eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
134 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۸۴) اصلا من کجای این دنیا بودم؟ توی دنیا دنبال چه می گشتم؟ چرا هیچ وقت راضی و خوشحال نبودم؟ گیج شدم، کلافه و سر در گم، کتاب ها را زمین انداختم. حتما همه اینها دروغ است. مگر می شود که کسی این همه خوشبختی داشته باشد و رها کند و برود. چطور از همسر جوان و فرزند کوچک، دل کندند؟ مگر قرار بود چه به دست بیاورند؟ از بهشت و جهنم شنیده بودم؛ ولی باورش سخت بود. یاد خوابم افتادم. اول سیاهی و ظلمت، بعد دشتی پر از گل. روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. کتابی دست گرفتم. دوباره به عکس شهید خیره شدم. کاش می توانستم از او سوال کنم و او جوابم را بدهد. کاش برایم تعریف می کرد که کجاست و چه می کند. حسابی ذهنم در تضادهای باورم و آنچه می دیدم درگیر بود. آنقدر به عکس خیره شدم که پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. باز همان دشت پر گل و پروانه های رنگارنگ. باز کودکی بودم که دنبال پروانه ها می دویدم. صدای خنده ام در دشت پیچید. صدایی توجه ام را جلب کرد. صدای صحبت کردن چند مرد با یکدیگر بود. به طرفشان رفتم. روی زمین نشسته بودند‌. کنارشان سفره ای گسترده شده بود که با غذاهای لذیذ چیده شده بود. اما آن ها چیزی شبیه نقشه روی زمین گذاشته بودند. هر یک درباره آن نقشه سخنی می گفت و نظری می داد. چنان غرق در گفتگو بودند که مرا نمی دیدند. جلو تر رفتم. از دیدن چهره هایشان چشمانم گرد شد. چقدر آشنا بودند! مانده بودم که کجا دیدمشان؟ که صدای اذان به گوشم رسید. دست خانم محمدی که بر شانه ام نشست، از خواب پریدم. آهسته گفت: -چرا اینطوری خوابیدی؟ برات تشک انداخته بودم. از خوابی که دیدم، در شوک بودم. نتوانستم پاسخی دهم. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم. نگاهی به کتاب های اطرافم انداخت: -فکر کردم خوابیدی نیومدم توی اتاق که بیدار نشی. نمی دونستم مطالعه می کنی. لبخندی زد: -بریم نماز؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۳) برای اینکه بهتر ببینم، روی زمین نشستم. روی جلد هر کتاب عکسی بود. عکس هایی از چهره جوان هایی زیبا و بشاش، که کنار عکسشان نوشته شده بود "شهید" با ناباوری دست روی دهانم گذاشتم. بی اختیار اشکم جاری شد. دست بردم و اولین کتاب را برداشتم" شهید مدافع حرم" اصلا درکی از این واژه نداشتم. اولین بار بود که می دیدم. آیا این ها در دنیای دیگری زندگی می کردند؟ یا من از دنیای این ها نبودم؟ یکی یکی کتاب ها را برداشتم و فقط روی جلدشان را خواندم. به چهره تک تک شان با دقت نگاه کردم. لبخند رضایت روی لب و شوق در نگاهشان، برایم عجیب بود. چطور این همه خوشحال بودند. همان جا اولین کتاب را باز کردم. خاطراتی که از زبان همسر شهید بود. از عشق و محبت، از خوبی و خوشبختی، از گذشت و ایثار، گفته بود. هر چه جلوتر می رفتم، باور کردنش برایم سخت تر می شد. چطور با این همه عشق و علاقه به همسر و زندگیش، دل از دنیا کنده و خود را به دل نبرد زده. نبردی که بازگشتی نداشته. نگاهم روی جای بخیه، مچم سُر خورد. خب من از بدبختی و ناامیدم خودم را به کام مرگ انداختم؛ ولی این ها که خوشبخت بودند. چرا باید با پای خود به سمت مرگ بروند؟ زندگی برایشان زیبا و پر امید بوده. باورم نمی شد. کتاب اول که به پایان رسید، کتاب بعدی را برداشتم، حساب گذر زمان از دستم در رفت. باید زندگینامه چند شهید را می خواندم تا باورم شود که در زندگی مثل من بدبخت نبودند. که مرگ را برای هدف دیگری انتخاب کردند. هر چه می خواندم، بیشتر کلافه می شدم. سخنانشان، زندگی شان، رفتارشان، انتخاب هایشان، همه و همه با آنچه در باور من بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. دنیایشان با دنیای من یکی نبود. چرا؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۵) سری تکان دادم و برای وضو گرفتن از اتاق بیرون رفتم. نگاهم روی سجاده زیبایش که گوشه پذیرایی بود، ثابت ماند. خاطرات شب قبل و سحرگاهی که کنارش گذراندم، به جانم صفا بخشید. لبخندی روی لبم نشست. کاش می شد آن طعم عشق و مستی را دوباره تجربه کنم. کاش هر لحظه همان طور سبکبال بودم. طرح زیبای محرابِ روی سجاده اش، برایم آشنا آمد. کمی که دقت کردم، دوباره صحنه خوابم جلوی چشمم نقش بست. بیشتر به مغزم فشار آوردم. به خاطرم آمد. خودشان بودند، جوانانی که در خواب دیدم. همان شهیدانی بودند که عکسشان روی جلد کتاب ها بود. چشمانم گرد شد و خواب از سرم پرید. آن جا چه خبر بود؟ آن ها چه می کردند؟ چرا به خواب من آمدند؟ صدای تکبیره الاحرام خانم محمدی از عالمی که بودم بیرونم کشید. وضو گرفتم و بر سجاده ای که کنار سجاده اش برایم انداخته بود، ایستادم. قامت که بستم، احساسِ سبکی و راحتی به جانم نشست. از درون خنک شدم. دیدن شهیدان در خواب، به جانم آرامشِ عجیبی نشانده بود. از ترس و استرس، غم و غصه، درد و بدبختی، دیگر هیچ حسی نداشتم. شاد و پر انرژی بودم. سر به سجده شکر که گذاشتم، تک تک سلول هایم شکر می گفت و آمرزش می طلبید. " این درگه مهرورزی در کجا بود و من بی نصیب" حسرت خوردم که چرا سال ها دور بودم از این حس خوشبختی و آرامش. آرامشی که سال ها به دنبالش و محتاجش بودم و اکنون در سجده شکر و ذکر استغفار یافتم. گمشده ای را که به خاطرش تا نا کجا آباد رفتم و برگشتم. خدا را شکر که برگشتم. "الحمدلله رب العالمین" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۶) سر از سجده برداشتم، احساس کردم تک تک سلول های بدنم شاداب شده. درست مانندِ زمانی که شربتی خنک و گوارا نوشیده باشی. نفس عمیقی کشیدم. صدای زمزمه تلاوت قرآن از اتاق مرضیه خانم به گوشم رسید. دل انگیزتر از آن نشنیده بودم. خانه ما فقط صداهای عجیب و غریبِ آهنگ ها و خواننده هایی می پیچید که از دستگاه پخش سینا بلند بود. صداهای وحشتناکی که روی مغزم رژه می رفت و روانم را به هم می ریخت. بارها و بارها در اثر شنیدنشان، سرم را به دیوار کوبیده بودم. بالش روی سرم گذاشته بودم؛ ولی فایده ای نداشت. حالا دلیلِ به هم ریختگی های آن شب ها و روزهایم را می فهمیدم. چقدر تفاوت بود بین این نوای دلنشین و آن صداهای دلخراش و مخرب روح و روان. بی اختیار از جا بلند شدم و پاهایم به سمت اتاقش مرا کشاند. چند