eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۱) نمی توانستم از سینا بپرسم. بالاخره آخر شب که به اتاقم رفتم، گوشی را برداشتم. بارها وارد صفحه پرهام شدم، تا از خودش بپرسم. اما مثل روز روشن بود که جواب درستی نخواهد داد. بعد از چند دقیقه تردید، بالاخره دل به دریا زدم و پیامم را برایش نوشتم. "سلام، هنوز هم داروی تقلبی می فروشی؟" صبر کردم تا جواب دهد. چشم به گوشی دوختم. ولی تا آخر شب، خبری نشد. گوشی به دست خوابم برد. صبح به محض بیدار شدن، گوشی را چک کردم، ولی خبری نبود. مصمم شدم که ببینمش و سوالم را بپرسم. باید معلوم می شد که آیا او در خرابی حالِ سینا نقشی داشته یا نه؟ اگر جوابش مثبت بود، شاید می توانستم، همه چیز را به خانم محمدی بگویم. برای روشن شدن تکلیف خودم هم که شده باید می فهمیدم. بعد از مدرسه به پارک رفتم. روی نیمکتی که همیشه قرار می گذاشتیم، نشستم. دستانم را بغلم کردم و یقه پالتو را بالا بردم. ساعتی گذشت، سرما تا مغز استخوانم، نفوذ کرد. اما باید می ماندم. می دانستم هر روز به این پارک سر می زند. اما هر چه نشستم نیامد. به ناچار خودم را به خانه رساندم. بدن یخ زده ام را با بخاری چسباندم. پاسخ مادر را هم که می پرسید"چرا دیر اومدی؟" را ندادم. کمی که گرم شدم، به اتاق رفتم. گوشی را روشن کردم و سراغ صفحه پرهام رفتم. با دیدن پیامش چشمانم گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۲) صدای تپش های قلبم را شنیدم. هر چند او رهایم کرد و رفت. بغض گلویم را فشرد با یاد آوری آخرین سخنانش؛ ولی برق چشمانم و تپش های قلبم، حاکی از خواستنش بود. بی اختیار اشکم چکید. چقدر بدبخت بودم که با آن همه توهین و تحقیر، هنوز در دلم برایش جایی نگه داشته بودم. آهی کشیدم و از پشت پرده اشک، پیامش را خواندم. یک بار، دوبار، صدها بار، هر بار تپش قلبم بیشتر می شد و اشتیاقم به خواندنش فراوان تر. "تو هنوز هستی؟ چی شده که داروی تقلبی می خوای؟ حالا چی می خوایی؟" مدتی طول کشید تا توانستم، نفس عمیقی بکشم. چشمانم را باز و بسته کردم. خیره به گوشه ای شدم، چه بنویسم که از دستم ناراحت نشود و دوباره جواب پیامم را بدهد؟ سخت بود، پرسیدن سوالی که بی تردید بعد از آن، دیگر جوابم را نمی داد. هر چه کردم نشد، نتوانستم، آنچه در دلم هست را بپرسم. صدای مادر، از حال آشفته، بیرونم کشید. -تینا، بیا غذات سرد شد. باورم نمی شد، مادر به فکر غذا خوردن من بود. کنار سفره نشستم و بی حرف و آرام مشغول خوردن، شدم. نگاهم روی سینا ماند، هنوز حال خوشی نداشت. باید کاری می کردم. مطمئن شدم که پرهام هنوز به کارش مشغول است. ولی اگر به جای این داروها، به سینا مواد مخدر بفروشد چی؟ چطور بی تفاوت باشم؟ او مقصر بد بختی خیلی ها بود. اما چگونه پا روی دلم بگذارم و دستش را برای همه رو کنم؟ لعنت به من. لعنت به این دلی که برای یک شرور می تپد. آهی کشیدم، مادر نگاهی کرد و گفت: -چی شده؟ اتفاقی افتاده که دیر هم اومدی؟ -نه، چیزی نیست. جایی کار داشتم. -تینا، مواظب خودت باش، دیگه هم دیر نیا. خودم را با تکه نانی سرگرم کردم: -باشه، چشم. باید به خودم فرصت می دادم و یک فکر اساسی می کردم. از کاری که پرهام کرده نمی شود گذشت. ولی باید فکری هم برای دلم کنم. نیاز داشتم با کسی مشورت کنم و فقط ریحانه بود که محرم رازم بود. صبر کردم تا صبح اورا ببینم و مشورت کنم. برای کاری که مطمئن بودم درست است ولی تردید داشتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۳) سعی کردم زودتر به مدرسه برسم. آنقدر ذهنم درگیر بود که اصلا به اطراف توجه نداشتم. حتی دخترِ اسفند دود کن سر چهار راه را هم ندیدم. استرس و دلهره داشتم. با عجله به کلاس رفتم. هنوز زنگ نخورده بود. برای اولین بار از ریخانه زودتر رسیده بودم. کوله ام را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. بچه ها با سر و صدای زیاد وارد می شدند و من حتی سرم را بلند نمی کردم تا چشمان نگرانم را کسی نبیند. با نشستن دست ریحانه روی دستم، سرم را بلند کردم و با چشمان مضطربم نگاهش کردم. -سلام. -سلام تینا خانم، چه عجب، چی شده زرنگ شدی؟ لبخند روی لبانش و لحن کلامش همیشه آرامش بخش بود. لبخند زدم: -کارت دارم. امروز باید باهات صحبت کنم. -طوری شده؟ -نه، ولی باید کمکم کنی، یه تصمیم مهمه. -وای، من عاشق تصمیم های مهم هستم. چی شده؟ تا خواستم حرفی بزنم، صدای در آمد و پشت بندش، خانم محمدی وارد کلاس شد. متعجب به ریحانه نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت: -خب امروز با ایشون کلاس داریم. و من ماندم که آیا دیدن ایشان در این حالتی که دارم، اتفاقی است؟ یا نه؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۴) با لبخند همیشگی، احوال همه را پرسید، به من که رسید، مهربانانه تر احوالپرسی کرد. لبخند زدم و از گرمی کلامش آرامش گرفتم. جذابیت بحث کلاسش و احترامی که برایش قایل بودم، باعث شد، بدون کلامی اضافه، غرق در کلامش شوم. هنوز بحث آرامش داشتن بود. نتوانستم در بحث شرکت کنم؛ ولی نظرات بچه ها برایم جالب بود. از همه عجیب تر مهتاب بود که سکوتش برایم غیر طبیعی می نمود. بالاخره زنگ خورد و با بیرون رفتنِ خانم محمدی از جا بلند شدم، که ریحانه آستینم را کشید: -بشین کارت دارم. نشستن و رفتن بچه ها را نگاه کردم. کلاس که خلوت شد، رو به من کرد: -خب؟! -چی!؟ -وای تینا، می خواستی حرف بزنی، تصمیمِ مهم چی شد؟ -آها، یادم اومد. ببین ریحانه، فکر کنم کسی که به سینا داروی تقلبی فروخته پرهامه. -چی؟ راست می گی؟ از کجا فهمیدی؟ -مطمین نیستم. ولی اون هنوز داره از این کارها می کنه. وای ریحانه اگر بلایی سر سینا می اومد. باید یه کاری کنم. یعنی می تونم لوش بدم؟ خیلی نگرانم. -خب، باید یه فکر درست و حسابی کنیم. همین طوری نمی شه. -یعنی چی؟ ببین دست هام داره می لرزه. خیلی می ترسم. -نباید بترسی. به جای ترسیدن پا شو با من بیا. دستم را گرفت و جلوی در اتاق خانم محمدی برد. خودم را کنار کشیدم: -نه، ریحانه، نمی تونم بهش بگم. آبروی خودم هم می ره. دستم را کشیدم و با سرعت به حیاط رفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۵) گوشه خلوتی پیدا کردم و ایستادم؛ بی توجه به هیاهوی بچه ها و سرمای زمستان. ریحانه خودش را رساند و کنارم ایستاد: -ببینم تو تکلیف خودت رو هم نمی دونی؟ بالاخره، می خوای چه کار کنی؟ -هیچی، خودم یه فکری می کنم. -تینا، دوباره حماقت نکن. تنهایی نمی تونی. بذار کمکت کنیم. -نمی شه، اصلا ولش کن. تا زنگ آخر صحبتی نکردم و در لاک خودم فرو رفتم. حتی جلوی چشم خانم محمدی هم ظاهر نشدم. باید یک نقشه درست می کشیدم. از مدرسه بیرون آمدم که ریحانه دستم را گرفت: -کجا؟ منم میام. -کجا میای؟ -من همراهت هستم، تا زمانی که تکلیفت روشن بشه. -تو رو خدا اذیت نکن. باید برم باهاش صحبت کنم. دیروز که نیومد، ولی امروز حتما میاد. -خب، من که کاریت ندارم. فقط می خوام همراهت باشم. با هم به طرف پارک رفتیم. روی نیمکت سرد، نشستیم. دستانم را بغل کردم. ریحانه دستی به صورتش کشید: -تینا، من می گم بیا یه نقشه خوب بکشیم. مگه نمی گی که فکر کرده تو دارو می خوای؟ خب همین کار رو می کنیم. می گی دارو می خوام. وقتی آورد، زنگ می زنیم پلیس. اینطوری با مدرک دستگیرش می کنند. نگاهی به گونه هایش که از سرما سرخ شده بود، انداختم: -ولی اول باید مطمئن شم. -از چی؟ تازه فکر کن اون به سینا دارو نفروخته، ولی این کاره که هست. سرم را زیر انداختم، حق با او بود، ولی با همه این ها نمی تونستم. هنوز دلم با او بود. با تمام اصراری که ریحانه داشت، ولی من هنوز تردید داشتم. شاید این مسئله هم دلیلی بود برای دیدنش. دیدن کسی که یک سال تمام، امید و آرزویم بود، نمی توانستم به این راحتی او را نادیده بگیرم. سر به زیر با صحبت های ریحانه گوش می کردم که صدای موتورش را شنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۶) احساس کردم، قلبم به تپش افتاد. قدرت بلند کردن سرم را نداشتم. ریحانه از جا بلند شد و با دست به شانه ام زد: -پاشو اومد. و او از آشوب درونم خبری نداشت. چگونه می توانست بفهمد، در دلم چه غوغایی به پاست. سرم را بلند کردم و چشمانم به قامت رعنایش، سوار بر موتور، افتاد. ناخداگاه لبخند روی لبانم نقش بست. که با دیدن اخم هایش، لبخندم خشک شد. دلم هری ریخت و حالم بد شد. به گام هایش که حالا داشت نزدیک می شد، نگاه کردم. دستانم‌ را در هم گره کردم. صدایش قلبم را لرزاند: -چی شده افتادی توی کار داروی تقلبی؟ نگاهی به دستانم انداخت. -نکنه از تیغ زنی نتیجه نگرفتی. اینبار می خوای اینطوری خودت رو راحت کنی. حرف هایش آتش به جانم می زد. دستم را مشت کردم، که دست ریحانه روی دستم نشست. نگاهش کردم، سرش رو آرام تکان داد و لب زد: -خودت رو کنترل کن. صبور باش. پرهام پوزخندی زد: -نگفتی، حالا چی می خوای؟ به ریحانه نگاه کردم و با زحمت لب زدم: -دارو های بدن سازی. با صدای بلند خندید: -برای خودت، یا این دوست چادر شاخدوت؟ دندان هایم را روی هم فشردم و تمام توانم را جمع کردم: -برای هر کی؟ فقط اگر داری برام بیار. باز پوزخند زد: -یه خورده قیمتش بالاست. تا این را گفت، یاد پولی که قبلا داده بود افتادم. سریع دست در کیفم کردم و پول ها را بیرون کشیدم. دستم را جلو بردم: -خودم می دونم گرونه. ولی فعلا این ها رو که قبلا جا گذاشتی بگیر. اون هم هر چقدر می شه بگو میارم. دستش را جلو آورد و اسکناس ها را گرفت. توان نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. سر به زیر انداختم. پفی کرد: -باشه، هر طور راحتی. ولی این برای خودت بود. فردا که جنس رو آوردم، قیمتش رو هم می گم. با سرعت روی موتورش پرید و رفت. نفسم را بیرون دادم و روی نیمکت وا رفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۸) با شنیدن صدای خانم محمدی، جا خوردم: -بچه ها بیاین بالا هوا سرده. با دست پاچگی سلام و احوالپرسی کردیم و سوار شدیم. با دیدن چهره در همش، نگران شدم. سوالی به ریحانه نگاه کردم که شانه ای بالا انداخت و رو به او گفت: -خیلی ممنون، لطف کردید حسابی یخ کرده بودیم. و او بدون جواب دادن، سرعتش را بیشتر کرد. متعجب به یکدیگر نگاه کردیم و هر دو ساکت نشستیم. با تعجب دیدم که به سمت خانه شان می رود. تا خواستم اعتراض کنم، با لحنی قاطع گفت: -به خانواده هاتون گفتم. با هر دوتون کار دارم. تا زمانی که به اتاقش رفتیم ساکت بودیم. کسی در خانه نبود. هر دو گوشه ای نشستیم و او بی معطلی و بدون صحبتی، برایمان غذا آورد. هر چند به راحتی از گلویم پایین نمی رفت، ولی ناچار کمی خوردم. دیدن چنین حالتی از او، برای هر دویمان عجیب و باور نکردنی بود. هر چند سعی می کرد، لبخند بزند و مهربان باشد، ولی ناراحتی از چهره اش کامل مشخص بود. بعد از غذا منتظر نشستیم که با سینی چای وارد شد و روبرویمان نشست. نگاهی به هر دویمان کرد وگفت: -خب؟! ریحانه گفت: -چی؟ -خب، تعریف کنید. توی این سرما توی پارک چه کار می کردید؟ -کار خاصی نمی کردیم. -ریحانه از شما توقع نداشتم. لطفا جواب سوالم را بده. شما دوتا به جای اینکه برید خونه هاتون، رفتید پارک؟! چرا؟ اونجا چه خبر بود؟ ریحانه زیر چشمی به من نگاه کرد و لبش را گزید. سرم را پایین انداختم و با ناخن های دستم بازی کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۷) ریحانه هراسان کنارم نشست و دستم را گرفت: -چی شد؟ تینا خوبی؟ فقط توانستم پلک بزنم، به معنای اینکه خوبم. ولی خوب نبودم. دوباره شکستم، داغون شدم، خرد شدم. قطره های اشکی که روی گونه ام چکید، نشان از شکستنِ دلم بود. آغوش گرم ریحانه، بدنِ سردم را در بر گرفت. بی پروا، صدایم را رها کردم و زار زدم. گویی تمام توانم را در گفتنِ کلماتم به او، از دست داده بودم. ریحانه، مادرانه نوازشم می کرد و من ناله زدم: -دیدی چطوری باهام حرف زد؟ انگار نه انگار من همون تینا جانش بودم. دیدی چطور مثل یک غریبه، با من رفتار کرد. من رو با یه مشتری معمولی فرق نگذاشت. دیدی چطور به من طعنه زد؟ چرا؟ چرا؟ -عزیزم خودت رو اذیت نکن. این آدم ارزشش رو نداره. قوی باش. پاشو بریم تا سرما نخوردی. بازویم را گرفت و بلندم کرد. دستمالی از کیفش در آورد و به دستم داد‌: -تینا جان، صبور باش. اشک هایم را پاک کردم و بر دلم لعنت فرستادم که به این مردِ بی عاطفه دل بستم. با قدم های لرزان دنبال ریحانه راه افتادم. جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم. مثل مادری فرزند مرده، دلم لرزان و اشکم روان بود. دلداری های ریحانه نیز اثری نداشت. از پارک که خارج شدیم، اتومبیلی جلوی پایمان ترمز زد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۳۹) ریحانه هم سر به زیر به دستانم چشم دوخت. خانم محمدی آهی کشید و گفت: -خیلی خودم رو کنترل کردم تا دعواتون نکنم. ولی خودتون هم می دونید که من نمی تونم نسبت به شما و بچه های دیگه بی تفاوت باشم. تک تک تون برام عزیزید. و سرنوشتتون برام مهمه. پس خودتون بگید با یه مرد غربیه توی پارک چه کار داشتید؟! هردو با چشمانی گرد شده، ناگهان سربلند کردیم و خیره او شدیم. او هم منتظر، چشم در چشمانمان دوخت. ریحانه نگاهی به من انداخت: -خودت بگو. با تردید نگاهش کردم و سرم را تکان دادم. وقتی صدایی از ما در نیامد؛ او با لحنی آرام تر گفت: -خیلی خب، یعنی باید برم از اون آقا بپرسم که چه نسبتی با شماها داره؟ با ترس و صدایی لرزان گفتم: -نه،نه، یعنی نسبتی نداره. -پس چی؟ چرا باید دوتا دختر نوجوون، با یک مواد فروش قرار بذارند. نفسم در سینه حبس شد. چشمانم باز ماند. او از کجا می دانست؟ ریحانه به پهلویم زد و آهسته گفت: -تیتا، خودت حرف بزن. با تردید به او نگاه کردم، که همچنان منتظر مارا می نگریست. گفتنش سخت بود. حتی اگر به ماجرای سینا هم اشاره می کردم، آخرش باید همه چیز را درباره خودم می گفتم. سکوتم که طولانی شد، پرسید: -قضیه چیه تینا؟ با اون مرد چه کار دارید؟ انشتانم را در هم می فشردم و لبم را گزیدم. ولی دیگر چاره ای نبود. باید همه چیز را می گفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۰) کمی مکث کردم و بعد قضیه سینا را گفتم و اینکه من و ریحانه تصمیم گرفتیم، پرهام را لو بدهیم. خانم محمدی، نفس عمیقی کشید: -به به! خودتون دوتایی می خواستین این کار رو انجام بدین. بدون مشورت و کمک بزرگترا؟! دوباره خجل سر به زیر انداختم که پرسید: -خب، حالا شما این آقا رو از کجا می شناسید؟ از همان چیزی که می ترسیدم. باید همه چیز را درباره خودم و پرهام اقرار می کردم. که خیلی بیان کردنش سخت بود. اگر می گفتم، آبرویی برایم نمی ماند. باز هم ترجیح دادم ساکت بمانم. کمی مکث کرد و گفت: -ببین تینا، می دونی چند روزی که توی بیمارستان بودی به سر ما چی اومد؟ همه مون مردیم و زنده شدیم. بعد کمی صدایش را بلند کرد و با قاطعیت گفت: -دیگه اجازه نمی دم، اون بلا رو سر خودت و ما بیاری و هر کاری سر خود، انجام بدی، بسه. تا قیامت هم اینجا بشینم، می شینم. باید حقیقت رو بگی، تا بتونم کمکت کنم. نفس عمیقی کشید و دست به سینه، به بالش پشت سرش تکیه داد و خیره به لبانم شد. سر زیر انداختم و با گوشه چشم به ریحانه نگاه کردم که زیر لب می گفت: -بگو، خودت رو راحت کن. ولی گفتنش، آن هم برای خانم محمدی، از هر کاری سخت تر بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۱) بالاخره سر بلند کردم. ولی چشم دوختم به پنجره، که سرمایی که از درزش به داخل می آمد، پرده را کمی تکان می داد. نفس عمیقی کشیدم. دوباره به ناخن های دستم، چشم دوختم: -من.... من... پرهام رو یک سالی هست که می شناسم. بعد از چند لحظه سکوت ادامه دادم: - من می دونم، کارش چیه و چه کار می کنه. سرم را بلند کردم و گفتم: -مطمینم اون به سینا دارو فروخته. باید لوش بدیم. دیگه برام مهم نیست، که چه گذشته ای داشتم. اگه جونِ جوان های دیگه رو به خطر بندازه چی؟ اگه بلایی سر سینا می اومد چی؟ باید دست از کارهاش برداره. باید دستگیر بشه. با گفتن هر کلمه، گویی خنجری به قلبم می نشست. اختیار اشک هایم را نداشتم. کلمات بی اجازه، برای رانده شدن بر زبانم، از هم سبقت می گرفتند و نمی دانستم چه می گویم. فقط گفتم و گفتم. تا ریحانه در آغوش کشیدم و بوسه بر سرم زد. -تینا، بسه دیگه. خودت رو اذیت نکن. باشه هر چی تو بگی. خانم محمدی سر به زیر و متفکر نشسته بود. هق هقم که کمتر شد. اشکانم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. خانم محمدی دستان سردم را میان دستانش گرفت و گفت: -خودت رو اذیت نکن، حتما تاوان کارهاش رو می ده. ولی فعلا باید صبور باشی، تا یه فکر اساسی کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۲) کمی که دلداریم داد پرسید: -گفتی تو رو می شناسه؟ یعنی به حرفات اعتماد می کنه؟ -بله. -خوبه، اینطوری خیلی بهتره. بچه ها، برادرِ مامان مرضیه نظامیه. باید موضوع رو بهشون بگیم. تا کمکمون کنند. راستی کِی قراره بیاد؟ یعنی کِی می خواد براتون دارو بیاره؟ -فردا. -کاش قرار رو بگذارید دیرتر، تا بنونیم هماهنگ کنیم. صدای بسته شدن در، نشان از آمدن کسی می داد. از جا بلند شد و گفت: -مامان و بابا اومدن، صبر کنید الان برمی گردم. بعد از رفتنش، ریحانه دستانم را گرفت: -کار خوبی کردی بهش گفتی‌. -ولی، دلم نمی خواست پرهام‌ گرفتار بشه. -تینا تو رو خدا‌ اون یه خلافکاره. -می دونم. ولی... -ولی نداره دیگه.‌ خودت هم کم از دستش نکشیدی. راست می گفت، دوستی با پرهام جز بدبختی چیزی برایم نداشت. چند بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم. ولی او اصلا برایش مهم نبود. لحن کلامش آتش به جانم می زد. هر چند از دست دادنش، برایم سخت بود و باز هم باید طعم تنهایی و بی همدمی را می چشیدم. این تقدیر من بود‌. ( تینا، دخترک تنهایی) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۳) از اتفاق هایی که قرار بود بیفتد، دلم آشوب بود. بی اختیار ناخن به دهان‌ گرفتم و با استرس، به در نیمه باز اتاق چشم دوختم. خانم محمدی وارد شد و با چهره گشاده گفت: -بچه ها بیایید. و به در اشاره کرد. با ریحانه بیرون رفتیم. با دیدن پدرش، دهانم باز ماند. ملبس به لباس روحانیت، عمامه سیاه رنگ، قد بلند و هیکلی، با موهای کاملا مشکی. برای اینکه پدرش باشد، جوان می نمود. تعجبم را که دید لبخند زد: -بچه ها پدرم رو معرفی می کنم. عزیز دلم و تنها مرد زندگیم. چهره متعجب و خندان پدرش روی صورتش چرخید و او لبخند زنان، چشمکی هدیه نگاه مهربانِ پدرش کرد. یعنی واقعا او پدرش است؟ به سمت پدرش رفت و دستش را گرفت: -بابا اذیت نکن دیگه. خودت می دونی که از صبح ندیدمت دلم برات تنگ شده. حالا به جای اینکه تحویلم بگیری، چشم غره می ری‌. تازه اینها هم غریبه نیستند، دوستام هستند. پدرش همچنان در چشمانش خیره بود و آرام لب گزید که خانم محمدی گفت: -اصلا حالا که اینطوریه... و بلا فاصله گونه اش را بوسید و خندید: -حالا خوب شد؟ از حرکاتش، همه خندیدیم. مرضیه خانم با سینی چای، که عطر دارچینش، به مشام می رسید، از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند به آن دو نگاه کرد و گفت: -فاطمه جان، پدرت رو اذیت نکن، از صبح تا حالا بیرونیم. خسته است. بعد رو به ما کرد و گفت: -خوش آمدید، بفرمایید بشینید. تازه یادم افتاد که سلام ندادیم. شرمسار سر زیر انداختم که ریحانه گفت: -سلام، ببخشید یادمون رفت سلام کنیم. سیداحمد سر به زیر و آهسته پاسخ داد. مرضیه خانم لبخند زد: -سلام عزیزانم، می دونم همه اش تقصیره فاطمه جانه. خانم محمدی اخمی کرد: -اِه چرا من؟ و همه باهم خندیدم. از جو صمیمی خانه شان، کم مانده بود که شاخ دربیاورم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۴) با همان شوخی های خانم محمدی با پدرش که هر لحظه، به روی دخترش لبخند می زد و با عشق خیره نگاهش می شد، کنار هم چای نوشیدیم و خندیدیم. بعد از چای، خانم محمدی نگاهی به ما کرد و گفت: -خب نوبت شماست. راستی، مامان، از دایی رضا چه خبر؟ الان کجاست؟ می تونه به ما کمک کنه؟ مرضیه خانم استکانش را در سینی گذاشت: -دیشب که بهش پیام دادم، خونه بود. باید باهاش تماس بگیرم. - پس زحمت هماهنگی با شما. فداتون بشم، فقط زودتر. وقتمون کمه. مرضیه خانم چشمی گفت و گوشی اش را برداشت و به اتاق رفت. سید احمد هم به آشپزخانه رفت و وضو گرفت و برای نماز عصر ما را ترک کرد. نفس عمیقی کشیدم. هنوز این همه صمیمیت بینشان را نمی توانستم هضم کنم. حتی ریحانه هم با پدر و مادرش این قدر، راحت و صمیمی نبود. خانم محمدی بشقاب هایمان را از میوه پر کرد و بفرمایید گفت. چشمم به در اتاق بود که مرضیه خانم برگشت. لبخند به لب، گوشی را به خانم محمدی داد: - دایی رضا کارت داره. او هم گوشی را گرفت: -سلام دایی جان، خوبید؟ و به اتاقش رفت. دقایقی بعد برگشت: -خب خدا رو شکر. دایی هماهنگی های لازم رو انجام می ده. فقط یه برنامه ای داره که لازمه شما هم درجریان باشید. چون نقش اول این ماجرایید. دوباره دلم آشوب شد. از آنچه قرار بود پیش آید، می ترسیدم. یک لحظه در ذهنم خطور کرد، کاش چیزی به او نگفته بودم. سرانجامِ پرهام چه خواهد شد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۵) ریحانه با اشتیاق گفت: -چه جالب! باید چه کار کنیم؟ -فعلا هیچی. فردا می رید سر قرار، دارو رو تحویل می گیرید. بعد یه قرار دیگه می گذارید. برای قرار بعدی، دایی رضا باهاتون هماهنگ می شه. البته خودش که شهرستانه. همکارانش هستند. خودش هم گفت، بتونه حتما میاد. می خواد با مشورت همکارهاش یه نقشه خوب طراحی کنه و اینکه، باید ببینه این آدم، سابقه داره یا نه، تنها کار می کنه یا با گروه خاصی. لازمه که شما پرهام رو معطل کنید. شاید مجبور بشید چند بار باهاش قرار بگذارید. راستی، غیر از داروهای تقلبی، چیز دیگه ای هم می فروشه؟ سرم را پایین انداختم و همه نگاه ها به سمتم چرخید. کمی مکث کردم و به سختی لب باز کردم. -مواد، توی پارک مواد می فروشه. البته برای بعضی ها هم می بره خونه هاشون. کوهی از غم راه گلویم را بست. گویی این گناهان را من انجام داده بودم. نگاه کردن در چشمانشان برایم سخت بود. شرمگین و سر به زیر، بر خودم لعنت فرستادم. چگونه به چنین آدمی دل بستم و بر گناهانش چشم پوشیدم. ریحانه و خانم محمدی بر چگونگی قرار گذاشتن ها با پرهام صحبت می کردند و من غرق در افکار خودم، به درستی و نادرستی، کرده هایم می اندیشیدم. بعد از ساعتی، از منزلشان خارج شدیم. البته ما را به خانه هایمان رساند و در راه، بر روی درست انجام شدن، نقشه، تاکید کرد. چیزی از سخنانش نمی فهمیدم، ولی ریحانه با دقت گوش می کرد و مرتب، چشم می گفت. هنگام پیاده شدن هم دسته ای اسکناس به ریحانه داد،: -این برای خرید داروها، پیشتون باشه. خیلی دقت کنید. ممکنه این آدم خطرناک تر از این حرف ها باشه. شب را با افکاری آشفته به صبح رساندم. از طرفی، باید پرهام دستگیر می شد. از طرفی هم عذاب وجدان داشتم، به خاطر دوستیمان و رابطه یک ساله ای که داشتیم. حرف های خانم محمدی در گوشم می پیچید"ممکنه این آدم خطرناک تر از این حرف ها باشه" مردی که دلم را لرزانده بود، چگونه می تونانست خطرناک باشد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۶) با تنی خسته از بی خوابی، از در بیرون رفتم. آفتابِ بی جانِ اول صبح، فقط قدرت روشنایی داشت و ذره ای توان گرم کردن نداشت. کوله ام را جا به جا کردم و دست در جیب بردم. همیشه از زمستان بیزار بودم. گرفتارِ افکارم بودم، که خودم را جلوی مدرسه دیدم. از مدرسه هم بیزار بودم. می دانستم که اکثر درس ها را خواهم افتاد. آهی کشیدم و داخل رفتم. مثل همیشه حواسم جای دیگری بود و از درس دادن معلم ها جز خط خطی هایی بر تخته، نمی فهمیدم. تنها چیزی که نظرم را در کلاس و حیاط مدرسه جلب کرد، آرام شدنِ غیر طبیعیِ مهتاب بود. عجیب بود که ساکت شده و کاری به دیگران نداشت. احساس می کردم، اتفاقی برایش افتاده. سر کلاس هم اصلا حواسش نبود. بالاخره طاقت نیاوردم و از ریحانه پرسیدم: -ریحانه، به نظرت چرا مهتاب اینقدر ساکت شده؟ -نمی دونم، ولی اون چند روزی که تو نبودی، البته دو روزش رو اونم نبود. -واقعا؟ یعنی چی شده؟ دیگه سر به سر منم نمی گذاره. -ولش کن. حالا ناراحتی کلاس ساکته. والا نمی گذاشت از درس چیزی بفهمیم. درست می گفت، با سکوت او، جو کلاس آرام شده بود. اما چرا؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۷) تعجب کردم از ریحانه که با آرامش، تمام توجه اش به درس بود. اما دل من، عجیب ناآرامی می کرد. حتی نمی توانستم در جایم راحت بنشینم. احساس می کردم، درونم چون کوره ی آتشِ آهنگران است. می سوزد و می خروشد. برای چندمین بار، از معلم اجازه گرفتم و بیرون رفتم. بیقرار و آشفته در حیاط قدم زدم و به دسشویی رفتم. غرق در افکارم بودم که صدای مهتاب توجه ام را جلب کرد. آهسته با کسی سخن می گفت. ناخواسته گوش تیز کردم. گویی با تلفن صحبت می کرد. چند بار قبلا هم دیده بودم که با خود گوشی به مدرسه آورده. هرچه خواستم بی تفاوت باشم، نشد. صدایش را بلندتر کرد که کامل صحبت هایش را شنیدم. -احمق، بی شعور، تو غلط کردی، من رو بدبخت کردی، حالا می گی به من چه. بلند تر فریاد زد: -می کشمت. خودم با دست های خودم خفه ات می کنم. نمی ذارم زنده بمونی. گریه اش گرفت و با هق هق ادامه داد: -جات رو بلدم. مامور میارم. لوت می دم. نخند. آشغال نخند. می کشمت. و بعد با صدای بلند گریه کرد. دلم از جا کنده شد. دختری که همیشه بیم داشتم روبرویش بایستم. کسی که با غرور و خودخواهی، هر کاری دلش می خواست می کرد و هر رفتاری دوست داشت با دیگران انجام می داد، چه شده که اینگونه شکسته و خرد شده؟ صدای گریه اش در سرویس بهداشتی پیچیده بود که زودتر بیرون رفتم. سریع آبی به صورتم زدم و آنجا را ترک کردم. هنوز هم از او می ترسیدم. با اینکه خرد شدنش را دیدم. دلم برایش سوخت، گر چه دل خوشی از او نداشتم؛ ولی خرد شدنش را هم نمی توانستم ببینم. داخل کلاس که شدم، چشمم به در بود تا او هم بیاید؛ ولی نیامد. وقتی زنگ تفریح شد، با سرعت به حیاط رفتم و همه جا را دنبالش گشتم؛ ولی نبود که نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۸) دیدم که دوستانش هم به دنبالش می گشتند و آرام آرام، پچ پچ بچه ها شروع شد و خبر به ناظم مدرسه رسید. گشتن فایده ای نداشت، او نبود. نگرانش شدم، با آن حالی که از او دیدم و سابقه ی تیغ زنی به خود، که داشت، نگرانی ام بیشتر و بیشتر می شد. ریحانه نزدیکم شد و گفت: -چی شده تینا؟ چرا این شکلی شدی؟ رنگ به رخت نیست. هنوز داشت با نگرانی سوال پیچم می کرد که خانم محمدی ما را صدا زد. دستم را گرفت و با هم به دفتر او رفتیم. با لبخند جلو آمد و رویمان را بوسید. ولی یک دفعه متعجب نگاهم کرد: -تینا چی شده؟ برای قرار امروز اینقدر نگرانی؟ یه قرارِ معمولیه. مثل دیروز. فقط می ری دارو را تحویل می گیری همین. تمام دل آشوبی هایم یکباره، همراه بغضم ترکید و زار زدم. در آغوشم کشید و به ریحانه گفت: -براش شربت گلاب درست کن. مرا روی صندلی نشاند و کنارم نشست. اجازه داد تا کمی آرام شوم، پرسید: -چیزی شده که به من نگفتی؟ جرعه ای از شربت را نوشیدم. صدای ناظم و مدیر را از بیرون شنیدم که درباره فرار مهتاب از مدرسه صحبت می کردند. وقتی متوجه شد که حواسم به حرف های آن هاست. نفس عمیقی کشید و گفت: -تو درباره مهتاب چیزی می دونی؟ متعجب به سمتش برگشتم. -نکنه می دونی کجا رفته؟ با هول و هراس گفتم: -نه نه، نمی دونم. نمی دونم کجاست. ولی دیدم حالش خوب نیست. -تینا هر چی می دونی بگو، باید بهش کمک کنیم. و من هر چه شنیده بودم را گفتم. حتی ماجرای او و پرهام را هم گفتم. در آخر احساس کردم که سبک شدم و در دل آرزو کردم که مهتاب حالش خوب باشد. او فوری بیرون رفت و بعد از دقایقی برگشت. -موضوع رو به مدیر اطلاع دادم. باید خانواده اش رو در جریان بگذارند. تا بتونیم کمکش کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۹) زنگ خورد و بچه ها با سر و صدا به کلاس ها رفتند. خانم محمدی در اتاق را بست. روبرویمان نشست: -بچه ها، حواستون رو جمع کنید، باید طوری رفتار کنید که بهتون شک نکنه. دسته ای اسکناس روی میز گذاشت: -این رو هم بگیرید و بهش بدید. دایی گفت، باید یه قرارِ دیگه باهاش بذارید، فکر کنم قراره کل تیمشون رو دستگیر کنند. کمی به سمت جلو خم شد و دستانِ سردم را که می لرزید در دستانش گرفت، چشم به چشمانم دوخت: -تینا جان، امیدمون به توئه، قوی باش. ما حواسمون بهت هست. فقط کاری کن که اعتمادش به تو سلب نشه. کمی مکث کرد ادامه داد: -حله؟! لب گزیدم و با تردید، سر تکان دادم. لبخندی زد و به صندلی تیکه داد: -مطمئنم که از پسش بر میای. و من بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم. اما دیگر چاره ای جز همکاری کردن نبود. ریحانه با اطمینان گفت: -نگران نباشید، خودم کنارشم. حتما موفق می شیم. نگاهی به او انداختم و ناخنم را ناخواسته به لب گرفتم. خانم محمدی از جا بلند شد: -خوبه. خدا رو شکر. خیالم راحت شد. پاشید بریم کلاس. فعلا زنگ آخر رو بگذرونیم. ان شاءالله که درست می شه. هر سه با هم به کلاس رفتیم و من چشمم به جای خالی مهتاب افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۰) خانم محمدی، بحث داشتن آرامش را ادامه داد. بحث شیرین بود؛ ولی دلم بیقراری می کرد. برای خودم، برای مهتاب، برای پرهام. چشمم به تخته بود؛ ولی چیزی نمی شنیدم. میانِ غم و تردید گرفتار بودم. دقایق به کندی می گذشت. ریحانه راحت و آرام به درس گوش می داد و در بحث شرکت می کرد. کاری که من اصلا نمی توانستم. سر جایم بیقراری می کردم، که ریحانه از کیفش، تکه ای نبات در آورد و کف دستم گذاشت: -بخور فشارت نیفته. آهسته در دهانم گذاشتم، شاید کمی از استرس و نگرانیم بکاهد. بالاخره زنگ آخر خورد. دستانم می لرزید و چشمانم نمدار بود‌. خانم محمدی تا جلوی در با ما آمد و سفارش های لازم را کرد. خداحافظی کردیم و به سمت پارک رفتیم. روی همان نیمکت همیشگی نشستیم. با پایم روی زمین ضرب می زدم که ریحانه بازویم را گرفت: -اونجا رو! سر برگرداندم و خانم محمدی را بر نیمکت پشت سر دیدم. عینک تیره زده بود و روزنامه به دست گرفته بود. دستش را برایمان تکان داد و روزنامه را جلوی صورتش گرفت. کمی خیالم راحت شد و به روبرو خیره شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۱) دقایقی به استرس و اضطراب گذراندم. صدای موتورش لرزه به جانم انداخت. احساس کردم که توانی در بدن ندارم. حتی زبانم قدرت تکلم را از دست داد. ریحانه با آرنج به پهلویم زد: -چته؟ چرا داری می لرزی؟ این همون آدمه. چیزی تغییر نکرده. خواهشا خودت را نباز. گفتنش راحت بود. ولی برای منی که هنوز قلبم برایش می تپید، تصور دستگیر شدنش سخت بود. ناخن به زبان گرفتم و نا خداگاه مشغول جویدن شدم. با دیدن چرخ موتورش جلوی پایم، بدنم بی حس شد. ریحانه بازویم را گرفت و بلند کرد. با بدبختی توانستم فقط نگاهی کوتاه به او بیندازم و نگاه دزدیم. پوزخندی زد: -مشتری دست به نقد پیدا کردی برای اینا؟ خوشم میاد که داری زرنگ می شی. بیا بگیر. پولش رو هم بعد از فروش برام بیار. بسته را جلو آورد، ولی دستم قدرت گرفتنش را نداشت. ریحانه پول را جلویش گرفت: -پولش رو قبلا گرفتیم. بسته را گرفت و روی نیمکت گذاشت. هنوز دستش با بسته پول در هوا معلق بود. از مکث کردنِ پرهام، دلشوره به جانم افتاد. باز پوزخند زد: -نه مثل اینکه، خیلی پیشرفت کردید. پول را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت: -برام سخته باور کنم، تینا یعنی خودتی؟ تمام توانم را جمع کردم و به چشمانش نگاه کردم: -چرا؟ مگه من چمه؟ منم دلم می خواد پولدار بشم. با صدای بلند خندید و کف زد: -آفرین، خوشم اومد. ولی هنوز باورم نمی شه. ببینم چه می کنی؟ خواست حرکت کند، که ریحانه بلند گفت: -تازه باز هم می خوایم. -اِه، جدی؟! --مگه شوخی هم داریم. برای فردا دوباره بیار. با پوزخندی که زد، سرش را هم تکان داد و رفت. توان از پاهایم رخت بر بست و روی نیمکت افتادم. ____________________________ ۱۵۲) دیگر صدای موتورش را نمی شنیدم. دستهای گرم خانم محدی روی دستانم نشست: -ریحانه جان، براش کمی آب بیار. گونه ام را نوازش کرد: -تینا جان خوبی؟ تموم شد. آفرین خوب بود. لیوان آب را به لبم چسباند: -یه کم بخور. باید بریم. چند جرعه نوشیدم. صدای گوشی اش بلند شد. تماس را وصل کرد و از ما فاصله گرفت. با کمک ریحانه بلند شدم. منتظر نگاهش کردیم. برگشت و با لبخند گفت: -دایی رضا بود. با هم به سمت اتومبیلش رفتیم. گیج بودم و اتفاقی را که افتاده بود، نمی توانستم هضم کنم. در راه هم صحبتی نکردم. فقط به صحبت های آن دو گوش دادم. رسیدیم جلوی خانه ما که تلفن خانم محمدی دوباره زنگ زد. -سلام. بله. خب؟! یعنی خونه نرفته؟ پس کجاست؟ باشه اگر خبری شد من رو هم در جریان بگذارید. ممنون. خداحافظ. رو به ما کرد: -متاسفانه خبری از مهتاب نیست. امیدوارم که حالش خوب باشه. بچه ها براش دعا کنید. دلم هری ریخت. مطمئن بودم اتفاق بدی برایش افتاده. با حالی خراب وارد خانه شدم. مادر مشغول صحبت با تلفن بود. سلام دادم و به اتاق رفتم. صدای موسیقی سینا از اتاقش می آمد. لباس عوض کردم و بیرون آمدم. از لحن کلام مادر فهمیدم که با مرضیه خانم صحبت می کند. خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. لبخندی روی لبش بود. با خوشرویی به سمتم برگشت: -واقعا این مرضیه خانم یه تکه جواهره. در دلم مرضیه خانم را تحسین کردم که در این مدت کوتاه این همه اثر مثبت روی مادرم گذاشته. از ریحانه هم شنیدم که وقتی در بیمارستان بودم، خانم محمدی از کنار مادرم تکان نخورده و تمام مدت کنارش بوده و به او آرامش می داده. تغییر رفتار مادرم را مدیون او و مادرش بودم. حد اقل جو خانه کمی آرام شده بود. فقط من بودم که هنوز دلم آشوب بود و آرامش نداشتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۳) تا صبح، اتفاق هایی که افتاده بود، لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد. بیخبری از مهتاب بیشتر از هر چیزی آزارم می داد. افکار آشفته، به مغزم حمله ور شد. از اینکه او با حال پریشان، مدرسه را ترک کرد و الان کجاست یا چه بلایی به سرش آمده، کمی خودم را مقصر می دانستم. یا شاید پرهام بی تقصیر نباشد. نکند آنکه پشت تلفن، با مهتاب دعوا داشت، او بوده. از این فکر که بین آن دو چه گذشته و یا اینکه او الان از حال مهتاب باخبر است. یا حتی زمانی که در پارک بود، می دانست مهتاب کجاست. همه این افکار، فشاری به مغزم آورد که دلم می خواست، منفجر شود و راحت شوم. بارها خواستم به پرهام پیام بدم و حال مهتاب را بپرسم. ولی می ترسیدم که قضیه دستگیری اش را لو بدهم. آنقدر در بسترم غلت زدم تا صبح شد. با حالی خراب بلند شدم زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم. برای یافتن خبری از مهتاب، فاصله خانه تا مدرسه را با سرعت طی کردم. وارد که شدم حیاط خلوت بود. در راهرو، متوجه پچ پچِ معلم ها و بچه ها شدم. هاج و واج جلو رفتم و خیره به چهره ها بودم. تا چیزی بفهمم. در کلاس، ریحانه را دیدم که سر روی میز گذاشته. با سرعت جلو رفتم و هراسان صدایش کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۴) چشمانِ نمناکش را که دیدم، دلم هری ریخت. -چی شده؟ مهتاب؟ بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. روی نیمکت وا رفتم و کنارش اشک ریختم. دستش را پشتم گذاشت: -تینا جان، مهتاب دیگه نیست. دیشب پیداش کردند. نفسم بالا نمی آمد، از آنچه قرار بود بشنوم، ترس داشتم. نکند پرهام او را کشته باشد. نفسم تنگ شد که آرام توی صورتم زد: -تینا، تینا، خوبی؟ با سرعت بیرون رفت و برایم آب آورد. بچه ها با تعجب نگاهم می کردند. بعضی ها اشک می ریختند و بعضی ها فقط ناراحت بودند. با ورود دوستانش به کلاس، صدای ضجه و ناله به آسمان رفت. آن ها اصلا آرام و قرار نداشتند. خانم مدیر به کلاس مان آمد. او هم اشک می ریخت. چند کلمه درباره مهتاب گفت و ادامه داد: -ما هم خیلی ناراحتیم. ولی اتفاقیه که افتاده. سعی کنید آرامش خودتون رو حفظ کنید. اگر بخواهید خونه برید با هماهنگی خانواده تون بهتون اجازه رفتن می دم. دوستان مهتاب و چند نفر دیگر در خواست مرخصی کردند و خانم مدیر، آن ها را به دفتر برد تا با خانواده هایشان تماس بگیرد. ریحانه دستانم را گرفت: -می خوای تو هم برو خونه. -نه، می مونم. فقط بگو چه اتفاقی افتاده؟ -منم درست نمی دونم. باید از خانم محمدی دقیق بپرسیم. سری تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. -درسته مهتاب گاهی آزارم می داد، ولی دلم نمی خواست اینطوری بشه. ریحانه یعنی کارِ پرهام بوده؟ ریحانه با تعجب نگاهم کرد: -چرا این فکر رو می کنی؟ درست نیست زود قضاوت کنی. باید صبر کنیم تا خانم محمدی بیاد و حقیقت رو بپرسیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۵) با دیدن چهره اشکبار خانم محمدی، گریه ام گرفت. توی دفترش نشسته بود و اشک می ریخت. کنارش نشستیم و آرام اشک ریختیم، برای دختری که جانش را فدای کم عقلی اش کرد. کمی که گذشت، خانم محمدی، اشک هایش را پاک کرد: -بچه ها باید انتقام مهتاب رو بگیریم. درسته خودش هم مقصر بود؛ ولی این حقش نبود که اینجوری از بین بره. از دیشب که شنیدم، یه لحظه ام آرام و قرار ندارم. شاید کار پرهام نباشه ولی حتما کار همدست هاشه. آخه مهتاب با اونا کار می کرده. نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد. بعد ادامه داد: -من دیروز بهتون نگفتم، که مامورین پلیس توی پارک هستند. نمی خواستم هول کنید و نقشه مون خراب بشه. اونا دیروز پرهام رو تعقیب کردند. بالاخره خانه ای که توش رفت و آمد می کنه رو پیدا کردند. دیدند که مهتاب هم داخل اون خونه شده. ولی ندیدند که بیرون بیاد. تا اینکه اونو کنار یه پل نزدیک خروجی شهر پیدا کردند. شانس آوردیم که زود شناسایی شده. ولی هر چی هست توی اون خونه است. برای دستگیریشون شما باید کمک کنید. امروز هم می ریم سر قرار. باید موقع معامله جنس، دستگیرش کنند. فقط خواهش می کنم، شما خیلی عادی رفتار کنید. نباید به هیچ چیز مشکوک بشه. باید قاتل مهتاب رو پیدا کنیم. دوباره زیر گریه زد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۶) استرس و دلهره شدیدی داشتم. از وقتی روی نیمکت پارک نشستم، احساس کردم، تمام بدنم یخ زده. انگار به جای خون گرم، توی رگ هایم، آب سرد جریان داشت. دستانم را بغل کردم. جلوی برخورد دندان هایم را نمی توانستم بگیرم. ریحانه دست به پشتم گذاشت: -نگران نباش، همه چیز درست می شه. خانم محمدی حواسش هست. فقط تو عادی رفتار کن. سرم را تکان دادم و خیره روبرو شدم. درخت ها دیگری برگی به تن نداشتند. حتما آن ها هم مثل من سردشان بود. صدای کلاغ ها، نشان از گرسنگی شان می داد. ضرب زدنِ پاهایم را نمی توانستم کنترل کنم. نگرانی در چهره ریحانه مشخص بود. ولی می دانستم او فقط نگران من است. به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و سر به سمت خانم محمدی چرخاند. که اینبار کمی دور تر و پشت به ما نشسته بود. -امروز دیر کرده، یعنی ممکنه نیاد؟! -نمی دونم. -وای کاش بیاد و تکلیفمون روشن بشه. بی تفاوت، خیره به زمین شدم. دلم نمی خواست پرهام دستگیر شود. اگر می فهمید من برای دستگیریش پلیس را همراهی کردم چه؟ ولی نه او باید جزای کارهایش را بدهد. سینا، و حالا مهتاب. با یاد آوری مهتاب دوباره اشک در چشمانم جمع شد. اما اجازه جاری شدن ندادم. دست ریحانه روی دستم نشست: -تینا، خواهش می کنم، یه امروز رو قوی باش. به خاطر مهتاب. نفس عمیقی کشیدم و لبم را گزیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490