eitaa logo
آستانِ مهر
7.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
3هزار ویدیو
69 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و هشتم🍃 از بیمارستان نفرت داشت
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و نهم🍃 گفتم: قرار ما این نبود. گفت: یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم. گفت: حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم، توهم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد. گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت: نه این طوری هم من راحتترم هم تو. دستم را گرفت. گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت: نه. گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده، خیالم از بابت تو و هدی راحت است. نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم، دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت: نه آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش. گفتم: غذا اینجاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هاش را بازکرد. گفت: آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟ چیزی هایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدازدم. گفت: نمی دانم چطور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🦋 شهید ابراهیم دهقانی در سال 1334 در آبادان چشم به جهان گشود. در سال 1347 بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان شد و بخاطر هوش سرشار و درک عمیقی که از مسائل اجتماعی داشت از جنایات رژیم پهلوی رنج میبرد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه و پایان خدمت سربازی جهت تحصیلات عالیه در رشته پزشکی عازم آمریکا گردید. ابراهیم در آنجا نیز دست به تلاش زد و در انجمن اسلامی دانشجویان مقیم آمریکا بر علیه رژیم طاغوت به روشنگری اذهان عمومی پرداخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و بعلت قطع ارتباط ایران با آمریکا نتوانست به آمریکا برگردد. سرانجام عشق به شهادت باعث پرواز روح بلند او در عملیات بیت المقدس در محور دارخوین در تاریخ 61/2/12 به آسمان و پیوستن به ارواح طیبه شهدا گشت و پیکر پاکش در بروجرد به خاک سپرده شد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
جدشان انگار غمگین بودند، گفتند: قائم (علیه‌السلام) که قیام کند، صدمه‌ای که از مردم جاهل می‌بیند، بیشتر از چیزی است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) از جاهلان جاهلیت صدمه دیدند و اذیت شدند، برایمان عجیب بود. از امام پرسیدم: آخر چطور چنین چیزی می‌شود؟ فرمودند: پیامبر(صلی الله علیه و آله) با مردمی سر و کار داشتند که سنگ و کلوخ و چوب‌های تراشیده را پرستش می‌کردند، اما وقتی قائم(علیه السلام) ما قیام می‌کند با مردمی سر و کار دارد که معانی وارونه و اشتباهی از کتاب خدا فهمیده‌اند و آن معانی وارونه را حجت می‌دانند و دلیل کارشان می‌آورند. " الغیبه نعمانی صفحه 296 " 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🔺زن شایسته از منظر قرآن 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🎨 نقاشی رنگ آمیزی نماز برای زائر کوچولوهای خانه مهر 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پویش 📱استوری موشن آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها با عنوان پویش استوری مشترک عاشقان کریمه اهل بیت در اینستاگرام 🔷🔸💠🔸🔷 @astanqom
📜 امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف: هریک از شما باید کاری کند که با آن به محبت ما نزدیک شود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۲۴ اسفند سالروز انفجار در نماز جمعه تهران در سال ۶۳ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و نهم🍃 گفتم: قرار ما این نبود.
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهلم🍃 از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را بیینم، ببریدم خانه. فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم منوچهر جان، چی کارمیکنی؟ گفت: روی خون شهید وضو می گیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و اناانزلنا می خواندم. خندید. گفت: انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟ همدیگرو بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن. من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما یاحسین قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📜 پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: رجب ماه بارش رحمت الهی است. خداوند در این ماه رحمت خود را بر بندگانش فرو می ریزد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr