eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷۳) از اتاق بیرون آمدیم تا مادر استراحت کند. از اینکه اینجا حالش بد شده ناراحت بودم. حتما تحمل دیدن رویا خانم را ندارد. دردی که سال هاست گریبان گیرش است. دردهای عصبی و دارو و دکتر و بدبختی. گوشه ای کز کردم و زانوانم را بغل گرفتم. پس ما کی رنگ خوشبختی به خود می بینیم. عمری است که با درد و رنج، عجینیم. بغض، گلویم را فشرد و اشکم بی اختیار سرازیر شد. هرجای دنیا که باشیم فرق ندارد، غم ما را رها نمی کند. کاش اصلا نمی آمدیم. در خانه و در تنهایی خودمان درد می کشیدیم. دستی نوازشگرانه روی سرم کشیده شد. نمی خواستم سر بلند کنم. دلم می خواست در عالم خودم بمانم. تنهای تنها. ولی با شنیدن صدایش جا خوردم. -خوبی دخترم؟ با چشمان از حدقه بیرون زده، نگاهش کردم. طوری که شدت تعجبم را فهمید. لبخندی زد و مرا را به سینه اش چسباند. نوازشم کرد و سرم را بوسید. و من هنوز مات و مبهوت مانده بودم. درک رفتارش برایم سخت بود. تظاهر است یا واقعیت؟ صدای مرضیه خانم و پروین خانم از آشپزخانه می آمد. خواب نبودم، واقعیت داشت. رویا خانم مرا در آغوش گرفته بود و مانند مادری مهربان نوازشم می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۴) خودم را از آغوشش جدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و ناباورانه، به چشمانش نگاه کردم. نشانی از ریا و دروغ ندیدم. ولی باورش سخت بود. تعجبم را که دید لبخند زد: -نگران مادرت نباش. خوب می شه. مرضیه خانم کارش رو خوب بلده. با این دمنوش ها معجزه می کنه. نمی دانست که درد های من یکی دوتا نیست. با سر و صدای بچه ها به سمت در برگشتم. دخترها خوشحال و پر انرژی وارد شدند. نگاه متعجب ساحل روی من و مادرش ثابت شد. رویا خانم لبخند به لب، برایش سر تکان داد. او هم با ریحانه روی مبل نشستند. ریحانه سوال گونه سری تکان داد. خانم محمدی خود را به بی تفاوتی زد و به آشپزخانه رفت. رویا خانم دستم را گرفت و گفت: -بهتره بریم پیش بچه ها. به دنبالش رفتم و کنار ریحانه نشستم. خانم محمدی، با سینی چای و کلوچه از آشپزخانه بیرون آمد. به دنبالش پروین خانم و مرضیه خانم هم آمدند. خانم محمدی بلند گفت: -بعد از سوزوندنِ اون همه انرژی، حالا این کلوچه های دستپختِ مامان مرضیه می چسبه. مرضیه خانم لبخندی زد: -نوش جونتون. فقط یه کم آهسته تر. و به در اتاق اشاره کرد. خانم محمدی، لبش را گاز گرفت: -وای ببخشید. دلم دوباره آشوب شد. کاش مادرم اینجا و در این جمع، حالش بد نمی شد. از فکر اینکه چه پیش خواهد آمد، حالم بدتر شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۵) کنار ریحانه نشستم که برایم چای و کلوچه برداشت. سرش را نزدیک آورد و گفت: -خوب نیست این طوری اخم کردی. سرم را بالا آوردم و اطراف را نگاه کردم. همه مشغول بگو و بخند بودند و از کنار هم بودن لذت می بردند. چه کنم که لبم به خنده باز نمی شد. هنگام اذان، آقایان دست از کار کشیدند و برای نماز به ویلا آمدند. دلم می خواست، بنشینم و چهره خندانِ پدرم را دل سیر تماشا کنم. اما به پیشنهادِ محترمانه خانم محمدی ما به اتاق رفتیم. تا آقایان راحت باشند. درِ اتاق را که پشت سرم می بستم، چشمم به امیر افتاد که سر به زیر، وارد شد. از دیدنش تعجب کردم. چقدر تغییر کرده بود. لاغر و بدون مو، حتی رنگ چهره اش هم تیره شده بود. یادم آمد که به خاطر قد بلندش همیشه ریحانه سر به سرش می گذاشت. هنوز هم موقع ورود از در، باید گردنش را خم می کرد. یاد شیطنت های ریحانه، لبخند به لبم نشاند. با ضربه آرنجش به پهلویم به خود آمدم: -چه کار می کنی؟ وایسادی داداشم رو دید می زنی؟ با چشمان از حدقه بیرون زده، نگاهش کردم. تا خواستم چیزی بگویم، دستش را جلوی دهانم گذاشت: -خب، بابا شوخی کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۶) خانم محمدی، سجاده ها را روی زمین پهن کردو چادر نمازی را به دستم داد. چند لحظه مکث کردم و فقط نگاهش کردم. ریحانه که متوجه شد، رو به خانم محمدی کرد: -فکر کنم تینا یادش رفته وضو بگیره. خانم محمدی به گوشه اتاق اشاره کرد: -اینجا حمام و دستشوییه. اگر می خوای اینجا وضو بگیرید. ریحانه دستم را کشید و با خود به دستشویی برد. نگاهم چرخید روی ساحل که مشغول مرتب کردنِ سجاده اش بود و مادرش که قامت بست. خانم محمدی هم در کنارش و مرضیه خانم با کمی فاصله، ایستاد. وارد دستشویی که شدیم، در را بست. آهسته زیر گوشم گفت: -کار سختی نیست، خودم یادت می دم. آستین هایش را بالا زد و شیر آب را باز کرد. با حوصله و زیبا، وضو گرفتن را یادم داد. کاری که سال ها آرزویش را داشتم، ولی هیچ وقت انجام نداده بودم. حتی وقتی با ریحانه بودم، فقط با حسرت نماز خواندنش را تماشا می کردم. او هم هیچ وقت اصراری نداشت. بیرون که آمدیم، کناری ایستادیم. چادر را باز کردم و روی سرم انداختم. آهسته زیر گوشم گفت: -هر چی من می گم تو هم بگو. سرم را تکان دادم و قامت بستم. "الله اکبر" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۷) باتمام شدن نماز، همه به یکدیگر