👈شما هم اشتباه میکنید
💔اگه مسئولیت اشتباهتون رو بر عهده گرفتید و بدونید شما هم اشتباه میکنید، دائماً وارد درگیری نمیشید.
👈ببخشید و فراموش کنید
💔 بعد از جر و بحث با همسر مسئله رو حل و فراموش کنید
و از کش دادن دعوا بپرهیزید.❌
نبخشیدن و ادامه دادن بحث، دعوای جدیدی به راه میندازه.
👈از واکنشهای شدید دست بردارید❌
💔 قبل از بحث و درگیری،
مسأله رو درک کنید
و به هم فرصت بدید تا دعوا کمتر بشه. همدیگر رو سرزنش نکنید❌
چرا که سرزنش طرف مقابل، باعث تشدید اختلاف میشه.
👈صحبت از طلاق ممنوع ⛔️
💔 صحبت از طلاق تو دعوا باعث کاهش اعتماد طرف مقابل به شما و تعهدتون نسبت به رابطه میشه
و مشکلات رو بزرگتر از چیزی که هست، نشون میده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان دعوای یک زن و شوهر
🔴 #استاد_ماندگاری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه😍💞
.💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
تا حالا شده یکی بیاد تو زندگیت
بشه جونت
بشه عمرت
بشه نفست
بشه قلبت
بشه دنیات
بشه چشمات
بشه تمام وجودت؟
من یکی از همینا دارم:)
اونم تویی دورت بگردم♥️✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۳)
#تینا
#قسمت_۳۲۳
سعید با امیر علی دست داد و تبریک گفت.
با دلخوری نزدیک ریحانه شدم و دستش را که دراز کرده بود فشردم و تبریک گفتم.
کنار هم نشستیم. به چهره اش نگاه کردم. صورت گرد و نمکینش، بدون آرایش در قاب روسری سفید، حسابی جذاب شده بود. دلم برایش رفت. این خواهر کوچولوی من که فقط یک ماه از من کوچک تر بود. برایم از همه عزیزتر و دوست داشتنی تر بود. از شرم سرش را زیر انداخت، که لبخند به لبم نشست و خم شدم و گونه اش را بوسیدم. کنار گوشش گفتم:
-خوشبخت بشی، آبجی کوچیکه.
با لبخند نگاهم کرد:
-ممنونم، یعنی از دستم ناراحت نیستی. باور کن اصلا فرصت نشد بهت زنگ بزنم. از دیشب هم گوشیم رو خونه جا گذاشتم. چون مامان اینا برای افتتاحیه خیلی کار داشتند، من از دیشب رفتم خونه خاله، تا با هم کارهای خرید رو هماهنگ کنیم.
با چشمانی نمناک نگاهم کرد و دستم را فشرد:
-تینا جان ببخش.
در برابر این همه خوبی و مهربانی، جز هدیه دادن لبخند، چه می توانستم کنم؟
حسابی سرمان به گفتگو گرم بود که با صدای خانم محمدی به خودم آمدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۴)
#تینا
#قسمت_۳۲۴
فرزند کوچکش را به بغل داشت و به ما نزدیک می شد. از جا پریدم و جلو رفتم. با صدای بلند گفتم:
-وای! خوش اومدین.
سلام که داد، شرمزده جوابش را دادم. دستانم را برای گرفتن پسر کوچولویش دراز کردم.
امیر علی را به بغلم داد و گونه ام را بوسید. به سعید اشاره کرد و تبریک گفت.
نگاهم به اخم های در هم رفته سعید، برخورد کرد. حالم دگرگون شد. همیشه لبخند و چهره گشاده اش را دیده بودم. حتی سرش را پایین انداخت و دیگر نگاهم نکرد. در دلم آشوبی به پا شد. روی صندلی سر خوردم. امیر علی کوچولو را محکم نگه داشتم تا نیفتد.
نوبت ریحانه بود که خودش را به آغوشِ خانم محمدی انداخت و رسما اشک ریخت. خانم محمدی او را از خود جدا کرد و نگاهی به صورتش انداخت:
-واه! زشته، عروس که گریه نمی کنه.
رو به سعید و امیر علی کرد و بعد از احوالپرسی تبریک گفت.
مرضیه خانم و حاج احمد و محمدآقا هم کنار میز پدر و مادر بودند. با خانم محمدی به سمتشان رفتیم. دلم پیش سعید ماند. دلیل اخمش را نفهمیدم.
کنار میز ما، میزی برایشان آماده کردند.
شاید از دیدن هیچ کس به اندازه دیدن خانواده خانم محمدی شاد نشدم. اما اگر اخم های سعید از هم باز نشود، شادی بی شادی.
به هر بهانه سر به سمتش می چرخاندم. با امیر علی صحبت می کرد. تا ساعتی اصلا نگاهم نکرد.
بغض به گلویم چنگ انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وقت بخیر عذرخواهی میکنم بدموقع پیام میدم خدمتتون
یه چالشی توی ذهنم شکل گرفته؟و از صبح تا حالا ذهنم مشغول کرده 😊
البته هروقت با شما صحبت کردم چالشهای زیادی توی ذهنم نقش بسته و روی اونها فکر کردم و به نتیجه های خوبی رسیدم و گاهی صحبت کردن باهاتون برام قد یه کتاب خوندن مفید بوده و هست
سلام اول ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و پاسخگو بودین این نشان از منش و بزرگواری شماست
دوم اینکه مثل همیشه پاسخگویی تون کامل و عالی بود
سوم اینکه باورکنید من از صمیم قلب دوستتون دارم و احترام فوق العاده براتون قائلم برای همین دوست دارم حس های خوبی رو که قراره تجربه کنم با بهترین ها و خوبان به اشتراک بگذارم هرچند مطمئنم که شما خودتون تجربه های خوبی دارید و حس های نابی رو تجربه کرده و خواهید کرد 😊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490