eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺دو، جیغ بنفش بکشد☺️ دست روی سرش بزند و هراسان و فریاد زنان به سمت اتاق برود
🔸سه، خیلی خونسرد بایستد و بگوید بچه ها چی رو شکستید؟
به نظر شما کدام بهتره👆👆⁉️
شما کدام مادر هستی👆👆👆⁉️⁉️
یا ناشناس👇👇👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
بر می گردم و درباره عصبانیت باز هم صحبت می کنیم✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کنترل عصبانیت 🔸راهکارهای طبی درمان و کنترل عصبانیت در بیان استاد http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ࿐❁☘❒◌♨️◌❒☘❁࿐
حتما همگی ببینید👆 لطفا موارد را برام بنویسید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به هر حال باید محسن را می دید. حتی شماره اش را هم نداشت. اول به دانشگاه رفت. آنجا نبود. از دوستانش سراغش را گرفت. رفته بود بیمارستان، مادرش باید دیالیز می شد. آدرس بیمارستان را گرفت. خودش را رساند. محسن کنارِ تختِ مادرش ایستاده بود. نگران مادرش را زیرِ نظر داشت. مادری رنجور و لاغر اندام،با پوستی زرد رنگ و چشمانی بی فروغ. درون تشک تخت فرو رفته بود. زیرِ دستگاه دیالیز، رمقی نداشت. دلش به درد آمد. خودش را جای محسن گذاشت. اگر مادر خودش، چنین حالی داشت، چه می کرد؟ آیا از قرار داد می گذشت؟ از خودش بیزار شد. خواست برگردد که محسن اورا دید. لبخند زد وبه سمتش آمد. به گرمی دستش را فشرد و احوالپرسی کرد. اورا با خود به حیاط بیمارستان برد. روی نیمکت نشستند. محسن نفس عمیقی کشید و با لبخند به امید نگاه کرد وگفت: _کاری داشتی تا اینجا آمدی؟ امید که هنوز نتوانسته بود آنچه را که دیده هضم کند، بی تفاوت گفت: _راستش در باره ی آن قرارداده. محسن خندید و گفت: _داداش من که گفتم مشکلی نیست. نوش جانت. باز هم محسن را نمی فهمید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
با توجه به رفتارِ پدرش دیگر این قراردادهم برایش اهمیت نداشت. نتوانسته بود دلِ ناآرامش را آرام کند. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. ببخشیدی گفت و جواب داد. _بله مامان جان. ....چی؟مهمونی برای چی؟ ...آخه....باشه هرچی شما بگید. تماس را قطع کرد و گوشی را درجیبش گذاشت. مردد مانده بود بینِ برگرداندنِ قرار داد به محسن و مهمانی امشب که مادرش به خاطر موفقیتش ترتیب داده بود. کلافه سرش را پائین انداخت. پوفی کرد. محسن دست روی دستش گذاشت. بعد لبخندی زد و گفت: _غمگین نبینمت داداش. کلافه سر بلند کرد و در چهره خندان محسن نگاه کرد. چطور می توانست این قدر آرام باشد. باید رازِ آرامشش را می فهمید. پس شروع کرد به پرسیدن: _راستش من تعجب می کنم به این همه آرامشت. مگر مادرت نیست که روی تختِ بیمارستانه؟ باز محسن لبخند زدو گفت: _بله مادرمه. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. عزیزتر از جانمه. باز کلافه پرسید: _یعنی دوستش داری و اینطوری راحت نشستی ولبخند می زنی؟ محسن نگاهی به چهره ی کلافه امید کرد وگفت: _داداش چه ربطی داره؟ من برای مادرم هر کاری که بتونم انجام می دم. دیگه بقیه اش دستِ خداست. امید عصبی شد و گفت: _یعنی چی؟ مادرت داره درد می کشه، می گی خدا؟ کدوم خدا؟ اگر خدایی بود که نجاتش می داد. خودت باید یه کاری کنی. محسن تازه متوجه شد که امید چه دردی دارد. پس باید دقیق تر پاسخ می داد. توی دلش به خدا توکل کرد و گفت:"خدایا به امید خودت. کمکم کن" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490