زندگی شیرین است،
مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی زیبایی ست،
مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ثانیه هاست،
زندگی چرخش این عقربه هاست.
زندگیتان به زیبایی گلهای بهاری باد💐
زندگی کنیم زیبا و شاد 💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
انس با قرآن (2).mp3
9.96M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
قرآن صورتِ درون ماست !
قرآن خودِ ماست!
نه یک کتاب برای ثواب !
در این پادکست حقایق ناگفتهای از قرآن و نحوهی انس با آن را خواهید شنید!
منبع :جلسه ۵۷۶ از مبحث خانواده آسمانی(عوامل ورود به جهنم)
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_291
روی تخت نشست. دلش آرام نشد.
کنارِ محسن، قرار گرفت و پایش را دراز کرد. محسن سر از سجده شکر برداشت. به او نگاه کرد و لبخند زد. با انگشتانش دانه تسبیح را انداخت و گفت:" این رو به نیت تو انداختم. راستش امید جان، بهت حسودیم می شه، خوش به حالت! یه عمرِ ما فقط ادعا داریم. ولی تو؟ چی بگم؟!"
دست در گردنِ امید انداخت. او را به سمت خود کشید و پیشانی اش را بوسید.
نفس عمیقی کشید و قطره اشکش را از گوشه چشمش پاک کرد و ادامه داد:" الان معنای حرفِ مادرم را درک می کنم. همیشه می گه(مردم را قضاوت نکنید. قضاوت با خداست.) الان حکمت کنارِ تو بودن را فهمیدم.
کنارِتو قرار گرفتن، برای من یه امتحان بود. امتحانی که خدا برام در نظر گرفته بود تا ایمانم محک بخوره. امید جان من رو ببخش. البته؛ هیچ وقت فکر بد درباره ات نکردم. چون صفا و پاکی باطنت رو می دیدم. ولی این جوری باورت نکرده بودم. خوشا به سعادتت. محمد از بین همه تو رو انتخاب کرد. می دونی یعنی چی؟"
امید سر به زیر انداخت و آرام اشک ریخت.
محسن دست روی پایش گذاشت و گفت:" خوشحال باش برادر. تو برگزیده شدی. ان شاءالله که من هم توی این امتحان رو سپید باشم."
امید سر بلند کرد و گفت:" این حرف ها را نمی فهمم. ولی محمد توی خوابم گفت(اگر می خوای بیای پیش ما باید مثل ما بشی.)
اون موقع نفهمیدم یعنی چی. ولی این مدت و مخصوصا امروز، فهمیدم که اونا چه جوری بودند. ولی من اصلا شبیه اونا نیستم.:" سرش را زیر انداخت و اشک ریخت. محسن در آغوش گرفتش و گفت:" ولی حتما در وجودت دیدند که دعوتت کردند.."
امید سرش را بلند کرد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:" راستش... یعنی.... می خوام بدونم ... چه کار کنم شبیه اونا بشم؟"
بعد محکم و با صراحت گفت:" می خوام جبران کنم. تمام گذشته رو. تمامِ اشتباهاتم رو. یعنی می شه؟ می خوام کارهایی که اونا انجام می دادند رو انجام بدم."
دست محسن را گرفت و ادامه داد:" کمکم می کنی؟"
محسن لبخند زد و گفت:" اگه کاری از دستم بیاد چشم."
و دستش را به گرمی فشرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_292
محسن ذوق زده از حالِ خوش امید بود.
دوباره به سجده شکر رفت و خدا را از صمیم قلبش شاکر شد.
امید مبهوت او بود و شیفته آرامشی که داشت.
آرام آرام و به زحمت، مانند محسن به سجده رفت.
با او همنوا شد(الهی العفو) آرامشی به جانش نشست که تا آن زمان حسرتش را داشت.
چشم روی هم گذاشت.
با صدای صحبت کردنِ محسن وآقای سرابی؛ چشم گشود.
متوجه شد که باید برای رفتن آماده شود.
یادِ محمد افتاد. فوری برخاست. به کمک محسن آماده شد.
به طرفِ اتوبوس رفتند. بچه ها همه آمده بودند. زهرا و زینب جلو آمدند و سلام دادند. زهرا سراپای امید را نگاه کرد و پرسید:" امروز بهتری؟"
امید لبخند زد و گفت:" خوبم. فقط زودتر سوار بشید بریم."
زهرا گفت:" راستش من به بابا و مامانم دیشب زنگ زدم. همه چیز رو گفتم. فکر کنم خودشون رو برسونند."
امید سرش را تکان داد وگفت:" کار خوبی کردی. احمد آقا باید باشه." و به طرفِ اتوبوس رفت.
مسیر طولانی تر و خسته کننده تر از روزِ قبل به نظر می رسید.
حاجی و افرادش؛ زودتر رسیده بودند و با دقت خاصی به کار خودشان می پرداختند.
