزده
صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد.
سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد:
ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه
ــ سمانه صبر کن
ــ بله بابا
ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟
ــ بله بابا،من دیگه برم
و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شانس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد.
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد:
ــ سلام ،چی شده؟
ـــ یعنی نمیدونی
ــ نه!
ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن.
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
ــ جدی؟
ــ بله
ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت:
ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد
ــ صبرکن
سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت.
ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود.
ــ گوش کن صغری...
ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟
ها چی کم داره؟
چی کم داره که پسر خانم محبی داره
ــ صغری بحث این نیست
ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم
و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!!
ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد...
تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد:
ــ اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️ کپی با ذکر نام نویسنده ازاد می باشد
--------------------•○◈❂
⚫️ @mavayeto ⚫️
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 پارت #شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️کپی با ذکر نام نویسنده آزاد می باشد
--------------------•○◈❂
⚫️ @mavayeto ⚫️
❀ آسوگرافی °
هی روزگار .....
چہ نگاه آرامبخشے داره...
آدم دوسداره ساعتها نگاهش کنہ...
ما دنبال چی هستیم؟؟¿
اون دنبال چے بوده؟؟
⚫️@mavayeto⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ آسوگرافی °
#دلانه🕯 💔 نڪند اربعین مارا قرنطینہ ڪنے نڪند اے شمس اربعیݩ راهیم نڪنے نڪند اے شاه گدایٺ را فراموش
#اربآب انٺظارسخٺہ...😞
منم دل دارم...💔
هرکیو دیدم کربلا رفٺہ...😭💔😔
❀ آسوگرافی °
#دلانه🕯 💔 نڪند اربعین مارا قرنطینہ ڪنے نڪند اے شمس اربعیݩ راهیم نڪنے نڪند اے شاه گدایٺ را فراموش
اللهم ارزقنا قبر شش گوشہ...😭💔
حسیــ❤ــن...
❀ آسوگرافی °
#دلانه🕯 💔 نڪند اربعین مارا قرنطینہ ڪنے نڪند اے شمس اربعیݩ راهیم نڪنے نڪند اے شاه گدایٺ را فراموش
با دوربین عکاسے...📸
چه خاطراٺے ساخٺم...😭
به یاد اون عکسے کہ...
با مادرم انداخٺم...😭💔
❀ آسوگرافی °
بیاین اینم عڪس زیباے این شهید بزرگوار ....
اگہ دوست داشتین بذارین رو پروفایلتون و افتخار کنید به داشتن همچین شهدایی ....
آقا ابراهیم الهی بعضی از این مسؤولای ڪثیف ڪشورمون فدای یه لحظہ نگاهت تو همین عڪس بشن😕😕
#چالش_عکس_شهید
⚫️@mavayeto⚫️
❀ آسوگرافی °
بیاین اینم عڪس زیباے این شهید بزرگوار .... اگہ دوست داشتین بذارین رو پروفایلتون و افتخار کنید به دا
⭕️توجه⭕️ ⭕️توجه⭕️
به ۵ نفر از ۳۰ نفری ڪہ عڪس این شهید بزرگوار رو به مدت ۱۰ روز رو پروفایلشون بذارن جایزه نقدے ویژه تعلق میگیره بہ قید قرعہ ــــ ـــ ــــ ـــــ
⭕️ البتہ باید زود بجنبید تا جزو اون ۳۰ اول نفر باشید⭕️
هر ڪس زودتر گذاشت بیاد اطلاع بده
#چالش_عکس_شهید
⚫️@mavayeto⚫️
❀ آسوگرافی °
⭕️توجه⭕️ ⭕️توجه⭕️ به ۵ نفر از ۳۰ نفری ڪہ عڪس این شهید بزرگوار رو به مدت ۱۰ روز رو پرو
⭕️ توجه داشته باشید کہ برا تعلق گرفتن جایزه بہ شما باید جزو ۳۰ نفر اول باشیدـ... تا جزو قرعہ ڪشي باشید
و به مدت ۱۰ روز عڪس پروفایلتون باشہ ـ....
و بعد از گذاشتن عڪس به ما اطلاع بدین ــ.....
و اگہ به ۳۰ نفر نرسید چالش ڪنسل میشہ ـ.... 🙃🙂🙃🙂
💢 مهلت شرڪت در این چالش فقط تا ۰۰ : ۰۰ امشب¡ 💢
#چالش_عکس_شهید
⚫️@mavayeto⚫️