🤔از کتاب خودم خبری نبود.
کدام کدام⁉️
کتاب داستان
"اگر نمیخواهی می توانی کرم بمانی"
با تعجب از فروشنده پرسیدم،
چرا یکی از کتابها نیست؟
🤔نزدیک شدم،
چشمم به کتابهای خودمان افتاد😍
کدام کتابها⁉️
کتابهای داستان کودک که در گروه
منتطران منجی و بر اساس مباحث استاد شجاعی نوشته بودیم🤗
بی اختیار گفتم: وای اینها که کتابهای خودمونه.
اما👇
🍃فروشنده با تعجب گفت:
بله یکیش نیست، اخه من خودم تا کتابی را نخونم برای فروش نمیذارم. همه اش رو خوندم.
بعد رو کرد به همکارش و از او پرسید.
خلاصه رسیدیم به نمایندگی پخش کتابها که خوشبختانه همانجا حضور داشت.
ایشون از توی کولهاش کتاب را بیرون آورد و گفت:
والا این کتاب از بقیه پر فروش تره.
فعلا همین یکی مونده که نگه داشتم برای نمونه.
📚جالب اینجا بود که فروشنده ها از خادمیارهای رضوی بودند.
خیلی از دیدن و اشنایی با من خوشحال شدند
و خلاصه کلی گپ زدیم و عکس گرفتیم.
و خیلی خوشحال شدم که کتابهایی که ماه ها برای نوشتن و چاپ شدنشون کل گروه وقت گذاشتند، مورد توجه استقبال فراوان قرار گرفته.
خدایا شکرت.
اما👇
🍃درست در روز عرفه چند سال قبل
یکی از همین عزیزان که در گروه نویسندگی با ما بود و البته همنویسنده بود و هم طراحی تصاویر را انجام می داد،
بعد از دعای عرفه، قبل از به پایان رسیدن داستانش، داستان زندگی دنیویاش به همراه خانوادهاش به پایان رسید😔
خانم خدیجه بابایی عزیز
به همراه همسرشان
جناب استاد فرج نژاد
و سه فرزندشان
هنگام برگشتن از دعای عرفه تصادف کردند و همگی آسمانی شدند😭
شادی روحشان فاتحه و صلواتی هدیه کنید.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم💐
می تونید پک کامل را از سایت استاد شجاعی سفارش بدید
تا فرزندان دلبندتان مفهوم دنیا و هدف خلقت و....
به راحتی متوجه بشن✅
التماس دعا🌺
فرجامپور
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_47
نگاهی به فرهاد انداخت و بعد به فرشته...
لبخندی زد و ادامه داد: من رو بگو که با شیرینی اومدم. گفتم دیگه همه حرفاتون تمام شده و یه شیرینی دورِ هم بخوریم. ولی مثلِ اینکه این داداش فرهاد ِما تا قیامت هم حرف بزنه، باز اصلِ مطلب میمونه.
بشین خواهرم که کارت دارم.
راستش من نمیدونم چی بهم گفتید و چی شنفتید، ولی طبقِ صحبتهای بنده با این آقا فرهاد و البته مشورت با مامان و با اجازهی خواهر گلم، من ازتون میخوام که اجازه بدید
یک صیغهی محرمیت بینتون بخونم.
همین ختمِ کلام.
آخیش راحت شدم...
تا چند روزِ دیگه هم که داداش آقا فرهاد میاد.
قبل از رفتنشون به تهران، عقد محضری رو انجام بدیم. چطوره؟ چی میگی خواهر؟
فرشته که گونههاش سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود، چیزی نگفت.
_خواهر گلم رفتی گل بچینی؟
به خدا من به جای آقا فرهاد خسته شدم. بنده خدا انقدر اومد و رفت، تا این بلا سرش اومد.
بچهها هم که از خداشونه.
نگرانشون نباش. خودم حسابی باهاشون صحبت کردم.
مامان هم که فکر کنم فرهاد رو از من بیشتر دوست داره.
منم که برادر بزرگتر هستم .فرهاد را مثلِ برادر میدونم. خیالم ازش راحته.
دیگه رضایت بده.
باز صدایی از فرشته شنیده نشد.
_فکر کنم این دفعه رفتی گلاب بیاری.
_اِه داداش...
_داداش به قربونت خواهر جان.
اصلا می دونی چیه؟ سکوت نشانهی رضایته.
خدا رو شکر که راضی هستی.
پس با اجازهی هر دوتاتون من صیغهی محرمیت رو میخونم.
انشاءالله که مبارک باشه و به پای هم خوشبخت بشید.
و بالاخره فرزاد صیغهی محرمیت رو خوند.
بعد از سالها عشق و انتظار، سالها عشقِ پنهانی که الآن فقط خودشون دوتا از اون خبر داشتن، به هم محرم شدن.
_مبارکتون باشه خوشبخت بشید و پیشانی هر دو رو بوسید.
_دیگه فرهاد جان جونِ تو و جونِ خواهرِ دردانه من.
خودت میدونی که چقدر برام عزیزه.
حواست بهش باشه
_چشم داداش. ممنونم که من رو قابل دونستی.
تمام سعیم رو برای خوشبختیش انجام میدم.
قول میدم. فقط با اجازهی شما، بیزحمت اون امانتی رو بهم بده که تقدیمش کنم.
_راستی یادم رفته بود. بفرما...
از جیبش جعبهی زیبا و کوچکی رو در آورد و به فرهاد داد و گفت:
_اینجاهاش دیگه به من مربوط نیست. من با اجازه میرم. کمپوت و شیرینیم رو کنارِ گلای باغچه بخورم.
شما هم یه لطفی به خودتون بکنید. این کمپوت و شیرینیها رو بخورید.
به خدا فشارتون افتاد از بس باهم حرف زدید. با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
_فرشته خانم
اجازه میدید این انگشتر رو دستتون کنم؟
فرشته سر به زیر و آرام نزدیک شد.
آرام دستش رو نزدیک برد و روی تخت گذاشت. فرهاد انگشتر رو در انگشتش کرد.
_مبارکتون باشه.
فرشته نگاهی به انگشتر کرد و سرش رو بالا آورد.
_ممنونم خیلی قشنگه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
87.3K
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌹
آی دی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490