✴️امام رضا علیه السلام
می فرمایند،
در آخرت افرادی را به گناه ناسپاسی عذاب می کنند،
این افراد می گویند،
خدایا ما که تو را شکر می کردیم.
ندا می آید👇
آری، شکر مرا انجام دادید اما
از دستی که به شما چیزی داد تشکر نکردید
❤️جانم به فدای اهل بیت علیهم السلام
که در کلامشان، جان مطلب را بیان می فرمایند.
و اگر اهل تفکر و دقت باشیم و عامل به کلامشان
در دنیا و اخرت به ارامش و لذت و سعادت خواهیم رسید.👌
الهی شکر،الحمدلله رب العالمین🌹
#دلبرانه😍💞
بھ خاطرآوردنٺ را
دوسٺ دارمـ
چھ زیبـا
مرا از همـ مۍپاشۍ..😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵)
#تینا
#قسمت_۱۹۵
با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم.
سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد.
بی اختیار گفتم:
-مدرسه؟!
مادر لبخند زد:
-خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه.
-وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد.
پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند.
-دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه.
قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد.
لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد.
خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد.
مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود.
بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم.
از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم.
بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند.
سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم.
سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم.
ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶)
#تینا
#قسمت_۱۹۶
بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه.
هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود.
ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند.
حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم.
به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم.
ریحانه به بازویم زد:
-هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم:
-چی می گی ریحانه؟
-اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده.
لبخند خبیثانه ای زد:
-اصلا حواست به دور و برت هست؟!
-یعنی چی؟
-دیگه خودت باید دقت کنی.
خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇
◀️شخصیت شناسی
◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار
◀️تربیت فرزند
◀️ترک گناه
◀️نماز مودبانه
◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها
⬅️قسمت اول رمان فرشته کویر
◀️قسمت اول رمان تینا
◀️ابتدای مینی ارتباط موفق
◀️ابتدای مینی دوره سیاستهای زنانه
🎁کتاب تفاوتهای زن و مرد
🎁کتاب استغفارات امیرالمومنین
التماس دعا🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلام امام زمانم❤️
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
سه چیز از دنیا براى من دوست داشتنى است: تلاوت قرآن،
نگاه به صورت رسول خدا،
انفاق و كمك به نیازمندان در راه خدا.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
❤️زندگیتو روی دُور مثبت تنظیم کن.
🌸مثبت بیندیش،
🌸مثبت عمل کن،
🌸مثبت حرف بزن.
تا نتایج کارت مثبت از آب در بیاد.
به توانایی های خودت باورداشته باش.💪
الهی به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ غریزه جنسی را میشود با راهکارهایی ساده مدیریت کرد!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۱۶ از مبحث مدیریت غریزه جنسی
@ostad_shojae I montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام،،،سلام،،،هزاران سلام بر شما خوبان💐💐💐💐
ان شاءالله حال دلتون خوب خوب خوب باشه🌺🌺🌺
و در کنار خانواده اوقات خوشی داشته باشید🌹
ممنون از حضور و همراهی شما خوبان💐💐💐
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری💞 #سیاستهای_زنانه_۹۴😍👏 رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌 روشهای جلب محبت همس
#همسرداری💞
#سیاستهای_زنانه_۹۵😍👏
رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌
روشهای جلب محبت همسر🤗👇
🔺خیلی از خانمها از
عصبانیت و خشم خود یا همسرشان شاکی هستند.
از اینکه نمی توانند خشم خود را مدیریت کنند
هم در رابطه با همسر
و هم در رابطه با فرزندان.
در این جلسه می خواهم برای مدیریت خشم یک نکته مهم بیان کنم.
هر چند قبلا هم در این باره صحبت کردیم👇
🔺 بسیاری از پرخاشگریهای زن و شوهر به دلیل تفکر باید و نباید است.
گاه همسران نسبت به یکدیگر انتظار بیش از حد دارند،
و به این فکر میکنند که
همسرم باید اینکار را انجام دهد و نباید اینکار را انجام دهد.❌
🔺تفکر باید و نباید را به
👈 "بهتر بود و بهتر نبود" 👏
تبدیل کنید.
🔺 در طول هفته این تفکر باید و نباید را نسبت به همسرتان بشناسید و آن را بنویسید و به تفکر بهتر بود و بهتر نبود تبدیل کنید.👏
🍃 وقتی از همسر علامه طباطبایی(ره) پرسیدند؛
که آیا علامه در منزل عصبانی هم میشدند؟ گفتند؛
اوج عصبانیت علامه این بود که در کمال آرامش میفرمود؛
اگر این کار میشد بهتر بود یا اگر این کار نمیشد بهتر بود.👌
🔺وقتی به باید و نباید ها فکر می کنیم
سطح توقعمان از همسرمان بالا می رود.
همین امر باعث شکل گرفتن خشم می شود.
👌بهتر است درباره انچه که گذشته، ذهنمان را درگیر نکنیم.
چون با خشمی که شکل می گیرد، امروز و آینده را تحت شعاع قرار می دهیم.
🔺دیروز که گذشت ، هرگز از او یاد نکن👌
امروز را به زیباترین شکل بسازید
تا
فردای بهتر رقم بخورد👌
#دلبرانه😍💞
؏شق چون ڪھنھ شَوَد
مَحـو نگـࢪدد بھ فــِـــراق..😉❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۷)
#تینا
#قسمت_۱۹۷
برگشتم و اطرافم را با دقت نگاه کردم. ساحل و سینا دست در گردن یکدیگر، لابه لای درخت ها قدم می زدند. لبخندی روی لبانم نقش بست. دوباره دقت کردم، حتما منظور ریحانه چیز دیگری است. مادرم با مرضیه خانم، صحبت می کرد. ریحانه و خانم محمدی، مشغول توپ بازی بودند. چه چیزی عجیب بود؟
پچ پچ کردنِ های رویا خانم و پروین خانم، که سر نزدیک برده بودند و آرام در گوش هم نجوا می کردند. زیاد توجه ام جلب نشد و منظور ریحانه را نفهمیدم. پوفی گفتم و دستانم را بغل کردم و کنارشان رفتم:
-ریحانه، منظورت را نفهمیدم؟
توپ را از هوا گرفت و ایستاد:
-از بس خنگی! همه اش وایسادی یه گوشه رفتی تو لاک خودت. یه کم هم به اطرافیانت دقت کن.
اصلا حواست نیست دور و برت چی داره می گذره.
-واه، خب دقت کردم. چیز عجیبی ندیدم.
خانم محمدی نزدیک شد:
-چی می گید شما دخترا؟ به چی باید دقت کرد؟
-نمی دونم خانم، از ریحانه بپرسید. والا.
ریحانه خندید:
-خبرهای خوبی در راهه. مامانم تصمیم گرفته که داداشم رو داماد کنه.
خانم محمدی کف زد:
-آفرین به مامانت. چقدر خوب یه عروسی هم افتادیم. حالا عروس خوشبخت کیه؟
ریحانه با چشم و ابرو اشاره کرد:
-خودتون ببینید.
رد نگاهش را گرفتیم و به رویا خانم و مادرش رسیدیم.
وای که چقدر به قول ریحانه خنگ بودم. از بس بی توجه ام. تازه یاد ساحل افتادم.
با صدای بلند گفتم:
-وای، یعنی ساحل و امیر.....
۱۹۸)
دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت:
-کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند.
بعد لبخند زد:
- دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه.
آهی کشید و گفت:
-وای یعنی می شه؟
دستم را به پشتش زدم:
-خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند.
-بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه.
دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم.
بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید.
رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم.
تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم.
خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم.
یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490