در زمان عصبانیت در مقابل فرزندمان چه عکس العملی داشته باشیم؟
بهترین کاری که ما به عنوان والدین می توانیم انجام دهیم، این است که زمانی که در حال راهنمایی فرزندان مان هستیم، آرام بمانیم خیلی مهم است که این را به یاد داشته باشید ،که وقتی ناراحت هستید ، راهنمایی آن ها به طور بی محابا خیلی سخت خواهد شد.
بحث کردن با فرزندانمان در آن وضعیت احساسی منفی، باعث میشود که خودمان را ضعیف نشان دهیم و حرف هایی بزنیم که بعدا از گفتنش پشیمان می شویم اگر اجازه دهیم این اتفاق بیفتد ، فرزندانمان از مصاحبت با ما و همچنین راهنمایی های ما دور و جدا می مانند.
@asraredarun
هدیه ای بسیار ارزشمند
"با این عمل در مورد فرزندام دنیا و آخرت را باهم جمع کردم و ضرر هم نکردم "
آیت الله آقا مجتبی تهرانی (رحمة الله علیه) : من نسبت به هر پنج بچه ای که دارم در پنج نمازی که در شبانه روز می خواندم دعا می کردم: می گفتم خدایا : فرزندم سالم باشد، صالح باشد، خوش روزی باشد، خوش قدم باشد. با این ۴ دعا، دنیا و آخرت را با هم جمع کرده بودم. ضرر هم نکردم. نه در دخترش نه در پسرش الحمدلله. خودم این کار را کردم.
ایشان در سخنرانی خود میفرمودند : ... حتماٌ این را یادداشت کن. من کاری که خودم کردم را می خواهم برای شما بگویم و هر کاری که برای بچه های خودم کرده ام را به شما هم یاد می دهم ...
فرمودند ما روایت داریم که از امام هشتم است که بعد از هر نماز فریضه، مۆمن یک دعای مستجاب دارد شما بعد از هر نماز واجب هم خودت و هم خانمت از زمانی که می خواهید تصمیم به بچه دار شدن بگیرید تا موقع بارداری و حتی بعد از بارداری و حتی بعد از آن گفتند فرزند بزرگ من 50 سالش هست هنوز دارم این کار را می کنم و فرمودند این کار را بکنید:
یک صلوات می فرستی و بعد یک استغفار می فرستی که این فرمایش ایشان هم مبتنی بر روایات است که روایت داریم : بنده اگر حاجت خود را بین دو صلوات قرار دهد خدا حیا می کند که طرفین را که صلوات است اجابت کند و وسط را باقی بگذارد و فرمودند استغفار می کنی و دوباره صلوات می فرستی صلوات دوم را که فرستادی همین طور فارسی می گویی:
خدایا اولاد من را و فرزندان من را سالم، صالح، خوش قدم، خوش روزی و عاقبت به خیر قرار بده و بعد از این هم دوباره یک صلوات بفرست.
می فرمودند:"من مقید بودم
و در همه نمازهایم این کار را انجام دادم و یک بار هم این کار را تعطیل نکردم."
@asraredarun
وقتی پدر یا مادری دچار نمایش زندگی نزیسته است اصولا در فرزند او تمایلی برای مقاومت در برابر این افراط شکل می گیرد. " مثلا در مقابل پدر یا مادری که بیش از حد منظم یا وسواسی است فرزندی بزرگ می شود که شلخته و بی نظم است !
در برابر پدر یا مادری که بیش از حد درویش مسلک و پارسا نماست، کودکی رشد می کند که پول دوست و حسابگر است" و این همان چیزی است که یونگ می گوید : «هیچ چیز بیش از زندگی نزیسته والدین بر فرزندانشان تاثیر نمی گذارد ! »
به همین خاطر یونگ توصیه می کند که هنگامی که با فرزندانتان بر سر موضوعی اختلاف نظر شدید و درگیری دارید و نمی توانید همدیگر را تحمل کنید زمانی را به این اندیشه و پرسش اختصاص دهید که " آیا این افراط فرزندم پاسخی به افراط من در جهت معکوس نمی باشد ؟" همچنان که در قانون سوم نیوتن می خوانیم : "هر عملی را عکس العملی است مساوی و در خلاف جهت آن" !
@asraredarun
هنگام بازی کردن با فرزندتان
▪️ بازی کردن واقعاً هنر است. چون باید همبازی خوبی باشید.
▪️ نشان ندهید از او بیشتر می دانید.
▪️ در سطح فکری کودک با او همبازی شوید.
▪️ مدام او را راهنمایی نکنید.
▪️ تا وقتی پیش بینی می کنید که اوضاع خطرناک نشده برای کنترل کودک اقدامی نکنید. بسیاری از والدین آن قدر وقت صرف کنترل کردن کودکشان می گذارند که از وقت گذاشتن با کودک آن گونه که هر دو از کیفیتش راضی باشند غافل می مانند.
▪️ گاهی گیج بازی در بیاورید و اعتراف کنید که اشتباه کرده اید.
#تربیت_فرزند
@asraredarun
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا ما دائما در معرض تکبر قرار داریم؟
➕ راه حل
#استوری
@Panahian_ir
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@asheqemola
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
#نظر_شما
شمابی نظیرین... بی نهایت تشکر
بهترین مشاوره ی دنیا بود...
شما بهترینید، بااینکه منو ندیده بودین اما دلسوزانه ومادرانه وبدون هیچ هزینه ای چندساعت طولانی بهم کمک کردید وباهام صحبت کردید.
درکمال تعجب، همه ی معظلات جسمی منو حدس زدین وگفتین! 🌸
مطمعنم باروند شما به بهترین شکل خودم میرسم واوج می گیرم...
امضای امام رئوف پای تمام آرزوها واهداف زندگیتون(: 🌸✨
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
خدا را شکر🌹
همه از لطف خداست🌺
التماس دعا🌹
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#او_را.... 121 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی ه
#او_را.... 122
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق!
با ناباوری نگاهش کردم.
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش.
-مرجان...
ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده.
فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
-بشین...
بلندتر داد زد
-آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
-نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
-به جهنم.
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
-مرجان...
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
-دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد!
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت.
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم.
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم.
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون زهراجون.توخوبی؟
-خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟!
-نه.
یکم گرفته.
-ترنم گریه کردی؟
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
-یکم.
-ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
-با مرجان دعوام شد.
-چی؟چرا؟
-چون دیگه مثل اون نیستم!
-یعنی چی؟
-یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه!
-ای بابا...چه بد!
-آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟
-واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق
"محدثه افشاری"
@asraredarun
اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#او_را.... 122 -مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! -برای اینکه داری واس
#او_را.... 123
طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه.
رسیدم به آلاچیق.
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار.
آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
-سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
-ممنون گلم. لطف داری!
-قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.
راست میگفت.
اصلا حوصله نداشتم!
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
-ببینمت!بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست!
-ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
-زهرا؟
-جان زهرا؟
-چرا همه از من میگذرن؟!
-همه؟!کی گفته؟!
-زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید،سجاد...!
-اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟
-نه.فقط یه گوشه از قلبم رو!
-مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه!
-یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔
-کی؟!
-چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
-عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
-عاشقت بود؟
رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟"
-نمیدونم!
-شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟
-نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟!
-نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
-پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
-کار کی؟!
-خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
-یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭
"محدثه افشاری"
@asraredarun
اسرار درون