eitaa logo
آستانِ مهر
7.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
70 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه (۲) ❤️خبر آمد خبری در راه است!😁 خیلی منتظر بودم تا تست بارداری مثبتم را ببینم
💌 ❤️ سخت است بی تو بودن ! اولین باری که قرار بود صدای قلب تو را بشنوم خیلی اضطراب داشتم ، نگران قلب کوچک و نازنینت بودم که نکند خدایی نکرده... چه اضطراب زیبایی...! اصلا از با تو بودن جز زیبایی ندیدم ! وقتی صدای قلب تو را شنیدم، دیگر تمام زندگی‌ام زیر و رو شد، فقط عشق بود و عشق...❤️ خروس جنگی دیده‌ای عزیزم ؟😁 صد شرف و آبرو به من داشت، وقتی خطری تو را تهدید می‌کرد... هر کسی خودش باید بارها با تو بودن را تجربه کند، من هر چه بگویم که تو چه زیبایی و چه دلنشین ، کم گفتم، اصلا از تو نمی‌توان گذشت! الان که دارم لحظات عاشقانه‌‌ی با تو بودن را می‌نویسم ، تو در گهواره خوابی ، مثل این است که تمام زندگی من در گهواره تکان می‌خورد... چقدر از داشتنت خوشحالم نورچشمم و چقدر بی تو بودن سخت است ، یادم آمد همیشه منتظر بودم که با دست و پاهای شیشه‌ای و کوچکت به شکم من ضربه بزنی و من زندگی را احساس کنم ...😌 چقدر هر روز با تو سخن گفتم و برای سلامتی‌ات دعا کردم و چقدر روزها را شمردم تا گل روی ماهت را ببینم و چشم در چشمان زیبا و رؤیاییِ تو بدوزم ... هر روز جلوی آینه منتظر نمایان شدن تو در هیکلم بودم!😁 تا به هیکلم افتخار کنم ! چون علامت حضور تو بود و من از این هیکل هرگز نخواهم گذشت! اصلا تمام معادلات را به هم زده‌ای جانا... ❤️ ✍مـامـانِ مریــم‌ گُلی 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
💌 ❤️مریم گُلی!😊 یادم آمد روزی را که قرار بود از سلامتی تو اطمینان پیدا کنم و اعضای بدن تو را بررسی کنند... تو هنوز یه موجود شیشه ای و ظریف بودی!😁 چقدر دوست داشتم بشنوم: «خانم بچه‌تون دختره!😍» بالاخره لحظه‌ی حساس و مهم زندگی من فرا رسید! همه جوره راضی بودم و فقط سلامتی تو را می‌خواستم اما به دختر بودنت ... دل بسته بودم! به دسته گل داشتن، امید داشتم ... دختر دسته گل است! به انیس داشتن و به قول امامان ما ، به فرزند بهتر داشتن! دل بسته بودم ... بله! دختر، فرزند بهتر است! انیس است! تمیز است! غمخوار است! خودم یادم است این‌ها را خواندم در یک کتاب... صحبت خانم دکتر تمام شد. تو سالم بودی... اما من مثل افراد طلبکار به خانم دکتر نگاه کردم 😁و گفتم : - جنسیت‌اش معلوم نیست؟! قلبم به شماره افتاده بود... - بذار ببینم... «بچه‌تون دختره!» حالا چطور از خجالت خدا در بیایم؟! 😁 حالا چطور این لحظه‌ی باشکوهِ دختردارشدن را وصف کنم ؟؟ گاهی فقط باید سجده‌ی شکر رفت ...! حالا نگران جهیزیه و شوهر کردن‌ات باشم ؟؟😁 هیچ‌ وقت شیرینی داشتن تو را با این افکار تلخ نخواهم کرد ! تو دسته‌گل من هستی، 💐 و روزی‌ات با خداست...❤️ ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝بر گرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه_۴ ❤️مریم گُلی!😊 یادم آمد روزی را که قرار بود از سلامتی تو اطمینان پیدا کنم و ا
