۲. تمرکزشان روی چیزهای مثبت شریک زندگیشان هست 👏✅
نه فقط چیزهای منفیاش❌
و به جای این که دائما نقص های طرف مقابل را به رویش بیاورند،
کمک میکنند تا خود ارزشمندیاش تقویت شود👏💪
۳.برای کاری که برای همدیگر انجام میدهند تشکر میکنند.
و همیشه قدردان هم هستند
و از کلماتی مثل👇
وظیفته،
میخواستی ازدواج نکنی
استفاده نمیکنند.❌❌
۴. قبل از این که قضاوت اشتباه بکنند👇
از طرف مقابل سوال میپرسند
و خودشان قضاوت نمیکنند.❌
به زبان ساده تر👇
لطفا با دید مثبت و البته مهربانتر به یکدیگر بنگرید👏👌
💞نکته خیلی مهم که زوجین باید رعایت کنند و بنده عاجزانه از شما خوبان تقاضا دارم،
این است👇
لطفا
اگر موضوعی در زندگی مشترک آزارتان می دهد
یا احساس می کنید که همسرتان نیازهایتان را نمی داند،
خیلی شفاف و منطقی با او گفتگو کنید
و او را از آنچه که در مورد شما نمی داند یا به ان توجه ندارد،
آگاه کنید👏
🔺متاسفانه ریشه بیشتر اختلافات زندگی مشترک،
خلع این مهم است👆
زوجینی که مهارت گفتگو با یکدیگر را دارند،
زندگی شیرین تری دارند
و صد البته کنار هم احساس ارامش بیشتری دارند.
لطفا با هم گفتگو کنید👏
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه #قهر_طولانی_باعث_انحرافات
#اخلاقی_میشود
📛عواقب قهر طولانی مدت زن و شوهر
🎤حجت الاسلام حسینی قمی
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
.
#دلبرانه😍💞
امشب خواستم قبل از شب بخیر
بهت یه چیزایی رو گفته باشم
من خیلی قیافتو، صداتو، لحن حرف زدنتو، خندههاتو، چشماتو، خودتو
دوست دارم :)🤍
#شب_بخیر ❤️
|
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۰۳)
#تینا
#قسمت_۳۰۳
با صدای مادر بیدار شدم:
-تینا، بیدار شو. چقدر می خوابی؟
پلک هایم را با زحمت از هم گشودم. عقربه های ساعت دیواری، نزدیک ظهر را نشان می داد. چند بار پلک زدم تا مطمئن شوم. نگاه به اطراف چرخاندم. تازه متوجه شدم که در اتاق خودم هستم. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا رویاهای نا مفهمومی را که دیده بودم، مرور کنم.
ربطی بین صحنه هایی که در خواب دیدم پیدا نکردم. گوشی ام را روشن کردم، متوجه پیام خانم محمدی شدم:
"تینا جان دیگه نگران نباش. پرهام دوباره برگشته زندان، فردا دادگاهی داره."
نفس عمیقی کشیدم. با صحبت های دیروزش، دیگر نگران نبودم. اما حس کردم دلم برایش می سوزد. حسی که دیگر عاشقانه نبود. با صدای زنگ تلفن و پاسخگویی مادر، متوجه شدم پدر امروز برای ناهار مهمان ماست. لبخندی روی لبانم نقش بست. فوری از جا بلند شدم. بعد از چند روز دوری از خانه، آمدن پدر، بهترین خبر بود.
فوری اتاق را مرتب کردم. دوش گرفتم و به سر و وضعم رسیدم. نباید از ساحل چیزی کم داشته باشم. سری به آشپزخانه زدم که همه چیز مرتب و آماده بود. با شنیدن صدای زنگ در، به طرفش پرواز کردم. به محض باز کردن در، چشمانم از تعجب گرد شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۴)
#تینا
#قسمت_۳۰۴
صدای پدر از جا پراندم:
-تینا! خوبی؟
-وای ببخشید، سلام.
از خجالت سر زیر انداختم. رویا خانم لبخند زد:
-سلام دخترم، خوبی؟ رسیدن بخیر.
-ممنونم، بفرمایید.
پدر از دستپاچگی ام خنده اش گرفت. دستش را لابه لای موهایم فرو کرد:
-هنوز هم کوچولویی.
گونه ام را بوسید و وارد شد.
رویا خانم جعبه شیرینی را دستم داد و به گرمی مادر را در آغوش گرفت و احوالپرسی کرد. پدر به آشپزخانه رفت و پاکت های خرید را روی میز گذاشت.
احوال مادر را پرسید و کمی کنارش ماند. با ظرف شیرینی به پذیرایی رفتم. بعد از تعارف آن را روی میز گذاشتم. دستم را گرفت و صورتش را نزدیک آورد. گونه ام را بوسید و کنار خودش برایم جا باز کرد. سر به زیر با گونه های سرخ، کنارش نشستم. سراغ ساحل را گرفتم که گفت:
-مشغول پرستاری از امیر آقاست.
-دلم براش تنگ شده.
-عصر با هم می ریم بهشون سر می زنیم.
از وعده ای که داد، خوشحال و متعجب شدم. مادر سینی چای به دست آمد و کنارم نشست. پدر هم رو برویمان جای گرفت. رضایت و خوشحالی، در چهره اش نمایان بود. از آرامشی که به خانه مان مهمان شده بود، خوشحال بودم.
از امیر آقا و ساحل صحبت می کردیم که سینا هم آمد. بعد از نماز و صرف ناهار، ظرف ها را شستم و جا به جا کردم. پدر دستم را گرفت و کنار خود نشاند. سینا را هم در سمت دیگرش جای داد.
بوسه ای به پیشانی امان زد:
-به زودی براتون یه خبر خوش دارم. ولی یه کوچولو دیگه باید صبر کنید.
چشمانم را بستم و با خود فکر کردم،"یعنی خبر خوشش چیست؟"
سینا هر چه اصرار کرد، پدر جوابی نداد. اما از لبخندهای رویا خانم مشخص بود که همه چیز را می داند. من که حسابی گیج بودم، ترجیح دادم، سکوت کنم. به اندازه کافی ذهنم درگیری داشت.
عصر همگی به دیدن امیر آقا رفتیم. ساحل و ریحانه را در آغوش گرفتم و با هم در اتاق ریحانه جمع شدیم و کلی حرف زدیم.
ساحل اشاره به بیرون اتاق کرد:
-تینا جان، این هم یک رنج دیگه توی زندگی من.
خدا رو شکر به خیر گذشته، ولی خب تا خوب خوب بشه، یه کم طول می کشه.
ریحانه چشمکی زد:
-واه، تا باشه از این رنج ها. حالا خوبه به خاطر همین رنجه که حالا حالا داداشم کنارتون هست.
ساحل با گونه های سرخ شده و لب های کش آمده، از اتاق بیرون رفت.
به ریحانه نگاه کردم:
-لطفا واسه خواهر من، خواهر شوهر بازی درنیار. و گرنه با خودم طرفی.
انگشتانش را تکان داد و به قصد قلقلک دادن به سمتم آمد. از دستش فرار کردم. ولی کلی خندیدیم. آرام که شدیم، با خودم فکر کردم، شاید از ریحانه هم بتوانم کمک بگیرم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490