eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۹) خانم محمدی هم کنارمون نشست: -چه خبر دخترا؟ بگید ما هم بخندیم. ریحانه سرفه کرد: -ببخشید خانم، از دست این تینا. -پاشید زمین سرده، مریض می شید. بریم توی ویلا گرم شیم. یه دمنوش گرم، الان حسابی می چسبه. توی ویلا کتری و قوری، روی بخاری، آماده بود. سریع کنار بخاری رفتیم. ریحانه، هم فنجان آورد و پذیرایی کرد. نفس عمیقی کشیدم. بخاری که از فنجان بالا می رفت، حس خوبی، به من می داد. خیره به فنجان شدم. ریحانه با خنده گفت: -باز خانم مهندس رفت توی فکر. بابا متفکر، ما رو هم دریاب. کجایی؟ بالبخند نگاهش کردم، خانم محمدی در آرامش کامل، فنجانش را سر کشید. یادِ صحبت هایش در کلاس افتادم. "آرامش" فرصت خوبی بود تا درباره آرامش، سوال کنم. صدا صاف کردم و فنجان را زمین گذاشتم: -ببخشید خانم محمدی، من آخرش متوجه نشدم، آرامش را باید چطوری به دست بیاریم. لبخند زد: -هنوز زوده بهت بگم. باید اول خودت، خوب به دور و برت نگاه کنی. ببینی چه کارهایی بهت آرامش می ده. چشمکی زد: -حواسم هست توی کلاس تکالیفت رو انجام ندادی. اول خودت تحقیق کن، تکلیف انجام بده. ببینم چه نتیجه ای می گیری. بعد بیا با هم جمع بندی کنیم. -چشم. ببینم چی می شه. خانم ها یکی یکی وارد شدند و ما بحث را تمام کردیم. هنوز رویا خانم و پروین خانم، در حال پچ پچ بودند که با وارد شدن ساحل، ساکت شدند. حواسم رفت به نگاه های پر از مهر پروین خانم به ساحل. راستی هر کس عروس این خانواده شود، بی شک خوشبختی اش تضمین شده. خدا را شکر که خوشبختی در انتظارِ ساحل است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۰) با شروع دوباره مدارس، کمی با انگیزه تر درس می خواندم؛ ولی هنوز هم از درس خواندن لذت نمی بردم. باز هم حمایت های ساحل و ریحانه، کمی انگیزه در من بوجود می آورد. خیلی زود ساحل و امیر نامزد شدند. یک جشن کوچک خانوادگی، که مادرم راضی شد ما هم برویم. برای اولین بار، پا به خانه رویا خانم گذاشتیم. استرس و نگرانی در چهره مادر نمایان بود. بر عکس من و سینا که هیجان زده بودیم. تنها نگرانی ام خراب شدن حال مادر بود. اما دلم به حضور مرضیه خانم، قرص شد. آپارتمان کوچک رویا خانم، به زیبایی و مرتب چیده شده بود. وسایل ساده، اما با سلیقه و زیبا، فضای خانه را پر کرده بود. پذیرایی کوچک، دواتاق خواب نقلی و آشپزخانه، رنگ آمیزی زیبا و شاد و هارمونی رنگ ها، آرامش خاصی به آدم می داد. عطر گل های تازه که در اتاق ها و پذیرایی بود، حسابی حال خوش را به روحم تزریق کرد. نفس عمیقی کشیدم. مطمین شدم محال است اینجا مادر حالش بد شود. ما از همه زودتر رسیدیم. پدر بعد از رساندن ما برای تحویل گرفتن کیک رفت. ساحل و رویا خانم با خوشرویی تحویلمان گرفتند. چشمانم خیره ماند بر روی کت و شلوار سبز رنگ رویا خانم، که پوشیده و بلند بود. حسابی به چهره جذابش می آمد. قبلا ساحل گفته بود که مادرش خیاطی می کند. کنجکاوانه سرتا پای ساحل را کاویدم. لباس بلند و کرم رنگی با گل های ریز گلبهی به تن داشت، قد بلند و صورت تپل و سفیدش، در این لباس، او را جذاب تر نشان می داد. خانمی از آشپزحانه بیرون آمد و برایمان شربت آورد.ساحل خاله یلدا معرفی اش کرد. و من مانده بودم از این شباهت بین او و رویا خانم. نگاهی به مادر انداختم. هنوز اضطراب داشت. با شنیدن صدای زنگ، خوشحال شدم. بیصبرانه منتظر دیدن ریحانه بودم و بیشتر از او، منتظر مرضیه خانم، تا حضورش، حال مادر را خوب کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۱) با دیدن مهمان جدید، متعجب شدم. پیرزنی خمیده، که مهربانی و معصومیت، از چهره اش می بارید. پدر زیر بازویش را گرفته بود. وارد که شدند، جلوی در ایستاد و سر بلند کرد. ساحل و رویا خانم به شتاب خود را رساندند. او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. رویا خانم خم شد و دست او را بوسید. پدر دست سوی ما دراز کرد و گفت: -مادر جان، تینا و سینا، با مادرشون. هر سه سلام گفتیم. جوابمان را داد. کمی مکث کرد و خوب نگاهمان کرد. مادر سر به زیر ایستاده بود. پدر کمک کرد و او را روز مبل راحتی نشاند. ما هنوز ساکت ایستاده بودیم که دست هایش را دراز کرد و گفت: -بچه ها نمی خواین بیاین من ببینمتون. به پدر نگاه کردم. لبخند به لب داشت. سرش را تکان داد: -بچه ها مادر بزرگ منتظره. با شنیدنِ کلمه مادر بزرگ، چشمانم گرد شد. یعنی تمام این سال ها، ما مادر بزرگ داشتیم و در تنهایی زندگی می کردیم. خشکم زده بود که سینا راحت جلو رفت. دست مادر بزرگ را فشرد و کنارش نشست. مادر بزرگ سرش را به سینه چسباند و پیشانی اش را بوسید: -قربونت برم مادر جون، ماشاالله برای خودت مردی شدی. نگاهم به مادر افتاد که هنوز سر به زیر و ساکت ایستاده بود. پدر اشاره کرد: -تینا جان.. و به مادربزرگ اشاره کرد. هنوز شوکه بودنم و نمی دانستم با این مادربزرگ تازه از راه رسیده چگونه رفتار کنم. آهسته جلو رفتم. لبخند زد و دستم را فشرد. صورتم را جلو بردم و گونه اش را بوسیدم. تمام وجودم پر از حس خوبِ دوست داشتن شد. عطر گل محمدی که از روسری سفیدش به مشامم رسید، آرامشی عجیب به جانم تزریق کرد. چه حس خوبی بود، حس داشتن مادر بزرگ. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۲) مادر هنوز سر به زیر ایستاده بود. پدر به سمتش رفت و کنار گوشش چیزی گفت. نگاهی به من و سینا انداخت که خودمون را در آغوش مادربزرگ جای داده بودیم. با تردید و با اشاره پدر، نزدیک شد. دست مادر بزرگ را فشرد. خم شد و گونه اش را بوسید. شنیدم که آهسته گفت"ببخشید" پاسخش لبخند مادربزرگ بود. کنارمان نشست. ساحل با سینی شربت نزدیک شد. لبخندِ روی لبش و گونه های سرخش، چهره اش را خواستنی تر می کرد. تعارفمان کرد و سینی را روی میز گذاشت. رویا خانم و خواهرش در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودند. ما همچنان کنار مادربزرگ بودیم. ساحل صدایم زد و مرا به اتاقش دعوت کرد. صدای مادربزرگ را شنیدم که به مادر گفت: -خوبی دخترم؟ .. وارد اتاق که شدیم، خندید و گفت: -یالا چشمهات را ببند. -چی؟ چرا؟ -ببند. کارت نباشه. با اینکه دلم می خواست در نور کم اتاقش، تمام اتاق را با دقت دید بزنم، اما به ناچار چشمانم را بستم. -تا من اجازه ندادم باز نمی کنی. اصلا بچرخ. پشتت به من باشه. -چشم. -حالا تا سه بشمر بعد برگرد و چشمهات رو باز کن. -یک. دو. سه. سریع برگشتم و چشمانم را باز کردم. صحنه ای که روبرویم بود را باور نداشتم. چشمانم از تعجب گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۳) لباس کرم رنگ، با گل های گیپوری همرنگش را جلوی چشمانم گرفت: -مبارک باشه خواهر. -یعنی؟ -بله یعنی مال خودته. مامانم زحمتش رو کشیده. امیدوارم اندازه ات باشه. البته مامانم دیگه چشمهاش، متر شده. کارش رو خوب بلده. حالا زود باش تا مهمان ها نیومدند، لباست رو عوض کن. -آخه. ... بی معطلی رفت و مرا با لباسی که در دستم بود تنها گذاشت. تازه فرصت کردم که اتاقش را ببینم. کوچک بود، ولی منظم و زیبا چیده شده بود. تخت یک نفره، کناره پنجره ای کوچک با پرده توری صورتی رنگ، به چشم می خورد. کنار تخت، چراغ خوابی زیبا و چند کتاب بود. لبه تخت نشستم. چشمم به چادر سفید و زیبایش افتاد. بی اختیار برش داشتم و بوییدم. عطری شبیه عطر روسری مادر بزرگ مشامم را نوازش داد. اتاقش آرامش عجیبی برایم داشت. بالاخره از در و دیوار اتاق دل کندم. لباس را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. لباس به زیبایی و تمیز دوخته شده بود. اما رنگ روشنش بر روی پوست تیره من، جلوه ای نداشت. درست بر عکس ساحل. آهی کشیدم. مدت ها می شد که توجه ای به ظاهرم نداشتم. انگار به کل خودم را فراموش کرده بودم. ساحل به در زد و وارد شد: -وای اگه تو عروس بشی، چقدر طول می کشه آماده بشی؟ لبخند زد: -وای چقدر قشنگ شدی خواهر. فقط... صبر کن. یه کم کرم هم برات بزنم و راستی، یادم رفت. در کمد را باز کرد و شالِ قرمز رنگی را دستم داد: -با این دیگه تکمیلی. بی هیچ اعتراضی هرچه می گفت، انجام دادم. نگاهی به لباس های خودم انداختم که روی تخت بود. ساحل آن ها را برداشت و مرتب، پشت در آویزان کرد. اصلا یادم رفته بود که آخرین بار کِی خرید رفته بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۴) گونه ام را بوسید. دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم. مادر با تعجب نگاهم کرد. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم: -قشنگه؟ رویا خانم دوخته. با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت: -بله خیلی قشنگه. دستشون درد نکنه. رو به رویا خانم کرد و گفت: -خیلی زحمت کشیدید. صدای کف زدنِ ساحل و خاله اش و رویا خانم، باعث شد، پدر از اتاق بیرون بیاید. با دیدنم لبخند زد: -مبارکت باشه. مادر بزرگ که هنوز سینا را در آغوش داشت. دستم را گرفت: -مبارکه، چقدر بهت میاد. حس عجیبی داشتم. برای اولین بار، ذوق داشتم. احساس کردم بزرگ شدم. کنار مادر نشستم. متوجه شدم، حال خوشی ندارد. دعا کردم که مرضیه خانم زودتر بیاید. وقتی زنگ در به صدا در آمد، خانم ها به اتاق رفتند و چادر سر کردند. ساحل از اتاق صدایم زد و چادر سفید زیبایی را دستم داد: -البته اگر دوست داری سر کن. راستش از دیدن آن ها با چادر، از خودم شرم کردم. با خوشحالی، گرفتم و روی سرم انداختم. بالاخره همه آمدند. با دیدن امیر در لباس دامادی، نا خداگاه لبخندی به لبم نشست. ریحانه به بازویم زد: -چته؟داماد به این خوشتیپی ندیدی؟ -نه! یعنی داماد بدون مو ندیدم. هیشی گفت و دقیق تر نگاهم کرد: -حالا تو چرا اینقدر خوشگل کردی؟ -خوشگل، منو خوشگلی؟ مسخره ام می کنی؟ -واه، برای چی؟ خب می گم خوشگل شدی دیگه. حرف بدیه؟ با اخم نگاهش کردم. مرضیه خانم کنار مادر نشست و دستش را در دستانش گرفت. دیدم که آهسته با او سخن می گوید. خیالم راحت شد. مراسم به خوبی برگزار شد. چقدر راحت شرایط یکدیگر را پذیرفتند. ساحل با همه شرایط امیر کنار آمد. سرباز بودن. نداشتن شغل ثابت. نداشتن خانه مستقل. نداشتن اتومبیل شخصی. تمام چیزهایی که برای هر دختری آرزو است. حتی قرار شد، چند ماه بعد، جشن عروسی ساده و مختصری بگیرند. دانشجوی نخبه دانشگاه با این همه کمالات و زیبایی، چقدر ساده و راحت به عقدِ جوانی در آمد که از مال دنیا هیچ نداشت. به قولِ ریحانه "فقط دل پاک و قلبی پر از ایمان داشت." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۵) ناخداگاه خاطرات پرهام در ذهنم شکل گرفت. به حماقت خودم لعنت فرستادم. چطور فکر می کردم که کنارش خوشبخت خواهم شد. کسی که از شرافت و ایمان، بویی نبرده بود. نگاهم چرخید سمت سید احمد که با پدرم و پدر ریحانه صحبت می کرد. از چهره اش آرامش خاصی هویدا بود. چه انتخاب به جایی داشته مرضیه خانم. در دلم او را تحسین کردم. سمت او چرخیدم که لبخند به لب، در جمع خانم ها نشسته بود. خانم محمدی و ساحل کنار هم بودند. امیر سر به زیر کنار پدرش بود. با خود اندیشیدم، اگر جوانی مانند او به خواستگاری ام بیاید می پذیرم؟ شاید تا کنون فقط به همسری خوش قیافه و خوشتیپ و البته پولدار، مثل پرهام فکر می کردم. اما با انتخاب ساحل، تمام محاسباتم به هم ریخت. شاید خوشبختی آن چیزی نیست که من می اندیشم. شاید تا کنون اشتباه می کردم. باید مطمئن شوم. افکار پریشانی به ذهنم هجوم آورد. در دو راهی گیر کرده بودم. درستی و غلطی، باید برایم اثبات شود. دستِ ریحانه روی دستم نشست: -باز کجا رفتی خانم مهندس؟ تا ولت می کنم، از این عالم می ری. لبخندی زد و گفت: -پاشو بریم توی اتاق ببینیم چه خبره؟ دستم را گرفت و بلند شدیم. بعد به ساحل و خانم محمدی اشاره کرد. آن ها هم با اجازه ای گفتند و با هم به اتاق ساحل رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۶) ریحانه ساک مشکی را از کنار اتاق برداشت و گفت: -ساحل جان، یک سینی می دی؟ بعد در ساک را باز کرد و کادو پیچ هایی را در آورد. با ذوق گفتم: -وای اینا چیه؟ بد جنس خندید و گفت: -مال شما نیست. اینا برای عروس خانمه. ساحل سینی را زمین گذاشت: -وای چرا زحمت کشیدید؟ ریحانه لبخند زد: -از طرف مادرمه. البته با سلیقه داداشم. ساحل با گونه های سرخ، سرش را زیر انداخت. خانم محمدی کف زد و تبریک گفت. ریحانه همه را مرتب در سینی چید: -البته مامانم گفته بود تا محرم شدید بیارم، ولی یادم رفت. یه کم دیر شد. ببخشید. بریم؟ سینی را بلند کرد و به ساحل اشاره کرد: -اول عروس خانم. ساحل به خانم محمدی اشاره کرد: -شما بفرما. خانم محمدی با لبخند گفت: -قربون شرم و حیات. دست ساحل را گرفت و با خود بیرون برد. پشت سرشان ریحانه و بعد ما بیرون رفتیم. پروین خانم که کف زد، بقیه هم ادامه دادند. نگاهم روی امیری سُر خورد که عرق روی پیشانی اش را با دستمال خشک می کرد. حس زیبایشان را می توانستم درک کنم. حس عشق و دوست داشتن، بین دو جوان، که الان محرم شده بودند، واقعا لذت بخش بود. با اصرار پروین خانم ساحل کنار امیر نشست. و ریحانه سینی را روی میز جلویشان گذاشت. هر دو سر به زیر و با حیا نشسته بودند. پروین خانم به پدر و رویا خانم نگاه کرد و با اجازه ای گفت. یکی یکی کادو ها را باز کرد. پارچه چادری سفید زیبایی که تبرکی کربلا بود. پارچه گیپوری صورتی رنگِ کار شده. شال سفید رنگ، که حتما روی پوست ساحل خوش می درخشید. والبته انگشتری ظریف، با تک نگین. که به جای ساحل به دست امیر داد و گفت: -این رو دیگه باید زحمتش رو داماد بکشه. امیر دست لرزانش را جلو آورد و انگشتر را گرفت. زیر لب چیزی به ساحل گفت. ساحل دستش را جلو برد و با کف زدن پروین خانم، انگشتر روی انگشت ظریف ساحل نقش بست. اشک شوقی که از گوشه چشمم روان شد، با انگشت مهار کردم. زیبا ترین صحنه ی عمرم، جلوی چشمم شکل گرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۷) قلبم توان این همه هیجان را نداشت. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و از ته دل زار بزنم. ولی نمی دانم چرا، به چه دلیل؟ خانم محمدی کنار گوشم گفت: -می دونی موقع عقد، دعاها مستجاب می شه. امشب و اینجا، بهتره، بیشتر از همیشه دعا کنیم. برای همه و برای خوشبختی ساحل جان. از پشت پرده اشک، نگاهم به تابلو، وان یکاد...