💌 ❤️ در انتظار یک گُل! دختر کوچولوی نازنینم! 👼حالا چقدر ذوق دارد انتظار تو را کشیدن ، چقدر شیرین است دیدن دخترکان معصوم و دیدن لباس‌های چین‌دار در ویترین مغازه‌ها و غش رفتن برای تو...😊❤️ یادم آمد شب‌ها در آشپزخانه روی یک صندلی زرد رنگ می‌نشستم و به شکمم که حالا مثل یک توپ بسکتبال شده بود ،😁 نگاه می‌کردم و جولان دادن تو را تماشا می‌کردم، چقدر تکان می‌خوردی! مثل ماهی در تنگ شیشه‌ای جست و خیز می‌کردی و چپ و راست می‌رفتی... 💞چه ذوق و شوقی داشتم! اما عجب آدمی بودم من !😳 اگر زیاد تکان می‌خوردی نگران می‌شدم ، اگر تکان نمی‌خوردی هم نگران می‌شدم! 😁 مادر است دیگر! ❤️ 💬شنیده بودم اگر برای تو سوره‌ی «والعصر» بخوانم ، صبور می‌شوی... شب‌ها برنامه ریزی می‌کردم و برای تو قرآن پخش می‌کردم. روزها هم برای تو حرز و دعا می‌خواندم ، مثلا آیت الکرسی... البته کنار این‌ها، شب و روز فکر خوراکی‌هایی بودم که برای سلامتی تو مفید است ؛ مثلا «به» برای زیبایی تو ، خربزه برای خوش‌خنده شدنِ تو😁 و هر چیزی که یک آدم می‌شود بخورد و خاصیت دارد! یادم آمد انقدر می‌خوردم که احساس انفجار داشتم گاهی.😂 آخر کار هم ، دکتر گفت کمتر بخور!! و مجبور شدم چند ماه آخر را رژیم بگیرم !!😁 خیلی شیرین است نگهداری از تو و فکر تو بودن... اصلا زندگی یعنی همین.❤️ ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝بر گرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌‌ای_عاشقانه_۶ ❤️ برگی دیگر از دفتر عشق انیس مادر! یک شب که خودم در خانه تنها بودم ، احس
💌 ❤️ علف‌خواری!😁🤭 غنچه‌ی زیبای مادر! 🌹 یادت هست برایت گفتم که انقدر خوردم تا گاهی به مرز انفجار می‌رسیدم!😁 همین خوردن‌ها باعث شد سهم من علف‌خواری شود! 😂 چرا ؟؟ چون دیابت بارداری گرفتم !😐 اول که دکتر گفت واااای چقدر قندت بالاست، خیلی نگران شدم ، مخصوصا نگران اینکه چه بر سر تو خواهد آمد!؟ اما نه پرخوری دست من بود ، نه این دیابت ... بعد هم متوجه شدم که این دیابت موقت هست و با آمدن تو خواهد رفت!😁 به خاطر اینکه وزن تو خیلی بالا نرود ، دکتر به من گفت بهتر هست یک دکتر تغذیه بروی !!😐😁 وقتی که رفتم ، برنامه‌ای به من داد که بیشتر سبزیجات و کاهو در آن بود و من مجبور شدم چند ماه آخر، علف‌خواری کنم... الان یکدفعه یاد مامان‌بُزی افتادم.😂😂 سر شنگول و منگولش سلامت !😁 هر وقت گرسنه می‌شدم باید اینها را می‌خوردم مثلا: !😄 ✅ فلفل دلمه ✅کاهو ✅سبزی خوردن ✅ خیار ✅گوجه ✨ وقتی شب تا صبح روی صندلی در آشپزخانه بنشینی و فکر کنی که چه چیزی مانده که نخوردی...😂 سرنوشت تو همین خواهد شد!🤭😁 البته غذا هم می‌خوردم ، اما مثلا آبگوشت ، اگر چهار کاسه خورده بودم الان باید نصف کاسه می‌خوردم !😒😁 تازه انقدر کاهو خوردم که یک بار یکی از دندان‌هایم با کاهو افتاد بیرون😁. تصور کردم که کاهو سنگ دارد ، دیدم نه ! ندارد. یادش بخیر یک سیخ از آن دندان باقی ماند که مدت‌ها به خاطر نگهداری از تو نتوانستم آن را بکشم و تحمل می‌کردم. مادر است دیگر .❤️ عشق می‌کند با بوی تو و نگهداری تو و دیدن سلامتی تو... ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه_۷ ❤️ علف‌خواری!😁🤭 غنچه‌ی زیبای مادر! 🌹 یادت هست برایت گفتم که انقدر خوردم تا گ
