Panahian-Clip-MohabateShireen.mp3
1.6M
🎵محبت شیرین!
👈🏻 با این نیّت باید رفت مجلس روضۀ حضرت زهرا(س)
👈 کیفیت بهتر + متن
@asraredarun
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیک) #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام فاطمیه نذر حضرت مادر (علیها
سلام عزیزان وقتتون بخیر
ایام به کام
شهادت بی بی دو عالم را تسلیت عرض می کنم🏴
الهی که ما و اولاد ما را در پناه خودشان بگیرند و دعا گویمان باشند
و ان شاءالله فرج مولامون هر چه نزدیکتر باشد
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیک) #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام فاطمیه نذر حضرت مادر (علیها
#تخفیف این دوره فقط تا پایان امشب ✅
از ثبت نام جا نمانید✅
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 راز غربت حضرت فاطمه(س) و علت عدم رشد سیاسی جامعه
👈 کیفیت بهتر
@asraredarun
از همه عزیزان
التماس دعا دارم
حتما
هیئت و مجلس تشریف بردید
ما و اولاد ما را از دعای خیر بی نصیب نگذارید
ان شاءالله از همگی به شایستگی قبول باشه
و
همگی از شیعیان واقعی خاندان نبوت باشیم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها
و
بعلها و بنیها
و
سرالمستودع فیها
بعدد ما احاط به علمک🏴
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_99
مادر بزرگ تسبیحش را برداشت و گفت:"فعلا فقط براش دعا می کنیم. برای همه رزمنده ها دعا می کنیم. ان شاءالله که همگی سلامت برگردند."
خاله زری بلند گفت:"ان شاءالله"
مادر بزرگ دست امید را در دستش گرفت و گفت:"خب بگو ببینم، کار وبارت چطوره؟"
امید لبخندی زد و گفت:"خوبه. فعلا مشغولم."
مادربزرگ دستش را به گرمی فشرد و گفت:"خدارا شکر. فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. الهی که عاقبت بخیر بشی."
و پیشانی امید را بوسید.
خاله زری هم مهربانانه نگاهش کرد و گفت:" امید خاله است."
امید شرمنده سرش را زیر انداخت"یعنی با این همه ابراز و محبت وعلاقه، مگه می شه جواب رد بدن؟ فقط می مونه خود زهرا."
مادر بزرگ گفت:"امید جان چای ات سرد شد."
امید چشمی گفت و استکان چای را به دهانش نزدیک کرد.
یعنی چیزی از گلویش پائین می رفت؟
با این حرف سنگینی که می خواست بگوید و در راه گلویش گیر کرده بود.
با زحمت یک قلپ چای را نوشید و با زحمت قورتش داد و گلو صاف کرد.
صدای تپش قلبش را می شنید.
ضربانِ نا منظمش، خبر از آشوبِ درونش داشت.
این چه دردی است که به جانش افتاده و خواب و خوراک و آسایشش را گرفته؟
باید یک بار می گفت و خود را راحت می کرد.
صدای مادرش در سرش پیچید" زهرا خواستگار داره"
باید زودتر می گفت و تکلیفش را با این دلِ دیوانه روشن می کرد.
مادربزرگ و خاله داشتند درباره خاطراتِ بچگی امید می گفتند و می خندیدند.
و امید لبخندی به لب داشت و در دلش آشوبی بود که قصد سرکوبش را داشت.
ولی نمی شد که نمی شد.
همیشه گفتنِ حرفِ دل آدم را سبک می کند و به آرامش می رساند. پس باید گفت و سبک شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_100
کلی با خودش کلنجار رفت. بالاخره وسط خنده های آن دو، صدایش را صاف کرد و لبخندی زد و گفت:" راستش.."
دوباره حرفش پشتِ گلویش گیر کرد.
از شب قبل تا به حالا کلی جملات را با خودش تمرین کرده بود.
ولی الان که باید کلمات سرازیر می شدند.
به ناز گذاشته بودند و بیرون نمی آمدند.
خیلی سخت است که برای گفتنِ حرف دلت گیر کنی و ندانی چه بگویی و از کجا شروع کنی.
سرش را پایین انداخت. مادر بزرگ حالش را می فهمید. مهربانانه گفت:"چی شده امید جان؟ باز هم بابات؟"
امید سریع گفت:"نه ..نه... ربطی به بابا نداره. یعنی..."
با شنیدنِ
صدای سلام دادنِ زهرا، حرفش را نمیه تمام رها کرد.
یکباره از جا بلند شد و سر به زیر جواب داد.
دیگر زبانش به کل بند آمد. مگر او نباید دانشگاه باشد.اینجا چه کند؟ تپش قلبش بالاتر رفت.
دست وپایش را گم کرد. زهرا به آرامی گفت:"خوش آمدید. بفرمایید. من دارم می رم."
کاش می شد، همین جا حرف دلش را به او بگوید. اما چگونه؟ قبلا سر بسته گفته بود. ولی جوابی نگرفته بود.
حالا چه کند؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
عزیزان
اموزش #رایگان_شخصیت_شناسی
همچنان ادامه دارد✅
همراهمان باشید🌺