تقه به در نیمه باز زدم و وارد شدم. سر سجاده نشسته بود و قرآنش روی رحل روبرویش باز بود. کنارش نشستم. و چشم دوختم به کلمات نورانی و جان بخشِ کتاب خدا. آن قدر آرامش داشت که جرات کردم، سر روی شانه اش بگذارم. دست مهربانش روی سرم نشست. چشم روی هم‌ گذاشتم تا با تمام وجودم طعم زیبای آیات خدا را بچشم. حس عجیبی داشتم که قبلا تجربه نکرده بودم. هر چند چیزی نمی فهمیدم، ولی با تمام وجود حس می کردم. هر چه بود مایه آرامشم شد. دیگر چیزی نفهمیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۷) با دیدن فضای غریبِ اتاق، متعجب چشم هایم را چند بار، باز و بسته کردم. تا یادم بیاید اینجا کجاست. نفس عمیقی کشیدم. عطر خوش چادر نماز مرضیه خانم در وجودم پیچید. خودش بود، چادر نمازش، را روی خود دیدم. گوشه اش را در مشتم‌ گرفتم و به روی صورتم گذاشتم. بارها و بارها با تمام وجودم نفس کشیدم. عطر خوشش، گویی بوی بهشت می داد. دلم می خواست تا آخر عمر همان جا بمانم و از آن رایحه بهشتی استشمام کنم. سکوت خانه بر آرامشم افزود. بعد از دقایقی بالاخره از آن فضای آرامش بخش، دل کندم. از جا بلند شدم و چادر را تا کرده و گوشه ای گذاشتم. لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. سرو صدایی که از آشپزخانه می آمد و عطر خوش غذا، گواه از ناهاری خوشمزه می داد. لبخند زدم و تعجب کردم از زیاد شدنِ دفعات لبخندم در روزهای اخیر. جواب سلامم را مرضیه خانم به گرمی داد و حالم را پرسید. با لبخند پاسخش را دادم. احساس کردم که چقدر به این محبت های مادرانه اش عادت کرده ام. به میز کوچک داخل آشپزخانه اشاره کرد و بعد از شستن دست و رویم، روی صندلی نشستم. بلافاصله فنجانی برای پر کردن چای برداشت که برخاستم و از دستش گرفتم: -شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بعد از کلی تعارف قانعش کردم و فنجانی چای هم برای او ریختم. کنارم نشست و فنجان را دست گرفت. عطر چای دارچین، مشامم را نوازش کرد. چیزهایی که قبلا اصلا توجه ای به آن ها نداشتم، الان برایم حس بر انگیز شده بود. نمی دانم شاید بارها و بارها چای دارچین در خانه خودمان خورده بودم، ولی اصلا احساساتم را قلقلک نداده بود. ولی اینجا همه چیز برایم جذاب بود. حتی عطر چای دارچین. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۸) برایم، از رنج های زندگیش با لذت تعریف می کرد. وقتی نام حاج احمد روی لبش می نشست، تمام وجودش غرق در شعف می شد. از عاشقانه هایش با او می گفت و آب شدنِ قند را در دلش حس می کردم. برق نگاهش، لبخند روی لبش، پرده اشک شوقش، حاکی از عشقی عمیق و پایدار بود. دلتنگی در صدا و نگاهش، موج می زد. مگر چند روز بود که او را ندیده بود. با اینکه می دانستم مرتب با او تماس تصویری دارد و درد دل می کند، ‌اما حس دلتنگی اش را درک می کردم. دستانم را زیر چانه ام گذاشته بودم و بی توجه به گذر زمان، محوِ داستان های عاشقانه اش بودم. از احساسی می گفت که تجربه کرده بودم. از عشق و علاقه ای می گفت که درک می کردم. اما چقدر زیبا و جاودانه بود. در برابر عشق کوتاه مدت و نافرجامِ من. آه از نهادم بر آمد. اما خدا را شکر کردم که او هم مرا درک می کند. چون طعم عشق را چشیده. وقتی خوب فکر کردم، در دلم احساس خوشحالی یافتم از اینکه هیچ کس در این خانه، مرا به خاطر گذشته ام و اشتباهاتم سر زنش نکرد. هر چه بود، همدردی بود و محبتِ صادقانه. که اگر چنین‌ نبود، شاید دوام نمی آوردم و اشتباه دیگری مرتکب می شدم. همیشه ترس از سرزنش شدن، داشتم که احساسات و اشتباهاتم را از همه مخفی کردم. کاش چنین نبود. اگر از ابتدا که وارد گرداب اشتباه شدم، به دوستی امین اعتماد می کردم و دست یاری به سویش دراز می کردم، کارم به اینجا نمی کشید. سخنان شیرین مرضیه خانم مرا در دریای افکار خودم غوطه ور کرد. مقایسه عشق و داستانِ عاشق شدن او کجا و عشق و عاشق شدن من کجا؟ حتی عاشق شدنش با داستان عاشق شدن مادرم هم زمین تا آسمان تفاوت داشت. تنها آرزویم این بود که پایان کارم و اشتباهاتم ختم به خیر شود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۹) شیرینی گفتارش چنان به جانم نشست که تکراری بودن داستان زندگیش را هم به گوش جان خریدم. هیچ وقت فکر نمی کردم که دوباره احساس عشق و عاشقی را درک کنم. عشق طعم شیرینی دارد که اگر در وجودمان نباشد، حال خوشی نداریم. اما در آن شب هایی که دست تقدیر مرا مهمانِ خانه شان کرده بود، طعم عشقی را سر سجاده چشیدم که با هیچ لذتی برابری نمی کرد. عشقی که به جای ترس و اضطراب، برایم نوید بخش آرامش و حال خوب بود. در مدتی که به پرهام و عشق و عاشقی با او درگیر بودم، نصیبی جز ترس و آشفتگی نداشتم. ترس از دست دادنش، بیقرار و نگرانم می کرد.‌ ولی الان که آن بند را از پایم باز کردم، به عشقی رسیدم که مایه آرامشم بود. آرامشی که همیشه در جستجویش بودم. کلام مرضیه خانم، برایم زیبا و جذاب بود، مخصوصا وقتی که انتخاب احمد آقا را فقط به خاطر ایمانش و رضای خدا می دانست. خوب درکش می کردم. چون خودم هم لذت ایمان و داشتن خدا را فهمیده بودم. نگاهم بین عقربه های ساعت و چهره مرضیه خانم رفت و آمد می کرد. بیقرار شنیدن صدای اذان و رسیدن لحظه دعا و مناجات بودم. شاید هنوز عاشق نبودم؛ ولی شعله هایی از عشق در وجودم، حس می کردم. حس زیبای عاشقی که منتظر است از معشوق اذن حضور بیاید. صدای اذان بلند نشده بود که مرضیه خانم قصه را به اتمام رساند و از جا برخاست. برایم آرزوی خوشبختی کرد. وضو گرفت، با جازه ای گفت و به اتاقش رفت. پشت سرش وضو گرفتم. سجاده را گوشه پذیرایی گشودم. برای برداشتن چادر نماز به سمت اتاقش رفتم که زمزمه اش توجه ام را جلب کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۰) دلم نیامد در بزنم، پشت در ایستادم. این نواها برایم آشنا بود، ولی گوارا بودنش را الان درک می کردم. با اجازه ای گفتم و داخل شدم. کنارش نشستم و به کتاب دعایش چشم دوختم. (السلام علیک یا ابا عبدالله) تکرار کرد؛ تکرار کردم. با سوز و گداز می خواند و اشک می ریخت. در بین کلمات، قطعه کوچکی روضه هم برای خودش می خواند. قطرات اشکم، بی اختیار، می بارید. قبلا یکی دوبار، با ریحانه و مادرش مجلس روضه رفته بودم، اما از سخنان مداح چیزی نمی فهمیدم. چون حواسم به گوشی و برنامه های خودم بود. اما کنار مرضیه خانم، تمام