به کسی اجازه نزدیک شدن ندادند.
همه بیصبرانه منتظر بودند.
جواد آرام زمزمه می کرد.
تلفن زهرا زنگ خورد. احمد آقا بود که می گفت؛ به زودی خودشان را می رسانند.
نیروهای تفحص، آرام و با دقت، هر آنچه را از دلِ خاک بیرون می آوردند، در نایلون می گذاشتند.
کارشان طولانی شده بود. امید با تنی خیسِ عرق و کلافه، به روبرو چشم دوخته بود.
بر عکس روزِ قبل؛ بچه ها مجهز نیامده بودند.
با عجله و دست خالی راهی شده و جز قمقه های آب چیزی همراه نداشتند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
عزیزان
لطفا در این شبهای عزیز
برای فرج مولامون خیلی دعا کنید
اخباری که از غزه می رسه واقعا دردناکه
و فاجعه بیمارستان شفا😭
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین علیه السلام
التماس دعای فرج🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
سلام امام زمانم❤️
سلام صبحتون پر نور🌺
الهی به امید تو💚
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام صادق علیه السلام فرمود:
براى روزه دار دو سرور و خوشحالى است:
1 – هنگام افطار 2 – هنگام لقاء پروردگار (وقت مردن و در قیامت)✨
┄┅─✵💝✵─┅┄
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_چهاردهم
اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِي فِيهِ بِالْعَثَرَاتِ، وَ أَقِلْنِي فِيهِ مِنَ الْخَطَايَا وَ الْهَفَوَاتِ، وَ لا تَجْعَلْنِي فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلايَا وَ الْآفَاتِ، بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
آرامش به معنای آن نیست
که صدایی نباشد
مشکلی وجود نداشته باشد
یا کار سختی پیش رو نباشد
" آرامش" یعنی
در میان صدا،
مشکل و کار سخت
دلت روشن و امیدت به خدا باشد💪
خدایا به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️یک نکتۀ تربیتی برای پدر و مادرها
🌀مسیری که کودک برای درک خداوند طی میکند
👈 برگرفته از جلسات «تربیتِ تقوا محور در خانواده، مسجد و مدرسه» در فاطمیۀ بزرگ تهران، جلسۀ چهارم
هیئت محبین مولا امیرالمؤمنین(ع)
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | آپارات | اینستاگرام | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🌹نوری زحریم مرتضی آمده است
🌹با حلم و وقار مصطفی آمده است
🌹فرمان اجابت دعا در این ماه
🌹از یمن قدوم مجتبی آمده است
🌸🍃 میلاد با سعادت کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) مبارک باد 💐💐💐💐👏👏👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#هم_اکنون
مراسم جشن ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
با سخنرانی استاد محمد شجاعی
پخش زنده تصویری از : آپارات
@Ostad_Shojae
ارتباط شخصی.mp3
8.66M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
ارتباط قوی با هر امام دیگری مثل سیدالشهداء
نمیتواند ضعف ارتباط شخصی ما را با «امام حسن مجتبی علیهالسلام» جبران کند! چرا ؟
@Ostad_Shojae | montazer.ir
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام روزتون پر نور
عیدتون مبارک💐
┄┅─✵💖✵─┅┄
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫خداوند متعال چنین فرمودند:
به هر حسنه ای، از ده برابر تا هفت صد برابر پاداش می دهیم جز روزه، چراکه روزه از آنِ من است، و من به آن جزا می دهم.✨
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_پانزدهم
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ، وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ، بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
بهار از راه رسیده و زمین زنده دوباره بارور شده و این یعنی پس از هر سرمای طاقتفرسا بهاری لطیف در انتظار ماست.
میگویی تو هم در زندگی بهار میخواهی؟
چاره،
فقط دست شستن از زمستان است.
چاره،
دامن نزدن به احساسی است که سالها امانت را بریده.
طرح نو، فکر نو،
احساس نو،
در دل خود هزاران بهار دارد ، به قدر تمامی روزهای زندگی تو✨
با یاری خدای قادر
زندگی را از نو بساز💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بالاترین شادی.mp3
8.66M
#تلنگری
🔥گاهی برای خاموش کردن آتشها، دست به کاری باید بزنی که؛
گرچه بظاهر هیچ کاری نیست،
✦ اما فقـــط از "کریمان" و "اهل سیادت" برمیآید!
ویژه میلاد #کریم_آل_طه علیهالسلام
#استاد_شجاعی 🎤
#من_و_خانواده_آسمانی
@Ostad_Shojae
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اول پدر به حضـرت حـیدر تو گفتـهای
پیش از همه به فاطمه مادر تو گفتهای
😍💖
#اولامامزادهیدنیاخوشآمدی❣️
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک💐💐
#امام_حسنی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_293
دمای هوا، آزار دهنده شده بود. ولی هیچ کس؛ حس نمی کرد.
همه منتظر، به حاجی و تیمش چشم دوخته بودند.
صدای تکبیر و صلوات مرتب در دشت طنین انداز می شد.
محسن روی شانه امید زد و گفت:"بهتره پشتِ سرت رو هم ببینی."
امید برگشت و با تعجب، پدر و مادرش را دید که با احمد آقا و خاله زری، نزدیک می شدند.
با زحمت از روی زمین بلند شد. عصایش را دست گرفت و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به استقبال آن ها رفت.
مادر با دیدنش، بر سرعتش افزود.
پدر کتش را در دست گرفته بود و لبخند زنان نزدیک می شد.
امید خود را در آغوش مادر انداخت و بی اختیار اشکش جاری شد. هر دو در آغوش هم اشک می ریختند.
پدر دست روی شانه امید گذاشت و گفت:" بسه جوون، خودت رو اذیت نکن. "
امید خود را از مادر جدا کرد. پدر آغوش گشود و او، خود را در آغوشش رها کرد.
برای اولین بار، طعمِ آغوشِ گرمِ پدر را اینچنین با لذت می چشید.
مادر اشک هایش را پاک کرد. زهرا و زینب، پدر ومادرشان را در آغوش گرفتند.
بقیه هم نزدیک شدند و احوالپرسی کردند.
امید با کمک پدرش به سمتِ حصار برگشت و گفت:"محمد اونجاست. پیداش کردند." بعد انگشتر و نامه محمد را از جیبش بیرون آورد. به دستِ مادر داد.
با دیدنِ آن ها بعض گلوی مادر را فشرد. روی زمین نشست. هشدارهای پدر هم که می گفت(نشین خاکی می شی) هیچ اثری نکرد.
نامه را گشود و بادیدنِ دست خط محمد، دیگر نتوانست، اشکش را کنترل کند.
با صدای بلند ضجه زد.
خاله زری و دخترها دوره اش کردند.
تلاش آن ها برای آرام کردنش فایده ای نداشت.
مادر نامه را به سینه چسباند و فریاد زد:"ای خدا.... ای خدا.... محمد.. محمد."
بعد از سال ها داشت برای محمد عزاداری می کرد.
بغض چندین ساله اش بالاخره ترکید و سر باز کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_294
خاله زری سرش را در آغوش گرفت و گفت:"گریه کن، بذار عقده ها از دلت بیرون بیاد. عزاداری کن برای محمد. بذار اشک هات بباره. تو که نتونستی اون موقع براش عزاداری کنی. تو که نتونستی باور کنی که نیست. نتونستی برای بچه ات عزاداری کنی. الان هر چه دلت می خواد گریه کن."
زهرا سریع قمقمه ای آب به دست مادر داد. احمد آقا، میان خاطراتش غرق شده بود، بی توجه به هشدارهای حاجی و تیمش؛ از حصار رد شد.
صدای سفیرِ تیر و توپ، تانک و جنگده ها توی گوشش پیچید.
بی توجه به اطراف جلو می رفت.
کنارِ حاجی نشست. درونِ نایلون را نگاه کرد و گفت:"این محمده منه؟ محمد که این جوری نبود. محمد قدش بلند بود. سرش پر از مو بود. محمد چهره اش نورانی و زیبا بود. محمدِ من، خیلی قشنگ بود.:"
همه اشک می ریختند. حاجی دست در گردنش انداخت و گفت:"صبور باش برادر."
ولی احمد آقای شوخ و سرِ حال هم دیگر توانِ صبوری نداشت.
ناله می زد و می گفت:" ببخشید برادر من لحظه آخر کنارت نبودم.
من تنهات گذاشتم. محمد جان. تو این شکلی نبودی. ازکِی این شکلی شدی؟"
امید و مادرش هم خواستند نزدیک شوند که حاجی اشاره کرد که بچه ها اجازه ندهند.
جواد با چشمانِ اشک آلود؛ به حصار چسبید. صدایش را رها کرد و روضه حضرت عباس سر داد.
(برادر جان،
تو را به جانِ مادرت
جسمِ مرا خیمه نبر.
تا نفس دارم وتا زنده ام.
من که تا ابد از روی
عزیزانِ تو شرمنده ام.)
همه با او همنوا شدند.
دست ها بالا می رفت روی سینه ها می نشست.
چقدر جا داشت در این دشت که از گرما و خشکی کم از دشت نینوا نبود؛ یاد آوری صحنه عاشورا و قرار گرفتنِ برادری بر بالینِ برادر شهیدش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
برخی از دوستان هم
لطف کردند و نکات خوبی را در رمان یاداور شدند
که ان شاءالله حتما در باز نویسی استفاده می کنم
از همه شما خوبان سپاسگزارم💐
و منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم