eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💞با زیباترین و عاشقانه ترین کلمات یکدیگر خطاب کنید و خطاهای یکدیگر را به راحتی ببخشید. همیشه به خاطر داشته باشید👇 حتی سخت ترین روزها هم خواهند گذشت✅ زندگی هاتون عسل🍯💞
‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍💞 دِلبَرم..!♡ اگَرمَن‌یک‌آرزوداشتِه‌باشَـم ، مُونـدنِ‌هَمیشـگیِ‌تـوئه :)😘❤️ ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰۷) قلبم توان این همه هیجان را نداشت. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و از ته دل زار بزنم. ولی نمی دانم چرا، به چه دلیل؟ خانم محمدی کنار گوشم گفت: -می دونی موقع عقد، دعاها مستجاب می شه. امشب و اینجا، بهتره، بیشتر از همیشه دعا کنیم. برای همه و برای خوشبختی ساحل جان. از پشت پرده اشک، نگاهم به تابلو، وان یکاد...، بالای سر ساحل افتاد. نفس عمیقی کشیدم و آرام لب زدم"ان شاءالله خوشبخت بشن" آخر شب، موقع خداحافظی، گونه ساحل را برای اولین بار از روی محبت خواهرانه، بوسیدم. لبخند زد و به خاطر آمدنمان از ما تشکر کرد. چادر سفید را در اتاقش گذاشتم که برداشت و دوباره به دستم داد: -این هدیه برای خودته. سوغات کربلاست. مامانم برای من هم آورده. این سهم خودته. ان شاءالله چادر بختت باشه. شرمسار سر به زیر انداختم و از او و مادرش تشکر کردم. هر چند تشکر هم کافی نبود. برای آن همه محبت که دیدم. مادر بزرگ، به زحمت با عصا، خودش را سرپا نگه داشته بود. دلم می خواست همیشه کنارش باشیم. ولی شرم داشتم که زیاد با او صحبت کنم. همانطور که دعای خیر بدرقه راهمان می گرد، خداحافظی کردیم. پدر، ما را رساند. ظرف شیرینی و میوه را که رویا خانم، در اتومبیل گذاشته بود را بالا آورد. همه ساکت بودیم. اتفاق هایی که برایمان افتاد، جدید و غیر منتظره بود. حتی مادر هم ساکت وآرام بود. پدر کنارش نشست. از ما برای حضورمان تشکر کرد. هر چند ما باید تشکر می کردیم. ولی هنوز زبانم نمی چرخید که با پدر راحت صحبت کنم. مادر هم عجیب سکوت کرده بود. پدر به سمتش چرخید و با لبخند گفت: -همه جیز درست می شه. فعلا یه فکر هایی دارم. یا کم صبر کنید. ان شاءالله اتفاق های خوبی می افته. مادر هنوز سرش پایین بود. پدر خندید و گفت: -تو رو خدا بخند. دیگه نمی خوام ناراحت ببینمتون. مادر سر بلند کرد و لبخند زد. پدر خندید و باز هم از او تشکر کرد و رفت. و من ماندم با فکر کردن به اتفاق هایی که هر کدام به تنهایی از درک و توانم، خارج بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۸) بالاخره با هر بدبختی بود، توانستم با کمک ساحل و ریحانه، روی درس هایم کمی تمرکز کنم. سر کلاس هم بیشتر دقت می کردم تا بهتر متوجه شوم و چقدر خوب بود که مدیر مدرسه و معلم هایم، درکم می کردند. زمستان رو به پایان بود. در این مدت، بارها ساحل به منزلمان آمد تا هم احوالپرسی کند و هم در درس هایم کمک کند. ولی کنجکاوی من درباره زندگیشان گاهی ساعت ها وقتمان را می گرفت. از شب نامزدی اش، هزاران سوال درباره او و مادرش، حتی مادر بزرگ و پدر، در ذهنم شکل گرفت. ترجیح دادم به جای خیالپردازی های بی مورد و حتی افکار بد و منفی، از خودش سوال کنم. به خاطر همین وقتی برای درس خواندن به اتاقم رفتیم، از او پرسیدم: -می گم، چرا مادر بزرگ هیچ وقت به ما سر نزد و حالمون رو نپرسید. یعنی از ما بدش میاد؟ ساحل لبخندی زد: -الهی قربونت برم. چرا باید همچین فکری کنی؟ بعد سرش را زیر انداخت وآهی کشید: -کاش هیچ وقت نمی پرسیدی. آخه جواب دادن به این سوال یه کم سخته. نمی خوام درباره بابا فکر بد کنی. اون خیلی دوستتون داره. ولی راستش، هیچ وقت قضیه ازدواج مجددش رو به مادربزرگ نگفته بود. یعنی فقط من و مامانم می دونستیم. مامانم می گه وقتی قضیه تو پیش میاد، خیلی در این باره با بابا صحبت می کنند. وقتی که مامانم این قضیه رو می پذیره، از پدرم قول می گیره که طوری رفتار کنه که هیچ کس توی فامیل متوجه این قضیه نشه. حتی خاله ام هم در جریان نبود. مامان می گه نمی خواسته شخصیت بابا جلوی دیگران زیر سوال بره. یا کسی جرات کنه حرفی بزنه. الان هم فقط خاله ام می دونه. حتی دایی هام هم نمی دونن. مادر بزرگ هم نمی دونست. چون شهرستان هم هستند، زیاد در رفت و آمد نبودیم. چند روز قبل از جشن، رفتیم منزلش، بابا و مامان قضیه شما رو گفتند. اون بنده خدا هم فقط سکوت کرد. اما دیدم که چشماش پر از اشک شد. بعد هم رفت توی اتاقش و تا ساعتی بیرون نیامد. پدر را صدا زد و توی تنهایی باهاش صحبت کرد. ما هم خیلی نگران حالش شدیم، ولی بابا گفت، چاره ای نیست باید بهش بگیم. خلاصه به سختی راضی اش کردیم که باهامون بیاد. حسابی از دست بابا دلگیر بود. حتی قبول نکرد خونه ما بیاد. مهمون عمه شد. تا شب نامزدی که بابا با اصرار آوردش. از دیدن شما شوکه شده بود. اگر دقت کرده باشی، زیاد سرحال نبود. بعد از رفتنتون هم توی اتاق رفت و کلی اشک ریخت. حاضر نمی شد با بابا صحبت کنه. می گفت تو به این زن و بچه ها ظلم کردی. آخه خیلی مهربونه. الان هم می گه از روی شما خجله و نمی تونه بیاد دیدنتون. بعد خندید و گفت: -البته نگران نباش، حتما خودم میارمش. لبخند زدم. لبخندی که پشتش بغضی بزرگ خوابیده بود. چطور پدر، دلش آمد با ما این کار را کند؟ مگر ما فرزندانش نبودیم؟ چرا باید از همه ما را مخفی کند؟ تمام این سال ها حسرت داشتنِ مادر بزرگ و فامیل را داشتیم. حتی عید که می شد، کسی جز محبوبه خانم به دیدنمان نمی آمد. دوستی جز ریحانه، برایم پیام تبریک نمی فرستاد. این همه حسرت، این همه کمبود محبت، حالا باید چطور برخورد کرد، با اقوامی که یکی یکی پیدا می شدند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام.انشالا خدا به خانم فرجامپور عزیز طول عمر و سلامتی بده من با ایشون در مورد مشکلاتی که با پسرم داشتم صحبت کردم خیلی با حوصله به صحبت‌هام گوش کردن و نکاتی که فرمودن برام کاربردی بود و شکر خدا خیلی آروم شدم هزینه شون هم که واقعا خیلی کم بود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم❤️ سلام صبحتون پر نور🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: به خدا سوگند، اگر حقّ یعنى خلافت و امامت را به اهلش سپرده بودند؛ و از عترت و اهل بیت پیامبر (ص) پیروى ومتابعت كرده بودند حتّى دو نفر هم با یكدیگر درباره خدا و دین اختلاف نمى كردند. و مقام خلافت و امامت توسط افراد شایسته یكى پس از دیگرى منتقل مى گردید و در نهایت تحویل قائم آل محمّد (عج)، و صلوات اللّه علیهم اجمعین مى گردید كه او نهمین فرزند از حسین (ع) مى باشد.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 💖برای داشتن اعتماد به نفس بیشتر به قولایی که به خودت میدی عمل کن: 🔘اگه تصمیم گرفتی ورزش کنی،پاشو و انجامش بده! 🟣اگه تصمیم گرفتی یه زبان جدید یاد بگیری، از همین الان واسش برنامه بریز! 🟡اگه تصمیم گرفتی فلان کار رو تا فلان روز انجام بدی، پشت گوش ننداز! 💓اعتماد به نفس، از دل یه سبک زندگی خوب میاد. الهی به امید خودت❤️ الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۹) از پدر دلگیر بودم، اما او بیشتر به ما سر می زد. احساس می کردم، سر حال تر از قبل است. گاهی سینا را بیرون می برد. گاهی با مادر دوتایی خرید می رفتند. حتی برای اولین بار، ما را برای شام بیرون برد. مادر هم حال بهتری داشت. هر روز با مرضیه خانم تلفنی صحبت می کرد. او برایش لینک کانال های آشپزی و هنری می فرستاد. حتی محبوبه خانم هم سعی می کرد از مرضیه خانم خانه داری و آشپزی یاد بگیرد. حسابی سرگرم شده بودند. از خوابیدن ها و سردرد های بی موقع مادر خبری نبود. هر چند روز یک بار هم با محبوبه خانم منزل مرضیه خانم می رفتند. بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد. ولی همیشه ترس و نگرانی در وجودم بود. دلشوره ای عجیب داشتم از اینکه، این شادی ها موقتی است. هیچ جوری دلم آرام نمی گرفت. از آرامشی که خانم محمدی صحبت می کرد، در خودم ذره ای نمی دیدم. با کمک ساحل و ریحانه، سعی کردم نمازم را شروع کنم و حتی اول وقت بخوانم. با چادر سفیدی که ساحل هدیه داد و سجاده ای که سوغات مشهد از خانم محمدی بهم رسید. و عطر خوش گل محمدی که در سجاده بود. هر بار که سجاده را پهن می کردم، کمی از عطر را می بوییدم، حس خوبی به تک تک سلول های بدنم هدیه می کردم. نماز برایم جذابیت داشت. ولی بعد از بلند شدن از سجاده دوباره دلشوره به جانم می افتاد. افکار منفی، عذاب وجدان کارهای گذشته، همه و همه خواب راحت را ازمن می گرفت. مطمئن بودم که تاوان کارهایم را خواهم داد. بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490