حواسم به او و کلماتی بود که از زبانش جاری می شد و چه شیرین به جانم می نشست. کتاب را که بست، صدای اذان هم بلند شد. ایستاد و دست به سینه، به چهارده معصوم سلام داد. سه بار تکرار کرد(صلی الله علیک یا ابا عبدالله) چادرم را روی سر انداختم. سجاده ام را کنارش گشودم. هرچه کرد تکرار کردم. اذان که تمام شد، قامت بستیم. احساس سبک بالی و لذت بیشتری داشتم. سجاده ها را که جمع کردیم، کنجکاوانه پرسیدم: -شما همیشه، قبل از نماز زیارت عاشورا می خونید. -بله دخترم، سعی می کنم که این کار رو کنم. آخه می دونی ما هر چی داریم از ارباب داریم. اربابی که پیش خدای مهربون خیلی اجر و قرب داره. سفارش بزرگانه که قبل از نماز به آقا سلام بدیم. تا نمازمون پذیرفته بشه. البته حتما نباید زیارت عاشورا بخونیم، ولی خب چون سفارش و تاکید زیاده برای خوندن زیارت عاشورا، سعی می کنم حتما هر روز حد اقل یک بار بخونم. -چه قدر خوب، خوش به حالتون. -تو هم می تونی بخونی عزیزم. کاری نداره. فقط کافیه جزو برنامه های روزانه ات بگذاری. -ولی من خوب بلد نیستم. یعنی قرآن و عربی خوندن برتم سخته. خم شد و پیشانی ام را بوسید: -پس من اینجا چه کاره ام. خودم یادت می دم. لبهایم از هم گشوده شد و با لبخند، نزدیکش شدم. به خودم اجازه دادم که به آغوشش پناه ببرم و رویش را ببوسم. دست نوازش بر سرم کشید. صدای باز شدن در که بلند شد. از آغوشش بیرون آمدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۱) صدای سلام خانم محمدی در خانه پیچید. مرضیه خانم با صدای بلند پاسخش را داد. اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدنم لبخند زد: -برات خبرهای خوبی دارم. نگاه و دلم به دنبالش به اتاق کشیده شد. مرضیه خانم به آشپزحانه رفت. با دلی آکنده از شوق برای شنیدن خبرهای تازه، روی مبل نشستم. خانم محمدی به آشپزخانه رفت و با مرضیه خانم به سبک خودشان احوالپرسی کرد. قلبم به تپش افتاده بود. ولی دندان به جگر گذاشتم تا بیاید. شربت به دست، کنارم نشست. لیوان را تعارف کرد و خودش هم نوشید. لیوان در دست، منتظر نگاهش کردم. لیوان خالی را که روی میز گذاشت، دستم را در دستانش گرفت و با لبخند گفت: -خبر اول، با مامانت صحبت کردم؛ با اجازه خانواده ات، برات یه سیم کارت جدید گرفتم. خبر دوم، امیرآقا از بیمارستان مرخص شده. خبر سوم، مامانت به همراه پدرت و رویا خانم ، سه تایی به دیدن امیر آقا رفتند. خدا رو شکر، کینه و کدورتی بینشون نیست. ساحل تماس گرفت و خیلی هم خوشحال بود. گفت حتما میاد و می بینتت. دلش تنگ شده. خب پس اول گوشیت رو بیار تا سیم کارت جدید رو بندازیم و افتتاحش کنیم. سیم کارت را که در گوشی انداخت، شماره بابا را گرفتم. صدای مهربانش، در گوشم پیچید: -بله، بفرمایید. -سلام بابا. -سلام عزیزم، مبارکه. خط جدید، زندگی جدید. به سلامتی. -ممنونم بابا، دست شما درد نکنه. خوب هستید؟ دلم براتون تنگ شده. -منم همینطور. یه کم دیگه صبر کنی، خودم میام دنبالت. فعلا دایی رضا گفتند که نباید بیایم پیشت. آهی کشیدم: -باشه، صبر می کنم. خداحافظ. -خداحافظ، مواظب خودت باش. هر کاری داشتی بهم زنگ بزن. -چشم. دلم گرم شد، به محبت های پدرانه اش. مرتب حرف هایش را برای خودم تکرار می کردم. هر بار لبخند روی لبم عریض تر می شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۲) دلم برای همه تنگ شده بود. به مادر و ساحل هم زنگ زدم و احوالپرسی کردم. ساحل از نامزدش پرستاری می کرد. مادر و سینا هم ابراز دلتنگی کردند. در دلم گفتم، کاش زودتر به خانه برگردم. اما اینجا آرامش خاصی داشت که دل کندن از آن سخت بود. چند روز دیگر گذشت. حالم بهتر شد. نگرانی ام کمتر بود و فقط منتظر رفتن پرهام به زندان و برگشتن به خانه بودم. خانم محمدی هر روز به دایی رضا زنگ می زد و جویای روند پرونده می شد. در ادامه کار چند نفر دیگر را هم بازداشت کرده بودند. اعترافاتشان هم نشان از ریشه دار بودن کار پرهام می داد. او از آنچه فکر می کردم، خطرناک تر بود.‌ هر روز بیشتر از قبل خدا را شکر می کردم که نجاتم داد. ولی نمی فهمیدم چرا پرهام به من آسیبی نزد؟ با همه کثافت کاری هایی که از او می شنیدم. هر چه بود فقط جای شکر داشت و بس. خانم محمدی، مرا وارد فضای مجازی کرد. اما نه آن فضایی که قبلا در آن بودم. با شماره و نام کاربری جدید، من آدم دیگری بودم. لینک هایی که برایم فرستاد، یکی یکی عضو شدم. سفارش زیاد داشت در کنار درس خواندن حتما حتما صوت ها یی را که در کانال هاست گوش کنم و کلیپ ها را ببینم. قبول کردم، ولی اصلا اشتیاقی برای ورود دوباره به فضای مجازی نداشتم. بهتر دانستم که تا آنجا که ممکن است از این فضا دور باشم. او حق انتخاب را به خودم داد و اصراری نکرد. ترجیح دادم، هم بیشتر و بهتر درس بخوانم و هم تا اینجا هستم، حسابی از هنرهای مرضیه خانم بهره بگیرم. برای بافتن لباس های نوزادی و کوچک، ذوقی به جانم نشسته بود که امید و انگیزه یادگیری را برایم زیاد می کرد. دنیای خانه آن ها با دنیای خانه ما خیلی تفاوت داشت. هر چه در خانه خودمان یاس و ناامیدی و بدبختی احساس می کردم، اینجا سراسر امید و تلاش و خوشبختی بود. پس باید این رسم زندگی را می آموختم. وقتی لبخندشان را بی دریغ هدیه نگاهم می کردند و هر چه داشتند، از علم و هنر، به پایم می ریختند، احساس می کردم در بهشتی هستم که سال ها در حسرتش بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۳) با رسیدن خبر بازگشت حاج احمد، به فکر برگشت به خانه افتادم. ولی خانم محمدی اجازه نمی داد. فقط یک شب دیگر به زندانی شدن پرهام مانده بود. اما هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم معذب از حضور حاج احمد. بالاخره با اصرار زیاد هر دو را راضی کردم، تا مرا به خانه برگرداند. برای احتیاط آژانس گرفت و همراهم آمد. ابتدا خودش پیاده شد و اطراف را با دقت نگاه کرد و بعد اجازه داد پیاده شوم. دستم را گرفت و با سرعت به داخل خانه برد. جلوی آپارتمان، به مادرم تحویلم داد و کلی سفارش کرد. برای ماندن در خانه و مراقبت از خودم. مادر بعد از تشکر و تعارف کردن، بدرقه اش کرد و در را پشت سرش بست. حالم را پرسید و من برای اولین بار به خودم اجازه دادم که در آغوشش پناه بگیرم و رویش را ببوسم. متعجب از کارم، گونه ام را بوسید. حس خوبی بند بند وجودم را فرا گرفت. نفس عمیقی کشیدم