💌 ❤️خدا کند که ببینم رسیدنت را من...🧕👶 💗 هفته‌ها برای من به کُندی سپری می‌شد... اصلا انسان وقتی دارد مادر می‌شود خیلی چیزها یاد می‌گیرد... مثلاً انسان زیبا را می‌آموزد، چطور؟؟ وقتی چند ماه زودتر همه چیز را برای حضور موجودی پاک و عطیه‌ای الهی آماده می‌کنی... به به🙂 از گهواره گرفته تا لباس و شیشه شیر و پستانک و تمام وسایلی که برای نگهداری این مخلوق نازنین الهی نیاز هست... حتی چیزهایی که برای شاد کردنش نیاز هست... جغجغه ، عروسک‌های ناز ... نگاهم روی کمد و تزیینات و تمام چیدمان وسایل تو چرخید... همه چیز مرتب بود...خوشحال بودم ، داشتم مادر می‌شدم، دیدم تو هنوز نیامدی و من چقدر آماده‌ی پذیرایی و تحویل گرفتن تو هستم... هر روز فکر یک وسیله برای تو و یک قدم سمت تو و در آغوش گرفتنت... مثلاً یک روز برایت شال و کلاه بافتن... یک روز دنبال لباس نیم وجبی! روز دیگر دنبال جوراب چهار سانتی ... آری... اصلا انتظار همین است! یکی است که می‌آموزی خیلی قشنگ! دیگری ، اینکه خیلی نمونه دارد! یادم آمد زمانی که لگدهای جانانه می‌خوردم و از خواب ناز با فریاد می‌پریدم، دنده‌هایم را هدف گرفته بودی جانا !😁❤️ چه عاشقانه‌ی الهیِ قشنگی...😍 دیگر تمام وجود مرا گرفته بودی و گویی تو هم بی‌تاب آغوش من بودی که بیرون بیایی و با هم سفر خود را تا خدا آغاز کنیم ...🙂 من هم قبول دارم سخت است ؛ بی‌خوابی، سنگینی ،درد و نگرانی هفته‌های آخر ... گاهی شاید درک نکردن برخی اطرافیان ، دنیاست دیگر ، با همین کم و زیادها قدرمان سنجیده خواهد شد و إن‌شاء‌الله بهشتی می‌شویم. 💐 اما ... قرار بود زیر پاهایم کشیده شود... 💐مگر شوخی است بهشتی شدن؟؟؟🙂 ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌‌ای_عاشقانه_۱۱ ❤️ در انتظار زندگی! درد هر لحظه بیشتر می‌شد و فاصله‌ی حملات کمتر😁 اضطراب
💌 ❤️ آغاز شغل مبارکِ بچه‌داری😁 هنوز بند ناف تو را جدا نکرده بودند... شب قبل مطالعه کرده بودم که بعد از دیدنت ، چه برایت بخوانم که سعادتمند و خوشبخت و سالم باشی، یادم آمد که در کتاب نوشته شده بود بهتر است قبل از جداشدن بند ناف برای دلبندمان اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ بگوییم... من هم گفتم می‌خواهم برایش اذان بگویم ... در همان لحظه صدایی شنیدم که گفت صبر کن بند ناف را جدا کنیم! گفتم: نه! نه! همینطور می‌خواهم بگویم. چقدر خوشحال شدم وقتی قبول کردند. با صدای خسته و لرزان اما پر از عشق برایت اذان و اقامه خواندم ، اما خیلی سریع... تازه این را هم شنیده بودم که کمی تربت امام حسین علیه السلام به تو بخورانم ،قبل از هر چیز! در خوشبختی تو مؤثر است... این را هم خودم در دهانت گذاشتم... دست‌هایم تمیز نبود و از ماما همراه مهربانم درخواست دستکش کردم و او هم سریع برای من آورد... دوست داشتم خودم این کار را انجام دهم😊 ناقلا چطور هم می‌خوردی!