، بالای سر ساحل افتاد. نفس عمیقی کشیدم و آرام لب زدم"ان شاءالله خوشبخت بشن" آخر شب، موقع خداحافظی، گونه ساحل را برای اولین بار از روی محبت خواهرانه، بوسیدم. لبخند زد و به خاطر آمدنمان از ما تشکر کرد. چادر سفید را در اتاقش گذاشتم که برداشت و دوباره به دستم داد: -این هدیه برای خودته. سوغات کربلاست. مامانم برای من هم آورده. این سهم خودته. ان شاءالله چادر بختت باشه. شرمسار سر به زیر انداختم و از او و مادرش تشکر کردم. هر چند تشکر هم کافی نبود. برای آن همه محبت که دیدم. مادر بزرگ، به زحمت با عصا، خودش را سرپا نگه داشته بود. دلم می خواست همیشه کنارش باشیم. ولی شرم داشتم که زیاد با او صحبت کنم. همانطور که دعای خیر بدرقه راهمان می گرد، خداحافظی کردیم. پدر، ما را رساند. ظرف شیرینی و میوه را که رویا خانم، در اتومبیل گذاشته بود را بالا آورد. همه ساکت بودیم. اتفاق هایی که برایمان افتاد، جدید و غیر منتظره بود. حتی مادر هم ساکت وآرام بود. پدر کنارش نشست. از ما برای حضورمان تشکر کرد. هر چند ما باید تشکر می کردیم. ولی هنوز زبانم نمی چرخید که با پدر راحت صحبت کنم. مادر هم عجیب سکوت کرده بود. پدر به سمتش چرخید و با لبخند گفت: -همه جیز درست می شه. فعلا یه فکر هایی دارم. یا کم صبر کنید. ان شاءالله اتفاق های خوبی می افته. مادر هنوز سرش پایین بود. پدر خندید و گفت: -تو رو خدا بخند. دیگه نمی خوام ناراحت ببینمتون. مادر سر بلند کرد و لبخند زد. پدر خندید و باز هم از او تشکر کرد و رفت. و من ماندم با فکر کردن به اتفاق هایی که هر کدام به تنهایی از درک و توانم، خارج بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۸) بالاخره با هر بدبختی بود، توانستم با کمک ساحل و ریحانه، روی درس هایم کمی تمرکز کنم. سر کلاس هم بیشتر دقت می کردم تا بهتر متوجه شوم و چقدر خوب بود که مدیر مدرسه و معلم هایم، درکم می کردند. زمستان رو به پایان بود. در این مدت، بارها ساحل به منزلمان آمد تا هم احوالپرسی کند و هم در درس هایم کمک کند. ولی کنجکاوی من درباره زندگیشان گاهی ساعت ها وقتمان را می گرفت. از شب نامزدی اش، هزاران سوال درباره او و مادرش، حتی مادر بزرگ و پدر، در ذهنم شکل گرفت. ترجیح دادم به جای خیالپردازی های بی مورد و حتی افکار بد و منفی، از خودش سوال کنم. به خاطر همین وقتی برای درس خواندن به اتاقم رفتیم، از او پرسیدم: -می گم، چرا مادر بزرگ هیچ وقت به ما سر نزد و حالمون رو نپرسید. یعنی از ما بدش میاد؟ ساحل لبخندی زد: -الهی قربونت برم. چرا باید همچین فکری کنی؟ بعد سرش را زیر انداخت وآهی کشید: -کاش هیچ وقت نمی پرسیدی. آخه جواب دادن به این سوال یه کم سخته. نمی خوام درباره بابا فکر بد کنی. اون خیلی دوستتون داره. ولی راستش، هیچ وقت قضیه ازدواج مجددش رو به مادربزرگ نگفته بود. یعنی فقط من و مامانم می دونستیم. مامانم می گه وقتی قضیه تو پیش میاد، خیلی در این باره با بابا صحبت می کنند. وقتی که مامانم این قضیه رو می پذیره، از پدرم قول می گیره که طوری رفتار کنه که هیچ کس توی فامیل متوجه این قضیه نشه. حتی خاله ام هم در جریان نبود. مامان می گه نمی خواسته شخصیت بابا جلوی دیگران زیر سوال بره. یا کسی جرات کنه حرفی بزنه. الان هم فقط خاله ام می دونه. حتی دایی هام هم نمی دونن. مادر بزرگ هم نمی دونست. چون شهرستان هم هستند، زیاد در رفت و آمد نبودیم. چند روز قبل از جشن، رفتیم منزلش، بابا و مامان قضیه شما رو گفتند. اون بنده خدا هم فقط سکوت کرد. اما دیدم که چشماش پر از اشک شد. بعد هم رفت توی اتاقش و تا ساعتی بیرون نیامد. پدر را صدا زد و توی تنهایی باهاش صحبت کرد. ما هم خیلی نگران حالش شدیم، ولی بابا گفت، چاره ای نیست باید بهش بگیم. خلاصه به سختی راضی اش کردیم که باهامون بیاد. حسابی از دست بابا دلگیر بود. حتی قبول نکرد خونه ما بیاد. مهمون عمه شد. تا شب نامزدی که بابا با اصرار آوردش. از دیدن شما شوکه شده بود. اگر دقت کرده باشی، زیاد سرحال نبود. بعد از رفتنتون هم توی اتاق رفت و کلی اشک ریخت. حاضر نمی شد با بابا صحبت کنه. می گفت تو به این زن و بچه ها ظلم کردی. آخه خیلی مهربونه. الان هم می گه از روی شما خجله و نمی تونه بیاد دیدنتون. بعد خندید و گفت: -البته نگران نباش، حتما خودم میارمش. لبخند زدم. لبخندی که پشتش بغضی بزرگ خوابیده بود. چطور پدر، دلش آمد با ما این کار را کند؟ مگر ما فرزندانش نبودیم؟ چرا باید از همه ما را مخفی کند؟ تمام این سال ها حسرت داشتنِ مادر بزرگ و فامیل را داشتیم. حتی عید که می شد، کسی جز محبوبه خانم به دیدنمان نمی آمد. دوستی جز ریحانه، برایم پیام تبریک نمی فرستاد. این همه حسرت، این همه کمبود محبت، حالا باید چطور برخورد کرد، با اقوامی که یکی یکی پیدا می شدند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۹) از پدر دلگیر بودم، اما او بیشتر به ما سر می زد. احساس می کردم، سر حال تر از قبل است. گاهی سینا را بیرون می برد. گاهی با مادر دوتایی خرید می رفتند. حتی برای اولین بار، ما را برای شام بیرون برد. مادر هم حال بهتری داشت. هر روز با مرضیه خانم تلفنی صحبت می کرد. او برایش لینک کانال های آشپزی و هنری می فرستاد. حتی محبوبه خانم هم سعی می کرد از مرضیه