و به اتاقم پناه بردم. نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم. به نظرم دیگر تاریک و نمور نیامد. لباس عوض کردم و تک تک کمدها و کشوها را با دقت گشتم. عطری را که مرضیه خانم هدیه داده بود، برداشتم و به خودم و لباس های داخل کمد و کشوها زدم. سفارش کرده بود که مرتب از این عطر استفاده کنم. از اتاق که بیرون رفتم از سینا خبری نبود. مادر مشغول آشپزی بود. کنار پنجره رفتم با حس دلتنگی، نگاهم را به سرتا سر کوچه چرخاندم. گویی سال ها از این خانه و محله دور بودم. دخترک ها در گوشه ای لی لی بازی می کردند و پسرها ته کوچه با سر و صدای زیاد مشغول فوتبال بازی بودند. بعد از چند روز دوری، حس خوبی از دیدنشان داشتم. به یاد دخترک سر چهارراه افتادم. کاش دوباره او را ببینم. غرق در لذت بردن از همه آن چیزهایی بودم که روزی از همه شان بیزار بودم و قصد فرار و خودکشی را داشتم. به افکار خودم خنده ای کردم که صدای زنگ تلفن از جا پراندم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹۴) مادر از آشپزخانه صدا زد: -تینا دستم بنده، تلفن رو جواب بده. چشمی گفتم و گوشی را برداشتم. چند بار "الو" گفتم و پرسیدم: -بفرمایید، شما؟ ولی جوابی نیامد. مادر صدا زد: -کیه؟ -نمی دونم. گوشی را گذاشتم. با خودم فکر کردم حتما اشتباه گرفته. کنار پنجره رفتم تا ادامه فوتبالِ بچه ها را ببینم. با صدای زنگِ در، به سمت آن رفتم. خواستم باز کنم‌ که یاد سفارش های خانم محمدی افتادم. وقتی مطمئن شدم محبوبه خانم پشت در است، آن را باز کردم. سلام و احوالپرسی گرمی کرد و منتظر مادر ماند. با هم قرار خرید گذاشته بودند. خوشحال شدم و خواستم مرا هم با خود ببرند. مادر کمی مکث کرد و با اصرار محبوبه خانم پذیرفت. سریع لباس پوشیدم. مادر با نگرانی نگاهم کرد. با لبخند سرم را تکان دادم که خیالش را راحت کنم. زیر غذا را خاموش کردم و راه افتادیم. به اواخر زمستان نزدیک می شدیم و سرمای هوا رو به کاهش بود. نفس های عمیق می کشیدم و سعی داشتم از همه چیز لذت ببرم. فقط چند روز درخانه خانم محمدی بودم؛ ولی احساس می کردم سال ها و سال ها از این مکان دور بودم. عجیب این بود که همه چیز را با دقت نگاه می کردم و برایم تازگی داشت. خودم هم خنده ام‌ گرفته بود. مادر و محبوبه خانم از برنامه خریدشان می گفتند. با هم قرار گذاشته بودند تا وسایل ساختِ گل های تزئینی را تهیه کنند و مشغول تولید هفت سین و گل های تزئیتی شوند. خوشحال بودم که مادر از حالت افسردگی و رکود بیرون آمده. در دلم دعا کردم زودتر کارشان به نتیجه برسد تا مادر احساس شادی و نشاط کند. پیاده روها در آن عصر زمستانی شلوغ بود. حواسم را جمع کردم که از آن ها عقب نمانم. دروغ چرا کمی هم می ترسیدم. بالاخره به بازار رسیدیم. مدت ها بود که خرید نکرده بودم. ویترین ها را یک به یک و با دقت نگاه می کردم. مادر و محبوبه خانم وارد پاساژ شدند. چشمم به لباس مجلسی سبز رنگ زیبایی افتاد. دامن کار شده اش بخش بیشتر ویترین را گرفته بود. نگاهم روی گل های گیپوری اش می چرخید که صدایی بیخ گوشم شنیدم: -به به تینا خانم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490