دست دادند و با لبخند، می گفتند"قبول باشه" منم مات و مبهوت، همان کردم. خانم ها برای آماده کردنِ ناهار رفتند و ما دخترها در اتاق ماندیم. خانم محمدی سجاده ها را در کمد جای داد. چادرم را در آوردم، یک لحظه یرای دادنِ چادر، تردید کردم. در جمعی که همه خانم ها چادر داشتند، بی چادری حس خوبی برایم نداشت. هر چند که از بچگی هیچ وقت چادر نداشتم. خانم محمدی با لبخند گفت: -می خوای پیشت بمونه. لبخندی کوتاه زدم و سری تکان دادم. ریحانه و ساحل عجیب با هم گرم و صمیمی شده بودند که کمی حسودی کردم. اما ساحل که کنارم نشسته بود، دستانم را در دست گرفت: -وای دختر چقدر دست هات سرده. و بیشتر دستانم را فشرد. خانم محمدی ظرف گردو و کشمش را زمین گذاشت و نشست. -بچه ها این ها را بخورید توی این سرما بدن رو گرم می کنه. مخصوصا تو تینا جان، تا می تونی خوراکی هایی که طبع گرم داره بخور. مامان مرضیه همیشه مواظب منه که چی بخورم چی نخورم. گاهی دیگه خسته می شم. بعد هم خندید. -چشم. توی جمع صمیمی که بوجود آمده بود، خوشجال بودم. ولی حتی در آن جمع هم، یاد مهتاب و احساس عذاب وجدان رهایم نمی کرد. طوفانی که در دلم بود، به این راحتی ها فروکش نمی کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۸) حال بد مادرم هم مزید بر علت بود. نمی دانستم چه کنم و چه بگویم. بیشتر شنونده بودم و به رابطه راحت و صمیمی ساحل با دیگران حسرت می خوردم. خیلی سوال در ذهنم بود، از او و خانواده اش و سال هایی که من با بدختی زندگی کردم و او با خوشی و خوشبختی. اصلا انصاف نبود. هم من و هم مادرم، قبول داشتیم که مقصر اصلی مادرم بوده که از مهربانی و خوش اخلاقی پدرم استفاده کرده تا به خواست خودش برسد. شاید ساحل و مادرش هم به خاطر خودخواهی مادرم آزار دیدند. شاید پدرم هم بی تقصیر نبود. نمی دانم، ولی ابر وباد و مه خورشید و فلک، همگی دست به دست داده بودند، تا مرا به بدبختی برسانند. آهی کشیدم که از نظر خانم محمدی دور نماند. دستش را روی پایم گذاشت و چشمانش را باز و بسته کرد. مطمئن بودم همه چیز درست می شود؛ ولی دلم قرار نداشت. گذشته که دیگر جبران نمی شد. مهتاب که دیگر زنده نمی شد. نظرشان نسبت به من، با دانستن رابطه ام با پرهام، دیگر مثبت نمی شد. خاکی بر سر خودم ریخته بودم که جبران شدنی نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۷۹) مرضیه خانم وارد اتاق شد و سفره ای به دست دخترش داد و رفت. با تعجب به سفره نگاه کردم و پرسیدم: -اینجا ناهار می خوریم؟ خانم محمدی سفره را روی زمین گذاشت: -آره قربونت برم. زنانه، مردانه، جداست. برایم عجیب بود. هرچند ما هیچ وقت مهمان غریبه نداشتیم. اصلا مهمان نداشتیم. کسی را نداشتیم که بیاید. کمکش کردم تا سفره را بچیند. طعم آبگوشت خوشمزه، دستپخت مرضیه خانم، عجیب به جانم نشست. ولی حواسم پیش مادرم بود که هنوز در اتاق بغلی خواب بود. بعد از ناهار، با اجازه ای گفتم و از راهروی کوچکی که بین اتاق ها بود، گذشتم و به اتاق مادر رفتم. آرام به در ضربه زدم و آن را باز کردم. با دیدن پدر، جا خوردم. دیدنشان کنار یکدیگر، عجیب بود. بعد از من ساحل و مادرش هم برای احوالپرسی، آمدند. برای اولین بار، با یکدیگر در یک اتاق جمع بودیم. رویا خانم برای مادر، غذا آورده بود. بعد از گذاشتن ظرف غذا روی زمین و احوالپرسی کردن، از اتاق بیرون رفت. ساحل اما کنار پدر نشست و تمام جریان توپ بازی صبح را برایش تعریف کرد. پدر با لذت به حرف هایش گوش می داد. نگاهی به من کرد که ساکت، خیره اشان بودم. دستش را دراز کرد و گفت: -تینا جان بیا کنار خودم. به مادر نگاه کردم که لبخندی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. بلند شدم و کنار ساحل نشستم. پدر با لبخند گفت: -خب تو هم تعریف کن ببینم، بهت خوش گذشت؟ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط به گفتن"بله"اکتفا کردم. پدری که می دیدم برایم غریبه بود. تا حالا او را این قدر مهربان و خوشحال ندیده بودم. نگاهم سمت موهای جو گندمیش، سر خورد. همیشه چهره اش برایم جذاب و دوست داشتنی بود. دویسش داشتم؛ ولی هیچ وقت نتوانستم به زبان بیاورم. اما حالا ساحل جلوی چشمم، چقدر راحت، از احساسش و هرچه برایش مهم بود برای او سخن می گفت. آخر کلامش هم گفت: -خیلی خوش گذشت، ولی بابا جان، از صبح ندیدمتون دلم براتون تنگ شده. خیلی سریع، جلوی چشمان حیرت زده ام، گونه پدر را بوسید: -خیلی دوستتون دارم. لبخند رضایت پدر، جانم را صفا داد. آرزوی دیرینم دیدن لبخند بر چهره پدر و مادر بود. مادر بی تفاوت غذایش را می خورد. که پدر مرا به سمت خود کشید و گونه ام را بوسید و بعد ساحل را بوسید: -هر دوتون رو دوست دارم. مواظب خودتون باشید. هنوز توی بهت بودم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت. موقع بستن در که به سمتمان چرخید، حس کردم که چشمانش نمناک است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۰) نگاهم به ساحل افتاد که بغضش را قورت داد و لبخندی زوری زد. حالشان را نمی فهمیدم، ولی طعم شیرینِ بوسه پدر، بر جانم نشست. ساحل دستم را گرفت و گفت: -اگر سردت نمی شه، بریم یه کم قدم بزنیم. نگاهی به مادر انداختم که هنوز با بی تفاوتی غذایش را می خورد. شاید هم با غذا، خودش را سرگرم کرده بود تا حال دلش را لو ندهد. رو به او کردم: -مامان شما کاری نداری؟ -نه عزیزم. از جا بلند شدم و با ساحل بیرون رفتیم. چادرش را مرتب کرد و وارد راهرو شد. منم ناشیانه چادرم را روی سرم انداختم و به دورم پیچیدم. سر به زیر انداخت و از کنارِ آقایان گذشتیم که در حال تماشای تلویزیون بودند. نگاهم به سینا افتاد که کنار امیر نشسته بود و با هم صحبت می کردند. از اینکه برادرم، امروز تنها نمانده، خوشحال شدم. از در که بیرون رفتیم، نفس عمیقی کشید: -وای چه هوای خوبی. حیفه این باغ قشنگ نیست؟ حرفش را تایید کردم. گوشی اش را بیرون آورد: -بگذار پیام بدم، خانم محمدی و ریحانه هم بیان. پیامش را ارسال کرد. همان طور که قدم می زدیم، بالای درختی به لانه کلاغ ها اشاره کرد: -وای چقدر قشنگه، تینا ببین، بچه هاشون توی لانه هستند. توی این سرما پدر و مادرشون رفتند دنبال غذا. خندیدم: -آره، خیلی قشنگند. -تو تا حالا جوجه یا پرنده توی خونه داشتی؟ -نه مامانم دوست نداره. می گه کثیفند، همه جا رو نجس می کنند. -وای من عاشق پرنده ها هستم. راستی می دونستی، مامانم یه عالمه پرنده داره. -جدی؟ -آره. پشت بومِ خونه مون نگه می داره. از این راه درآمد خوبی هم داره. خیلی خوبند. منم بی کاری هام می رم کمکش. راستی از درس هات چه خبر؟ واسه کنکور خودت رو آماده کردی؟ -راستش، شاید ادامه ندم. -واه، مگه می شه؟ باید درس بخونی. اصلا از این به بعد خودم کمکت می کنم. یه دونه آبجی که بیشتر ندارم. من را به خودش چسباند و بوسید. دستانش دور گردنم حلقه شد و همانطور ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۱) حس عجیبی داشتم که تا آن موقع تجربه نکرده بودم. داشتن خواهری مهربان را به خواب هم نمی دیدیم. نگاهی به چهره متعجبم کرد و با لبخند گفت: -راستش، همیشه آرزوم بود که کنارم باشی. توی تمام این سال ها، گوش هام رو تیز بود تا از دهان بابا در مورد تو و سینا، چیزی بشنوم. ولی بابا، ملاحظه مامان رو می کرد و حرفی نمی زد. البته من خیلی کوچولو بودم که این اتفاق افتاد. یادم نیست. ولی خب مامانم وقتی فهمیده بود، خیلی ناراحت می شه. با هم دعواشون می شه. مامانم حتی چند روزی، قهر می ره. از بابا شنیدم، که قرار بوده از مامانت جدا بشه که می فهمند، تو داری به دنیا میای. وقتی به مامانم قضیه رو می گه، اونم کوتاه میاد. البته وقتی می فهمه مامانت و بابام برای اینکه جدا شن می خوان تور رو که هنوز به دنیا نیومدی، از بین ببرند، خیلی ناراحت می شه. حتی با بابا دعوا کرده. که چرا می خواید یک بجه بی گناه رو نابود کنید. البته همان شب مامانم یه خوابی هم دیده که به هیچ کس نمی گه. فقط صبحش به بابا می گه"من دیگه، این قضیه رو پذیرفتم. راضی نیستم اون خانم یا بچه اش آسیب ببینند. بالاخره اون بچه، بچه تو هم هست. پس لطفا مواظبشون باش." بعد از اون همه دعوا و قهر، می دونی تینا، این تو بودی که به همه آرامش دادی. وجودت مثل یه بارقه امید می شه برای بابا. خودش می گه با شنیدن این حرفها از مامانت، بال در آوردم. چون نمی خواستم با جدا شدنمون، تینا و مادرش، زندگی سختی داشته باشند. من مسئول زندگی آنها هستم. تینا، تو خوشبختی و آرامش رو به بابا هدیه کردی. چشمانم از تعجب گرد شده بود. به گوش هایم اعتماد نداشتم. این حرف ها را درباره من می گفت که عمری در ناامیدی به سر برده بودم. پس چرا پدر هیچ وقت این چیزها را به خودم نگفت؟ چرا مادر همیشه افسرده و ناراضی بود؟ یعنی آرامش و خوشبختی فقط برای ساحل و مادرش بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۲) خانم محمدی و ریحانه هم آمدند و قرار شد، با هم دورتا دور باغ قدم بزنیم. درختان هیچ برگ و باری نداشتند، اما خانم محمدی از تابستان و میوه های درختان می گفت. تک تک درختان را نشان می داد و چنان با عشق درباره اشان صحبت می کرد که گویی دوستان صمیمی اش هستند. بر تنه درختی، حلزون کوچکی چسبیده بود، آن را جدا کرد و با ذوق درباره اش سخن گفت. محو صحبت هایش بودم که سینا صدایم زد. به سمتش برگشتم. با امیر بودند. -بله، -داریم با آقا امیر می ریم خرید، شما چیزی لازم ندارید؟ به سمت دخترها برگشتم: -شما چیزی نمی خواید؟ ریحانه گفت: -چرا، چرا، ولی خودم می رم به داداشم می گم. به دو به سمت امیر رفت و مشغول پچ پچ شد. خانم محمدی گفت: -همه چیز هست، ممنون، ساحل هم سری تکان داد و چیزی نگفت. نزدیک تر رفتم که ریحانه صحبتش را قطع کرد. امیر سر به زیر ایستاده بود. سینا جلو آمد و گفتم: -بچه ها چیزی نمی خوان، ولی برای خودم، چیپس و پفک بگیر. -باشه، پس ما رفتیم. خدا حافظی کردند. من و ریحانه هنوز نگاهمان بدرقه راه برادرانمان بود که دستش را روی کتفم گذاشت: -قربونش برم، اینقدر مهربونه که نگو. دیگه خدمتش داره تموم می شه. باید براش آستین بالا کنیم. با تعجب نگاهش کردم که بلند خندید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۴) باورم نمی شد که پدر، از عشق و علاقه اش به مادرم و ما سخن می گوید. همیشه او را مردی مغرور و از خود راضی می دانستم. ولی صحبت های امروزش، باور نکردنی بود. کمی مکث کرد و ایستاد. مرا به سمت خودش چرخاند و خیره نگاهم کرد: -تینا جان، منو ببخش. می دونم براتون کم گذاشتم. اما اشتباه کردم. چون مامانت لج می کرد، منم لج می کردم. خیلی اشتباه کردم. کاش، کاش، از همون اول با هم می رفتیم پیش یه مشاور خوب. این مدت که با سید احمد و خانمش آشنا شدم، فهمیدم که عمرمون رو با اشتباه گذروندیم و این وسط شماها قربانی شدید. دستم را گرفت و بالا آورد. نگاهی به جای بخیه های روی مچم انداخت: -دیگه هیچ وقت نمی خوام این کارها رو تکرار کنی. قول بده که آخرین بارت بود. مبهوت و با بغض نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. مرا به خودش چسباند و روی پیشانی ام را بوسید. مثل سحر شده ها فقط نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -مگه جن دیدی باباجان. حالا یه برنامه هایی هم دارم که خیلی وقته فکرم رو مشغول کرده. ان شاءالله یواش یواش، ما هم روی خوش زندگی رو می بینیم. ما هم به آرامش می رسیم. دیگه نمی خوام نگران ببینمت. نگران هیچی نباش. باشه. شانه هایم را گرفت و تکانم داد. لبخندی زدم: -باشه، چشم. خندید. خنده ای از ته دل. ولی هنوز هم رد غم را در چهره اش می دیدم. مردی که امروز در برابرم بود، با آنچه که سال ها در ذهنم ساخته بودم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. کاش خواب نباشم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۳) بعد از ساعتی قدم زدن، نگران دیر کردنِ سینا و امیر شدم. از طرفی دلم هم ضعف می رفت. رو به ریحانه کردم: -به نظرت دیر نکردند؟ چنان حواسش به صحبت های ساحل بود که متوجه منظورم نشد: -کیا؟ -پسرا. خیلی وقت رفتند. گوشی اش را از جیب لباسش در آورد. -آره، یک ساعته رفتند. الان خودم زنگ می زنم. سریع شماره امیر را گرفت. ولی پاسخی دریافت نکرد: -حتما داره رانندگی می کنه. الان می رسند. ولی باز هم خبری نشد. دلم آشوب بود. هر چند همیشه دلشوره و نگرانی داشتم. ولی این بار فرق می کرد. نگران دردانه مادر بودم. کمی از آن ها فاصله گرفتم و چشم به در باغ دوختم. دستی روی شانه ام نشست. با هراس برگشتم که پدر را پشت سرم دیدم. لبخندی زد: -چرا نگرانی؟ -منتظر سینام. خیلی وقته رفتند. -نگران نباش. حتما دارند برای خودشون چرخ می زنند. اینجا حوصله شون سر رفته بود. در مقابل نگاه متعجبم، دستش را دور گردنم حلقه کرد: -افتخار می دی کمی با هم قدم بزنیم؟ قدم تا شانه هایش بود. ودر کنارش چون جوجه بودم. لبخندی زدم و آب دهانم را قورت دادم. بی جواب خیره چشمانِ براقش شدم و کنارش راه افتادم. چند قدمی که رفتیم، آهی کشید: -ببین تینا جان، دلم می خواد با ساحل مثل یه خواهر واقعی رفتار کنی. نمی خوام شماها از هم دور باشید. توی این سال ها خیلی تلاش کردم، تا مادرت راضی بشه و اجازه بده، شما به هم نزدیک بشید. ولی نمی دونم چرا اینقدر لجبازی می کرد. الان هم با وساطتت، سید احمد و خانمش، راضی شده و چیزی نمی گه. ولی نگرانم که دوباره خونه که برید، باز هم مخالفت رو شروع کنه. باور کن، ساحل و مادرش اصلا مشکلی با شما ندارند. همان سالی که تو دنیا اومدی، حتی قبل از اون، رویا همه چیز رو پذیرفت. باور کن من خیلی رنج کشیدم، هر بار که مادرت اسم جدایی رو میاره، تنم می لرزه. به خاطر تو، به خاطر سینا، به خاطرِ... کمی مکث کردو سر به زیر انداخت: -به خاطر خودش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۵) با آمدن ساحل، جمع مان سه نفره شد. پدر بین ما بود و دست در گردن هر دومان داشت. با هم قدم زدیم. پدر با شادمانی از خاطرات دوران جوانی اش می گفت. گویی برای ساحل تکراری بود، ولی من، مبهوت بودم از پدری که امروز می دیدم. هوا رو به تاریکی می رفت و از سینا و امیر خبری نبود. مرضیه خانم تدارک شام را هم دیده بود. همه در ویلا جمع بودیم و مثل ظهر، زنانه، مردانه جدا نشسته بودیم. مادر نگران بود و سراغ سینا را می گرفت. پدر را صدا زدم تا بیاید و خبری از سینا بگیرد. کنار مادر نشست. به سینا زنگ زد. ولی جوابی دریافت نکرد. سراغ ریحانه رفتم، شماره امیر را گرفت، ولی جواب نداد. پدر کلافه دست در موهایش فرو برد. بیرون رفت و با پدر ریحانه صحبت کرد. سید احمد، آماده شد و باهم بیرون رفتند. دلم آشوب بود و گواهی بد می داد‌. مادر دوباره سرش را چسبید و ناله اش بلند شد. مرضیه خانم برایش دمنوش آورد و خانم های دیگر دلداریش می دادند. فقط من می دانستم که چقدر دردانه اش عزیز است و یک لحظه دوریش را هم نمی تواند تحمل کند، چه رسد به بی خبری. پدر، برای آرامشش، قول داد که با سینا بر می گردد. ولی مادر با این وعده ها آرام شدنی نبود. خانم محمدی دستم را گرفت و گفت: -نگران نباش، بیا با هم آیه الکرسی بخونیم. بسپریمشون به خدا. و شروع کرد با صدای بلند به خواندن آیه الکرسی. بدون متوجه شدن معنا و مفهومش با او همراهی کردم. کلمات را یک یک، تکرار می کردم. مادر ریحانه سجاده پهن کرده بود و نماز و دعا می خواند. ریحانه هم در کنارش. از این همه تفاوت بین خودمان و آن ها تعجب کردم. چقدر آرامش داشتند، در حالیکه من و مادرم، بی تابی می کردیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۶) هنوز پدر و سید احمد از باغ بیرون نرفته بودند که صدای بوق ماشین آمد و پشت درِ باغ، امیر و سینا ظاهر شدند. با صدای بوق، همه بیرون دویدیم. نگاهمان خیره آن دو بود تا زمانی که از اتومبیل پیاده شدند. با دقت سر تا پایشان را برانداز کردیم. مرضیه خانم سر به آسمان بلند کرد و با صدا بلند گفت: -خدایا شکرت. منم با تمام وجودم در دل همین جمله را گفتم. وارد که شدند، مادر سینا را در آغوش گرفت و منم بغض کرده کنارش ایستادم. تعجبم از ریحانه و مادرش بود که بدون بیرون آمدن از اتاق، دوباره شروع به نماز خواندن کردند. که بعدا ریحانه گفت که نماز شکر می خواندند. برای اولین بار حس کردم که بیتابی های ما، غیر عادی است. در جمع کوچک مان، فقط ما بودیم که آرام و قرار نداشتیم. شنیدم که امیر از تمام شدن بنزین و معطلی برای یافتن جایگاه سوخت و صف اتومبیل ها می گفت. بالاخره شام را خوردیم و به خانه برگشتیم. با آن که خیلی خسته بودم، ولی به خاطر فکر کردن به حوادث آن روز خوابم نمی برد. اتفاق ها ساده بود؛ ولی برای من عجیب و غیر قابل هضم. وقتی ریحانه پیامکم را جواب نداد، دانستم که راحت خوابیده. در دلم" خوش به حالشی" گفتم و سعی کردم بخوابم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۷) اواسط دی ماه بود و به دلیل آلودگی هوا، مدارس چند روزی تعطیل شد. ریحانه و ساحل، قرار گذاشتند که از فرصت استفاده کنند و برای جبران عقب ماندگی درسی، کمکم کنند. برای اولین بار بود که ساحل به خانه ما می آمد. نگران رفتار مادر با او بودم. مرتب در اتاق قدم می زدم و ناخنم را می جویدم. بالاخره زنگ در به صدا در آمد. با عجله در را باز کردم. پشت در ورودی منتظر ماندم تا از پله ها بالا بیاید. وقتی در را باز کردم، چشمانم از تعجب گرد شد. پدرم و مادر ساحل هم بودند. نفسم در سینه حبس شد که پدر با لبخند جلو آمد: -مهمون نمی خواین؟ تازه به خود آمدم و سلام دادم. مادر با شنیدن صدای پدر جلو آمد. ساحل و مادرش، او را که بهت زده نگاه می کرد، در آغوش گرفتند. سینا از اتاق بیرون آمد. سلام داد. پدر دستش را فشرد و او را کنار خود نشاند. ساحل و مادرش هم روبرویشان نشستند. مادر به آشپزخانه رفت. جعبه شیرینی را ساحل دستم داد: -نا قابله. تشکر کردم و به آشپزخانه رفتم. می دانستم برای مادر پذیرفتن آن ها سخت است. همان طور که حدس می زدم، گوشه ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می گفت. با خودم گفتم باید کاری کنم، باید این ماجرا تمام شود. به خاطر چشمان غمناک پدر،به خاطر خودم. به خاطر سینا و به خاطر مادرم. باید بعد از سال ها به آرامش برسیم. فکری به سرم زد. جعبه را روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۸) با اطمینان گوشی ام را روشن کردم و شماره خانم محمدی را گرفتم. با اولین بوق، جواب داد و صمیمانه احوالپرسی کرد. نفس عمیقی کشیدم و سراغ مرضیه خانم را گرفتم. بدون کنجکاوی کردن گوشی را به مادرش داد. با صدای آرامش بخشش، تردید از دلم رخت بر بست. از او خواهش کردم با مادرم صحبت کند. با خوشحالی پذیرفت. می دانستم که فقط اوست که می تواند مادرم را آرام کند. گوشی را به آشپزخانه بردم، نگاهم در پذیرایی بین مهمان ها چرخید و لبخند به لب، گذشتم. پدر هنوز سینا را درآغوش داشت و با او صحبت می کرد. گوشی را به مادرم دادم. با تعجب نگاه کرد و گرفت. صدای مرضیه خانم مانند داروی آرامش بخش، راحت جانش شد. زیر کتری را روشن کردم و با خیال راحت، ظرف میوه را بیرون بردم. چشمم به نگاه نگران پدر افتاد. با لبخند، چشمانم را برایش باز و بسته کردم تا خیالش راحت باشد. بعد از تعارف میوه، ظرف را روی میز گذاشتم و کنار ساحل نشستم. با لبخند حالم را پرسید و مشغول تعارف و صحبت شدیم. چند لحظه ای نگذشته بود که مادر با ظرف کلوچه های دستپخت خودش از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند، خوش آمد گفت و به همه تعارف کرد. نگاهم به لبخند رضایت پدر افتاد. از خوشحالی، مانند پرنده ای تازه پرواز آموخته، از جا پریدم: -من برم چای بیارم، با این کلوچه های خوشمزه می چسبه. چشمکی برای پدر زدم و لبخندی به مادر، که با اصرار رویا خانم کنارش نشست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۹) خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت و بعد از ساعتی، رفتند. ساحل برایم برنامه مطالعاتی چید. با توجه به نزدیک بودن امتحانات ترم اول، قرار شد تلفنی درس هایم را بپرسد و برای بعضی درس ها مثل ریاضی حضوری بیاید. بعد از رفتنشان، دوباره حال مادر بد شد. ولی این بار به جای داروهای آرامش بخش، از دمنوش هایی که مرضیه خانم سفارش کرده بود، استفاده کرد. چند روزی گذشت. با تمام سختی که درس خواندن برایم داشت، به خاطر پیگیری های ساحل، شروع کردم. خانم محمدی هم مرتب در تماس بود و حالم را می پرسید. سفارش هایی که مادرش کرده بود، را به گوشم می رساند. از درست خوردن و خوابیدن و غیره. بدبختی از آن جا شروع شد که ناچار شدم دوباره به مدرسه بروم. حالا که تازه داشتم درس خوان می شدم، هم درس ها برایم سخت بود و هم رفتن به مدرسه و دیدن جای خالی مهتاب. از آن بدتر، یادآوری پرهام و خاطراتش. با ناچاری را طی کردم. وارد کلاس که شدم، ریحانه به استقبالم آمد. در آغوشش فشردم. حسابی دلتنگش بودم. کنار هم نشستیم و او تند و تند از امیر و کارهایش و خاطرات سربازی اش می گفت. با بی میلی فقط گوش می دادم و سر تکان می دادم. با ورود معلم ساکت شدیم و خیره به تخته سیاه. از درس زبان جز کمی خط خطی و شکل های داخل کتاب چیزی نفهمیدم. زنگ ریاضی از آن هم بدتر بود. تا زنگ آخر که با وارد شدن خانم محمدی به کلاس، لبخند به لبم نشست. مثل همیشه آرام و مهربان، با تک تک بچه ها احوالپرسی کرد و از دلتنگی اش برایمان گفت. دیگر مهتابی نبود که با مسخره بازی هایش کلاس را به هم بریزد. دوستانش هم ساکت شده بودند. خانم محمدی، گچ را برداشت و زیبا و خوانا نوشت" آرامش" دوباره یادم افتاد که درگیر این کلمه بودم و دنبال یافتن راهی برای رسیدن به آن، رسیدن به "آرامش" دوباره بحث در کلاس بالا گرفت. خانم محمدی با حوصله و دقت گوش می کرد و بچه ها را به شرکت و ادامه بحث وا می داشت. برایم لذت بخش بود؛ ولی نظری نداشتم و بیشتر گوش می دادم. نگاهم به دفتر ریحانه افتاد که با دقت نظرات را با ذکر نام گوینده، یاد داشت می کرد. به نظرم کاری بیهوده آمد. بالاخره خانم محمدی، بحث را جمع کرد. و بدون توضیح اضافه، پای تخته با خطی زیبا نوشت. "الا بذکرالله تطمئن القلوب" لبخندی زد و گفت: -خوب به این آیه دقت کنید. تا جلسه بعد حسابی در زندگی به کار ببنیدید و نتیجه را بهم بگید. با تعجب به چهره بشاش ریحانه نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: -اونش با من. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۰) وسایلم را جمع کردم و با ریحانه بیرون آمدیم. از روند درسهایم می پرسید و قول داد حتما به کمکم بیاید، با جزوه های زیبا و مرتبش. از در حیاط که بیرون رفتیم، خانم محمدی صدایمان کرد و خواست که ما را برساند. با اصرار سوار اتومبیلش شدیم. بعد از راه افتادن، کمی تعلل کرد، احساس کردم، حرفی برای گفتم دارد که بالاخره لب گشود: -می دونید چیه بچه ها، دلم نمی خواست اینطوری بشه، ولی ناچاریم. دایی ازم خواسته تا مطلب مهمی رو بهتون بگم. راستش، باید برای تکمیل پرونده و شهادت دادن به اداره آگاهی بریم. از حرفش جا خوردم. ترس به جانم افتاد. یعنی باید دوباره با پرهام روبرو شوم؟ تازه داشتم جان تازه می گرفتم. چطور برگردم به خاطرات و یاد او؟چطور به چشمانش نگاه کنم و بگویم من تو را لو دادم؟ اصلا با دیدن چشمانش چطور دوام بیاورم؟ با بدبختی سعی در فراموش کردنش داشتم. چرا کسی مرا درک نمی کرد؟ اگر مجبور شوم از رابطه و عشقم، جلوی دیگران بگویم چه؟ آیا هنوز آبرویی برای از دست دادن دارم؟ یاد حرف های مادر با محبوبه خانم افتادم که برایش درد دل می کرد" محبوبه جان، آدم نمی تونه از گذشته فرار کنه. هر جای دنیا که بری، این گذشته لعنتی همراهته. خوشبخت ترین آدم دنیا هم باشی، افسوس اشتباهات گذشته باهاته، انگار تا دنیا دنیاست، باید بابتش تاوان پس بدی. این اشتباه گذشته من بود که مادر و پدرم را دق داد. اشتباه لعنتی که زندگی خودم و بچه هام را نابود کرد. من با خودخواهی می خواستم محمود رو برای خودم کنم. یه مرد متاهل رو. من بد کردم. اشتباه کردم. اما تا آخر دنیا، باید تاوان این اشتباه رو بدم. امان از اشتباه های گذشته که تا ابد دامنگیر آدمه. کاش عاقلانه تر رفتار می کردم. کاش به حرف پدر و مادرم گوش می دادم. کاش وقتی محمود گفت متاهله و زندگیش رو دوست داره. عمق فاجعه ای رو که می خواستم رقم بزنم درک می کردم. ولی من فقط به اشتباهم پافشاری کردم. فقط خودم رو می دیدم و خواسته ها و تمایلاتم رو. هیچی برام مهم نبود، جز خودم، که دیگه از تنهایی و مجرد بودن و نداشتن خواستگار مناسب، توی اون سن، خسته شده بودم. انقدر پا پِی محمود شدم که راضی شد. کاش یک ذره فقط یک ذره ای به این فکر می کردم که کارم اشتباهه. اشتباهی که تا آخر عمر گریزی ازش نیست." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۱) از ترس و اضطراب تا صبح نخوابیدم. توی اداره آگاهی، خانم محمدی نگاهم کرد و دستم را گرفت: -تینا چرا اینطوری شدی؟ حالت خوبه؟ سرم را تکان دادم و ناخن به دندان گرفتم. از جا بلند شد و برایم آب آورد. ریحانه شکلاتی از جیبش بیرون آورد و دستم داد: -بخور قندت نیفته. سربازی ما را به اتاقی هدایت کرد. آقای در اتاق مشغول صحبت با تلفن بود. اشاره کرد: -بفرمایید بنشینید. تلفن را قطع کرد و خودکارش را روی کاغذ جلویش چرخاند. با زحمت اسمش را که روی جیبش بود، خواندم"سرگرد رضا کرمی" موهای جو گندمی و اندامی درشت داشت. درست مثل تصوری که از همه پلیس ها داشتم. تنم سرد شده بود و می لرزیدم. رو به ما کرد: -خب آماده اید؟ خانم محمدی گفت: -بله، هستیم. دیگر تحمل نکردم، بی معطلی گفتم: -من نمی خوام ببینمش. خانم محمدی با تعجب نگاهم کرد: -چرا؟ -می ترسم. اون من رو می شناسه. با حرفی که سرگرد زد، خیالم راحت شد: -دخترم، اون ها شما رو نمی بینن. فقط شما می تونید ببینیدشون. از جا بلند شد و تعارف کرد که به اتاقی دیگر برویم. با هر قدمی که برمی داشتم، قلبم را در دهانم احساس می کردم. مرتب آبِ دهانم را قورت می دادم. دستانم را در هم گره کردم که ریحانه دستش را روی دستم گذاشت: -نترس، طوری نمی شه. بالاخره وارد اتاق شدیم. اتاق سرد و تاریک بود. شخصی از پشت کامپیوتر بلند شد و ادای احترام کرد. لباس شخصی به تن داشت. جوانی سی ساله به نظر می رسید. با اشاره سرگرد، پشت پنجره بزرگی ایستادیم. روبرویمان یک اتاق خالی و روشن بود. در اتاق باز شد و چند مرد که شماره به گردن داشتند وارد شدند و به ترتیب ایستادند. جات سر بلند کردن نداشتم. سرگرد کرمی گفت: -خوب دقت کنید هر کدوم رو می شناسید، اسم و مشخصاتی را که می دونید با ذکر شماره بگید. نگاهم چرخید و روی شماره پنج، خیره ماند. خودش بود، مرد رویاهایم که اینچنین گرفتار شده، سر به زیر ایستاده بود. بغض گلویم را چنگ زد، که خانم محمدی در گوشم گفت: -تینا، با توام. تازه به خودم آمدم. شرمسار سر به زیر انداختم: -ببخشید، شماره پنج، خودشه. سرگرد پرسید: -بقیه رو هم با دقت نگاه کن. -نمی شناسم. هیچ کدوم رو نمی شناسم. دیگر هیچ چیز نمی شنیدم. دلم می خواست از آن اتاق فرار کنم؛ دنیا برایم تار شد. بدنم سست شد، خانم محمدی دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۲) آن شب مثل دیوانه ها، فقط به دیوار اتاقم زل زده بودم و آرام اشک می ریختم. چهره درهم و نگرانِ پرهام از جلوی چشمم دور نمی شد. خاطراتم با او، یکی یکی در ذهنم نقش می بست. خنده ها و شادی هایی که با او داشتم. چرا کارم به اینجا کشید؟ چرا دلم برای یک تبهکار لرزید؟ چرا ته عاشقی من باید اینگونه باشد؟ چرا از تمام دنیا، بدبختی و تنهایی، قسمت من شد؟ احساس خفگی داشتم. در و دیوار اتاق، به سمتم هجوم آورد. گویی سقف داشت روی سرم فرو می آمد. به جای فرار و ترسیدن، چشم بستم و منتظر ماندم. صحنه بیرون کشیدنم از زیر خروارها خاک را دیدم. دنیا برای چون منی، جایی ندارد. باید بروم و خودم و همه را راحت کنم. چشم گشودم و سقف را بالای سرم سالم دیدم. پس چه شد؟ حتی برای مردنم هم کسی همراهی نمی کند. خودم باید دست به کار شوم و برای همیشه به این زندگی نکبت بار خاتمه دهم. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی می دید. از صبح که برگشتم، لب به چیزی نزدم، حتی از اتاق بیرون نرفتم. مادر هم که برای ناهار صدایم زد، گفتم درس دارم. کتاب ها جلویم پهن بود، ولی چشمانم نمی دید و گوشهایم نمی شنید. گوشی ام را خاموش کردم. تا کسی خلوتم را به هم نزند. من بد کردم، به خودم، به خانواده ام، به ریحانه، به پرهام. حتی به مهتاب. پرهامی که برای اولین بار دریچه محبت را به رویم گشود. نمی دانم، ‌راست یا دورغ، ولی حسی را کنارش تجربه کردم که هیچ وقت و هیچ کجای دیگر تجربه نکرده بودم. اما حالا من، منی که بارها مورد محبتش قرار گرفته بودم، در حقش بدی کردم و او را لو دادم. اگر اعدامش کنند، تا آخر عمر خودم را نمی بخشم. به خودم نهیب زدم، "تو چه کار کردی تینا؟ این حقش نبود." دوباره یاد نامه اش به مهتاب افتادم. مسمومیت سینا، مرگ مهتاب. او مقصر بود. مجرم بود. باید به سزای عملش می رسید. دندان هایم را روی هم فشردم. ولی آرام نشدم. نگاهی به مچ دستم انداختم. تنها راه خلاصی از دنیا و درد و رنج همینه."تیغ" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۳) دستم را دراز کردم، که ناگهان در اتاق باز شد. مادر هراسان داخل آمد: -تینا، کجایی؟ به دادم برس. جلوی در اتاق روی زمین افتاد. فریادی کشیدم که سینا هم از خواب پرید. -وای سینا بیا کمک کن. مامان حالش بد شده. نتوانستیم بلندش کنیم. برای آوردن آب قند به آشپزخانه رفتم و سینا بی معطلی به پدر زنگ زد. هر چه کردم لبانش باز نشد، لیوان را کنار گذاشتم و آرام صورتش را نوازش کردم: -مامان تورو خدا چشماتو باز کن. ولی فایده ای نداشت. هر دو کنارش نشستیم و اشک می ریختیم. پدر خودش را رساند و سریع به اورژانس زنگ زد. تا رسیدن اورژانس، مرتب دست هایش را لا به لای موهایش فرو می کرد. کنار مادر نشسته بود و نامش را زمزمه می کرد. دردهای خودم فراموشم شد. به چهره آرام مادر، از پشت پرده اشک، خیره شدم. چقدر خودخواه بودم که اصلا توجه به اطرافیانم نداشتم. حتما اگر حواسم به مادرم بود اینطور نمی شد. بهیاران رسیدند و بلافاصله فشارش را چک کردند. همان جا آمپولی تزریق کردند که چشمانش باز شد. چند تا سوال از او پرسیدند، که چه شده و چه اتفاقی افتاده؟ که دچار حمله عصبی شده،؟ و مادر با بی حالی فقط می گفت که چیزی نشده. بعد از کلی سفارش و تاکید بر چکاب کامل، رفتند. هنگام بدرقه آن ها اشک را در چشمان پدر دیدم. کنار مادر نشست و آشکارا با صدای بلند گریه کرد. سینا خودش را در آغوشش انداخت و هر دو اشک می ریختند. مادر، توان حرف زدن نداشت و فقط نگاه می کرد؛ ولی قطرات اشک از گوشه چشمش روان شده بود. ناخنم را به دهان گرفته بودم و با چشمان اشکی، نگاهم بینشان می چرخید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۴) تا صبح کنار مادر نشستیم و خوابمان نبرد. او اما در اثر تزریق دارو، آرام خوابید. سینا، از آغوش پدر جدا نمی شد. برایشان چای دم کردم و هوا که روشن شد، سفره صبحانه را چیدم. پدر بعد از خواندن نمازش، صبحانه خورد و به اداره رفت. کلی سفارش کرد که بعد از بیدار شدنِ مادر، با او تماس بگیرم. سینا کنار مادر خوابش برده بود. روبرویشان نشستم و به چهره هایشان خیره شدم. راستی که بودنشان برایم خیلی مهم بود. هر دوشان را از صمیم قلب دوست داشتم. ولی چرا تا حالا اینطوری ندیده بودمشان. چهره مادر به نظرم خسته می آمد و چروک های کنار چشمش، نشان از گذر عمرش بود. اما پوست سفید رنگ و موهای پر پشتش، زیباییش را صد چندان کرده. آهی کشیدم و در دل گفتم"پدر حق دارد که عاشق مادر زیبایم شده" لبخند به لبم نشست که سینا تکان خورد و پتویش کنار رفت. بلند شدم و پتو را مرتب کردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بود. به گونه های تپلش چشم دوختم، چقدر شبیه مادر بود. به نظرم همان پسر بچه، کوچک و دوست داشتنی آمد. دلم می خواست، مثل بچگی هایش او را در آغوش بکشم و گونه هایش را ببوسم. اما از بس از این کارها نکرده بودیم. اصلا در خانه ما از مد افتاده بود. آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو را تا روی چانه بالا آوردم و چشمانم را بستم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵) با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم. سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد. بی اختیار گفتم: -مدرسه؟! مادر لبخند زد: -خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه. -وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد. پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند. -دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه. قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد. لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد. خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد. مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود. بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم. از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم. بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند. سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم. سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم. ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶) بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه. هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود. ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند. حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم. به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم. ریحانه به بازویم زد: -هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟ با چشمان اشکی نگاهش کردم: -چی می گی ریحانه؟ -اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده. لبخند خبیثانه ای زد: -اصلا حواست به دور و برت هست؟! -یعنی چی؟ -دیگه خودت باید دقت کنی. خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۷) برگشتم و اطرافم را با دقت نگاه کردم. ساحل و سینا دست در گردن یکدیگر، لابه لای درخت ها قدم می زدند. لبخندی روی لبانم نقش بست. دوباره دقت کردم، حتما منظور ریحانه چیز دیگری است. مادرم با مرضیه خانم، صحبت می کرد. ریحانه و خانم محمدی، مشغول توپ بازی بودند. چه چیزی عجیب بود؟ پچ پچ کردنِ های رویا خانم و پروین خانم، که سر نزدیک برده بودند و آرام در گوش هم نجوا می کردند. زیاد توجه ام جلب نشد و منظور ریحانه را نفهمیدم. پوفی گفتم و دستانم را بغل کردم و کنارشان رفتم: -ریحانه، منظورت را نفهمیدم؟ توپ را از هوا گرفت و ایستاد: -از بس خنگی! همه اش وایسادی یه گوشه رفتی تو لاک خودت. یه کم هم به اطرافیانت دقت کن. اصلا حواست نیست دور و برت چی داره می گذره. -واه، خب دقت کردم. چیز عجیبی ندیدم. خانم محمدی نزدیک شد: -چی می گید شما دخترا؟ به چی باید دقت کرد؟ -نمی دونم خانم، از ریحانه بپرسید. والا. ریحانه خندید: -خبرهای خوبی در راهه. مامانم تصمیم گرفته که داداشم رو داماد کنه. خانم محمدی کف زد: -آفرین به مامانت. چقدر خوب یه عروسی هم افتادیم. حالا عروس خوشبخت کیه؟ ریحانه با چشم و ابرو اشاره کرد: -خودتون ببینید. رد نگاهش را گرفتیم و به رویا خانم و مادرش رسیدیم. وای که چقدر به قول ریحانه خنگ بودم. از بس بی توجه ام. تازه یاد ساحل افتادم. با صدای بلند گفتم: -وای، یعنی ساحل و امیر..... ۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490