خانم خانه داری و آشپزی یاد بگیرد. حسابی سرگرم شده بودند. از خوابیدن ها و سردرد های بی موقع مادر خبری نبود. هر چند روز یک بار هم با محبوبه خانم منزل مرضیه خانم می رفتند. بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد. ولی همیشه ترس و نگرانی در وجودم بود. دلشوره ای عجیب داشتم از اینکه، این شادی ها موقتی است. هیچ جوری دلم آرام نمی گرفت. از آرامشی که خانم محمدی صحبت می کرد، در خودم ذره ای نمی دیدم. با کمک ساحل و ریحانه، سعی کردم نمازم را شروع کنم و حتی اول وقت بخوانم. با چادر سفیدی که ساحل هدیه داد و سجاده ای که سوغات مشهد از خانم محمدی بهم رسید. و عطر خوش گل محمدی که در سجاده بود. هر بار که سجاده را پهن می کردم، کمی از عطر را می بوییدم، حس خوبی به تک تک سلول های بدنم هدیه می کردم. نماز برایم جذابیت داشت. ولی بعد از بلند شدن از سجاده دوباره دلشوره به جانم می افتاد. افکار منفی، عذاب وجدان کارهای گذشته، همه و همه خواب راحت را ازمن می گرفت. مطمئن بودم که تاوان کارهایم را خواهم داد. بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۰) از مدرسه بر می گشتم. حواسم به صحبت های خانم محمدی بود. بعد از گذشت یک ترم از کلاسش، تازه داشتم معنای بعضی حرف هایش را درک می کردم. چهره مهربان و خندانش جلوی چشمم نقش بست. ناخدا گاه لبخند زدم. با سر و صدای بچه هایی که در کوچه، فوتبال بازی می کردند، سرم را بلند کردم. در و دیوار این کوچه، خاطرات پرهام را برایم زنده کرد. اکثر اوقات اینجا، جلوی را هم قرار می گرفت. با یاد گرفتاریش در زندان، آهی از نهادم بلند شد. می دانستم گناه کار است، ولی نمی توانستم رنج کشیدنش را بپذیرم. به خصوص که من مسبب گرفتاریش بودم. ترس از اینکه روزی برگردد و بخواهد انتقام بگیرد. یا من هم سرنوشتم شبیه مهتاب شود، تنم را می لرزاند. دلم آشوب شد و کامم تلخ. در همین افکار غوطه ور بودم که از کوچه بیرون آمدم و به خیابان رسیدم. سر چهار راه، نگاهم دنبال دخترک اسفند دود کن می چرخید. مدتی بود که او را نمی دیدم. ناگهان موتور سواری که کلاه ایمنی داشت و شناخته نمی شد،جلوی پایم پیچید. زمین افتادم. لحظه ای مکث کرد، نگاهم کرد و با سرعت دور شد. از ترس نمی توانستم از جایم بلند شوم. صدایی شنیدم. سر چرخاندم و خانمی را بالای سرم دیدم. دستم را گرفت و بلندم کرد. لباسم را تکاند و کوله ام را به دستم داد. نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: -خوبی؟ حواست کجاست؟ بی هیج حرفی، سرم را به نشانه تشکر، تکان دادم و با سرعت به طرف خانه دویدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱) چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد: -چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟ نفسی گرفتم: -چیزی نیست. الان رسیدم. صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد. باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود. نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم. تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت. شاید هم نمی داند که من او را لو دادم. مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند. نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲) تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید: -وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟ -چیزی نیست. فقط می ترسم. -نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده. -خدا کنه. بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد. روبرویم نشست و گفت: -تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم: -وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟ -نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه. اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری. مدرسه هم با خودم می آیی و می ری. سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید: -اگر مثل مهتاب.... نگذاشت ادامه بدم: -تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش. او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد. چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم. تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۳) شک نداشتم خودش بود. فقط چند کلمه"باید با هات صحبت کنم." نفسم در سینه حبس شد. قلبم به سینه می کوبید. نگاهی به در بسته اتاقم انداختم. جرات نداشتم به مادرم چیزی بگویم. می دانستم حتما حالش بد می شود. سعی کردم نفس عمیق بکشم. از بعد از ماجرای بازداشتش، خواستم با فاصله گرفتن از فضای مجازی، تمرکزم را روی درس هایم بگذارم. ولی این پیامک، وسوسه ام می کرد که تلگرامم را چک کنم. نکند آنجا هم پیام داده؟ یا نه، بهتر بود، کلا گوشی را از خودم دور کنم. گوشی در دستم لرزید و پیامک بعدی "فردا بعد از مدرسه، بیا همان کافی شاپ" دیگر نتوانستم تحمل کنم و گوشی را رها کردم. دو دستم را روی دهانم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نمی توانستم این موقع شب، به کسی زنگ بزنم. حتما همه خوابند. مادرم، که بیدار بود. ولی او تازه حالش بهتر شده. چطوری می توانستم آرامشش را به هم بزنم. چاره ای جز، صبر و خودخوری نداشتم. تا صبح توی اتاق قدم زدم. احساس می کردم، پاهایم آرام و قرار ندارد. ضعف می رفت. وقتی هم می نشستم مجبور بودم، ماساژشان دهم. درد و ضعفِ شدیدی داشت. سر درد امانم را برید. نزدیک صبح بالاخره، به آشپزخانه رفتم و مسکن خوردم. پاهایم را لای پتو پیچیدم. بالاخره از دردشان کم شد و برای لحظه ای خواب به چشمم آمد. ولی کاش آن یک لحظه هم نمی خوابیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۴) کابوس وحشتناکی دیدم. در بیابانی تاریک، تنها ایستاده بودم. باد تندی به صورتم سیلی می نواخت و موهای پریشانم را به گونه هایم می زد. دستانم را بغل کردم. قلبم در سینه می کوبید. چشمانم را تا جایی که می شد باز کردم. دور تا دورم را با ترس، کاویدم. هیچ کس نبود. صدای غرش ابرها، همراه زوزه حیوانات وحشی، لرزه به جانم انداخت. با وحشت، فریاد زدم و دویدم. رسیدم به دره ای تاریک، ایستادم. از پشت سر حیوانات وحشی، روبرو دره ای عمیق. نفسم در سینه حبس شد. هراسان به همه طرف نگاه کردم. هیچ راهی نداشتم، هیچی. دستی از ته دره به طرفم دراز شد. وحشت کردم. خودم را عقب کشیدم. ناگهان صدای فریادِ مهتاب را شنیدم. با تعجب، برگشتم و نگاهش کردم. لباسی پاره و کثیف، در برداشت. موهایش به طور وحشتناکی در اطرافش پخش بود. چشمانش گود افتاده و چهره اش عجیب تیره، تار و ترسناک شده. دستش را به سمتم دراز کرد. ناخن های دراز و سیاهش، کشیده تر می شد. ترسیدم، فریاد زدم. خواستم فرار کنم که ناخن هایش در مچ پایم فرو رفت. سوزشی به جانم نشست که تا مغز استخوانم را سوزاند. سر به آسمان بلند کردم. فریاد کشیدم. از سوزش، زخمم و دردی که به جانم نشست و صدای فریاد خودم از خواب پریدم. اشک از چشمانم جاری و نفسم به شماره افتاده و بر پیشانیم، عرقِ سرد نشسته بود. نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. با صدای بلند ضجه سر دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۵) در باز شد، سینا و مادر با شتاب وارد اتاق شدند. کنارم نشستند. مادر در آغوشم گرفت. آرام نشدم. شانه هایم را تکان داد: -تینا جان، چی شده؟ آرام باش. سینا برو، براش آب بیار. لیوان به لبم چسبید. چند قطره با زحمت از گلویم فرو رفت. با نوازش های مادر، کمی آرام شدم. چشمانِ اشک آلودم را به دیوار روبرو دوختم. چهره وحشت زده، مهتاب، از جلوی چشمم دور نمی شد. مادر دستم را گرفت: -پاشو از این اتاق بیرون بریم. کنارِ بخاری جایم داد. پتو را رویم کشید. چند دقیقه بعد با لیوانی دمنوش، کنارم نشست. جرعه جرعه، دمنوش که از گلویم‌ پایین می رفت، دلم قرار می گرفت. آرام تر شدم. ولی دیگر خواب به چشمم نرفت. مادر از خوابم سوالی نکرد. بار اولی نبود که کابوس می دیدم؛ ولی اینبار وحشتم عجیب تر بود. سینا روی مبل دراز کشید. مادر کنارم خوابید. اما باز هم نتوانستم آرام بخوابم. هوا که روشن شد، گویی دنیا را به من داده اند. از شب و از خواب، بیزار بودم. به ناچار باید مدرسه می رفتم. از در که بیرون رفتم، خانم محمدی را متتظر دیدم. تازه یاد پیامِ پرهام افتادم. قلبم به تپش افتاد. با ترس اطراف را نگاه کردم. سوار شدم و سلام دادم. جوابم را داد و با تعحب نگاهم کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۶) -تینا چیزی شده؟ نتوانستم سکوت کنم. بغضم ترکید و همه چیز را برایش تعریف کردم. در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید: -نترس، درست می شه. -چطوری؟ اونا منم مثل مهتاب می کشند. پرهام، رهام نمی کنه. هر جا باشم بالاخره پیدام می کنه. -تینا جان، اون نمی دونه که تو لوش دادی. انقدر پرونده اشون قطور بود که نیاز نشد تو بیای دادگاه و شهادت بدی. از دایی رضا هم خواستم، هیچ جا حتی توی پرونده هم اسمی از تو برده نشه. خیالت راحت باشه. -ولی اون زرنگه. حتما فهمیده. وگرنه چه کار من داره؟ دوباره زیر گریه زدم: -پس مهتاب چی؟ اون داره عذاب می کشه. منم مقصرم. -آخه تو چه تقصیری داری؟ خودش اون راه رو انتخاب کرد. هیچ کدوم ما نمی خواستیم، این سرنوشت رو داشته باشه. ولی متاسفانه از دست ما کاری بر نمی اومد. -ولی من شنیدم که گریه می کرد. -تینا جان، تا اتفاقی نیفتاده، ما می تونیم تلاش کنیم تا جلوی اونو بگیریم. ولی وقتی اتفاقی افتاد دیگه ما نمی تونیم کاری کنیم. این رو بارها و بارها ،توی تاریخ و زندگی ائمه می شه دید. می دونی چیه؟ بیقراری و بیتابی تو، هم به همین دلیله، چون واقعیات را نمی پذیری. اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. ادامه داد: -امروز حتما، در این باره باید صحبت کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۷) باز هم از درس چیزی نفهمیدم. از فکر خواب دیشبم و پیام پرهام، آرام و قرار نداشتم. ریحانه با دیدن رنگ پریده ام، همان ابتدا پِی به حال خرابم برد. خانم محمدی بعد از مدرسه، ما را به سمت اتومبیلش برد. نگاهم در خیابان به هر طرف می چرخید. از اینکه پرهام بخواهد، آزارم دهد، وحشت داشتم. خودم را به اتومبیل چسباندم. خانم محمدی در را باز کرد و تعارف کرد. خودش پشت فرمان نشست. ریحانه جلو نشست. درِ عقب را باز کردم. هنوز داخل نشده بودم که موتور سواری که مطمئن بودم پرهام است، با سرعت زیادی از کنارمان گذاشت و بسته ای را به سمتم پرتاب کرد. از ترس جیغ کشیدم. خانم محمدی و ریحانه سریع پیاده شدند. روی زمین نشستم و گریه می کردم. خانم محمدی دلداریم داد و بلندم کرد. ریحانه بسته را برداشت.خانم محمدی کمک کرد که داخل اتومبیل بنشینم. رو به ریحانه گفت: -بهتره زودتر راه بیفتیم. ریحانه چشمی گفت و نشست. در صندلی عقب کز کردم و ناخن هایم را در دهانم گذاشتم. ریحانه بسته را بالا گرفت: -یعنی چیه؟ خانم محمدی گفت: -صبر کن برسیم، بعد بازش می کنیم. اصلا اول باید به دایی رضا خبر بدم. سرعتش را اضافه کرد. جرات نگاه کردن به بیرون را نداشتم. وقتی نگه داشت، با ترس سر بلند کردم. جلوی منزل خودشان بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۸) در را باز کرد و زنگ خانه را زد: -بیایید پایین، بهتره اینجا باشید. به مادرهاتون زنگ می زنم. ناچار پیاده شدیم. با عجله وارد خانه شدم. مرضیه خانم با خوشرویی، استقبال کرد و به آشپزخانه رفت. خانم محمدی به اتاقش تعارفمان کرد. نشستم و نفس عمیقی کشیدم. چادرش را از سر برداشت: -راحت باشید، بابا خونه نیست. چند روزی رفته شهرستان. از اتاق بیرون رفت. ریحانه چادرش را در آورد و آویزان کرد. خانم محمدی برگشت و گفت: -به مامان هاتون زنگ زدم. خیالتون راحت. به دایی رضا خبر دادم. گفت، بسته را باز نکنیم تا خودش رو برسونه. خدا را شکر، برای کاری اومده تهران. لبخندی زد: -البته از عطر خوشِ غدای مامان هم می شد فهمید که مهمان داریم. پس برای خوردن یه ناهار خوشمزه آماده بشید. صدای مادرش از بیرون آمد: -خانم خوشگلا، بیایید روی ماهتون رو ببینم. خانم محمدی تعارف کردو بیرون رفتیم. روی مبل راحتی کنار ریحانه نشستم. مشغول کندن ناخن هایم شدم که ازنگاه مرضیه خانم دور نماند. به سینی چای دارچین، اشاره کرد: -بخورید تا سرد نشده. وبه آشپزخانه رفت. دلشوره واسترس عجیبی داشتم. مرضیه خانم دمنوشی را جلویم گذاشت: -عزیزم این دمنوش بهت آرامش می ده. خودت رو اذیت نکن‌. فاطمه جان بهم گفت چی شده. ولی مطمین باش کسی نمی تونه اذیتت کنه. دلم با حرف هایش آرام شد. خانم محمدی رو به مادرش کرد و گفت: -می گم شما موافقی یه مجلسِ دخترونه امشب داشته باشیم؟ مرضیه خانم خندید: -وای چی از این بهتر. خودم براتون شام خوشمزه هم می پزم. در شوکِ حرف هایشان بودم که صدای زنگ در بلند شد و بند دلم یکباره پاره شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۹) خانم محمدی، بعد از پاسخ دادن آیفن، رو به ما کرد: -دایی رضاست. از جا بلند شدیم و به اتاق رفتیم. خودش هم آمد. حجاب کامل با چادر گرفت. ریحانه هم چادر سر کرد. مقنعه ام را مرتب کردم. صدای "یا الله" از بیرون آمد. نگاهم روی چهره خانم محمدی چرخید، گل از گلش شگفت و با لبخند مارا تعارف کرد و خودش زودتر بیرون رفت. با تعجب به ریحانه نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و باهم از اتاق بیرون رفتیم. جوانی خوش قد و بالا، متین و چهارشانه، سر به زیرو محجوب، کنارِ دایی رضا ایستاده بود. سلام دادیم که دایی رضا با خوشرویی پاسخ داد و پدرانه احوالپرسی کرد. جوان سر به زیر و ساکت ایستاده بود. نگاهی به مرضیه خانم کردم، از اینکه حجاب کامل نگرفته بود، متوجه شدم، این جوان حتما برادر زاده اش است. با تعارف او همه نشستیم. خانم محمدی با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. ابتدا به دایی رضا تعارف کرد. او با لبخند و کلی تعریف، از او و رنگ چایی که ریخته، چایش را برداشت. کنجکاوانه، به او نگریستم که سینی را جلوی جوان گرفت. لبخند روی لبش بود و جوان، سر بلند کرد و با چهره گشاده، تشکر کرد. از نگاهشان عشق و علاقه می بارید. نا خداگاه لبخند به لب شدم. ریحانه با آرنج به بازویم زد و چشم غره ای نثارم کرد. به خودم آمدم و فنجان چایی را از سینی که روبه رویم بود، برداشتم. لبخندی به همراه چشمک، در پاسخ لبخند خانم محمدی، هدیه اش کردم. کنارمان نشست. ولی مشخص بود حواسش به جوان زیبا رو و محجوب روبرویش است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۰) با دیدن گرمای محبتشان، سرمای ترس و استرسم را به فراموشی سپردم. فنجان را به لبم نزدیک کردم و با لذت، جرعه جرعه نوشیدم. متوجه صداهای اطرافم نبودم. در خاطراتم غرق شدم. لحظاتی که کنار پرهام، احساس آرامش می کردم؛ ولی همیشه ترسِ از دست دادنش را داشتم. آهی کشیدم. باز ریحانه به بازویم زد: -تینا جان، با شمایند. سر بلند کردم: -بله! چیزی شده؟ دایی رضا، آرام و با محبت گفت: -نه دخترم، چیزی نشده. فقط صحبت از بسته ای بود که به طرفتون انداختند. خانم محمدی بسته را به دستش داد. پاکتی چهار گوش، که ضخامت زیادی نداشت. دایی رضا، تکانش داد و گفت: -از آنجا که این رو برای یک خانم فرستادند، بهتره که خودت بازش کنی دخترم. اگر صلاح دیدید ما هم می بینیم. فقط با احتیاط باز کن. خانم محمدی چشمی گفت و دوباره بسته را گرفت. با شنیدن حرف های دایی رضا، قلبم به تپش افتاد. مطمین بودم که چیزی که باعث رسوایی ام شود در دست پرهام ندارم. ولی دلم آشوب شد. از بی آبرو شدن، جلوی این جمع، واهمه داشتم. ناخنم را به دندان گرفتم و با چشمانی که از ترس، دو دو می زد، خیره دست خانم محمدی شدم. کنارم نشست. پاکت را با احتیاط باز کرد. قلبم داشت از کار می افتاد. با دیدن چیزهایی که از پاکت بیرون می کشید. وایییی گفتم و دست، جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نکشم. چطور ممکن بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۱) غیر قابل تصورم بود که پرهام تا این اندازه پست باشد. عکس هایی از خودم و خودش، در کافی شاپ، گرفته شده بود. لحظه ای که در حال لبخند زدن به او بودم. لحظه ای که دستش را نزدیک صورتم آورده بود. لحظه ای که اسکناس هایش را به دستم می داد. و عکس هایی از صفحه تلگرام، که پیام های عاشقانه ام را نمایش می داد. نمی دانستم، از شرم باید بمیرم یا آب شوم و زیر زمین بروم. روی تمام عکس ها با ماژیک نوشته بود. "از دست من نمی تونی فرار کنی، بهت گفتم بیا، باید بیایی." عکس آخر، عکس بدن بی جان مهتاب بود. که رویش نوشته بود. "یادت نره" اشک از چشمانم راه افتاد، با التماس به خانم محمدی نگاه کردم. با دیدن حالم، عکس ها را در پاکت برگرداند. دستم را گرفت: -آرام باش. اینها چیزی رو ثابت نمی کنه. بقیه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند. اشاره کرد که به اتاق برویم. ریحانه هم به دنبالم آمد. نشستم و با ناباوری به نامردی پرهام لعنت فرستادم. ریحانه کنارم نشست و دستهایش را روی دستانم گذاشت: -نگران نباش‌. من در جریان همه چیز هستم. حمایتت می کنم. خانم محمدی بیرون رفت. با لیوانی شربت برگشت. لیوان را دستم داد: -شربتت رو بخور. یه کم استراحت کن. نگران چیزی هم نباش. سری تکان دادم و او بیرون رفت. نمی دانستم چه سرنوشتی منتظرم بود. لیوان را که زمین‌ گذاشتم، به آغوش ریحانه پناه بردم. نوازشم کرد و آرام اشک ریختم: -تو گفتی توبه کنی خدا می بخشه، تموم می شه. چرا پس تموم نمی شه. من که توبه کردم. تا کِی، باید تاوان پس بدم. خسته شدم. دیگه نمی خوام زنده بمونم. -چه حرفیه می زنی دختر؟ همه چیز درست می شه. خدا رو شکر، خانم محمدی و دایی رضا هستند. حتما کمک می کنند. با ناامیدی، به حرف هایش گوش دادم؛ ولی در دلم آشوبی بود که آرامش را از من ربوده بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۲) لحظاتی در سکوت اشک ریختم. خانم محمدی برگشت و کنارم نشست. لبخند زد: -خیالت راحت، دایی رضا می گه اینا اصلا چیزی رو ثابت نمی کنه. فقط می خواد مجبورت کنه که بری پیشش. شاید یه نقشه ای داره. یا نمی دونم، چیزی را می خواد بگه. دایی رضا می گه، اصلا اهمیت ندید. همین روزها دوباره دادگاهی داره و باید برگرده زندان. حتما سال ها باید توی زندان بمونه. نفس عمیقی کشیدم: -ولی من ازش می ترسم. اون آدم خطرناکیه. دیدید که چه بلایی سر مهتاب آورد‌ند. حتما حالا نوبت منه. -نترس عزیزم. نمی تونه کاری کنه. ما کنارت هستیم. تازه الان تهدید کردن، هم به جرم هاش اضافه شده. با آمدن مرضیه خانم، ساکت شدم. لبخند زد: -دخترای خوشگلم، ناهار آماده است. لطفا بیایید. دایی رضا هم عجله داره. خانم محمدی از جا پرید: -واقعا، به این زودی می خوان برن؟ مرضیه خانم خبیثانه لبخندی زد: -بله عزیزم، می خوان برن. خانم محمدی ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. خنده مادرش نظرمان را جلب کرد که گفت: -فاطمه جان ما داستان ها داره که ان شاءالله سر فرصت براتون می گم. الان بفرمایید غذا سرد می شه. با دیدن سفره ساده ای که با چند پیاله ماست و نعناع و چند تکه نان، و البته دمپختک، خوشرنگ و عطری، پر شده بود، تعجب کردم. پیاله های ترشی که دست خانم محمدی بود، زینت بخش سفره شد. چقدر ساده، ولی دلچسب و دوست داشتنی بود. احساس کردم که مدت هاست چیزی نخوردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490