😁 بعد هم تو را در گهواره کنار تخت من گذاشتند... خیلی ضعف داشتم و بی‌جان و بی‌حال بودم ... اما آرامشی عجیب ، حاکمِ وجودم شده بود. یکی اینکه تو را سالم دیده بودم و دیگر اینکه شنیده بودم مادری که زایمان کند از تمام گناهان خود پاک می‌شود و انگار خودش هم تازه متولد شده! چه لذتی داشت... در همان حال که احساس سرمای شدیدی هم در وجودم بود ، موبایلم را گرفتم و به بابایت خبر دادم که تو سالم آمدی خدا را شکر... چقدر صدایم می‌لرزید و دندان‌هایم به‌هم می‌خورد...! صدای بزبزقندی شبیه صدایم بود در آن لحظه!😂 فدای سر دخترک نازنینم.😁❤️ ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌 #مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۲ ❤️ آغاز شغل مبارکِ بچه‌داری😁 هنوز بند ناف تو را جدا نکرده بودند... شب قبل
💌 ❤️ غش کردن😐😁 تا آمدم ذوق کنم که تو آمدی و خدا را شکر توانستم تو را ببینم و ببویم و عاشقانه در آغوش بکشم... غش کردم !😁 چطور ؟ الان برایت می‌گویم نازنین مادر... وقتی تو به دنیا آمدی و تو را به بخش نوزادان منتقل کردند، تازه نوبت من بود که بیایم در بخش مادران که تو را به من بدهند و از بودنت صفا کنم !😁 اما تا بلند شدم که کارها را انجام دهم و بیایم ، افتادم ...! ضعف است دیگر ! آن وسط یک انسان خوش فکر به من شیرینی تعارف کرد !😁 من داشتم می‌مردم ، عوض اینکه آبی در حلقم بریزند ، شیرینی دادند! آن هم کجا؟؟ در دستشویی 😂😂 گلاب به روی ماهت دخترم 😁 خلاصه با هر مصیبت و زحمتی بود روی تختم برگشتم و چند ساعتی دور از تو در همان بخش زایمان خوابیدم... انقدر نگران تو بودم که درخواست دادم تو را دوباره برگردانند و روی ماهت را ببینم .😍 در این فاصله آمدند و لباس های تو را گرفتند و بردند تا تو حداقل لخت نمانی!😁 به هر حال خیلی سخت گذشت اما آدم همیشه باید برای سختی آماده باشد ، اصلا آدم با همین سختی ها آدم می‌شود!😁 البته من آدم نشدم هیچوقت😂 نگران بودم دور از من به تو چیزی بخورانند.😂 مثلا آب‌قند!😁 چون چند ساعت بود به جوجه‌ی من شیر نرسیده بود... ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌 #مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۳ ❤️ غش کردن😐😁 تا آمدم ذوق کنم که تو آمدی و خدا را شکر توانستم تو را ببینم
💌 ❤️ اندر احوالات ترخیص😁🤲 هر چه ماندم که توان حرکت پیدا کنم ، حالم خوب نمی‌شد! من هم تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را از بخش زایمان خلاص کنم.😂 گاهی این تصمیمات لازم است!😐😁 چکار کردم ؟ دیدم کمی بهترم اما هنوز گیج می‌زنم! گفتم من بهترم و با ویلچر مرا بردند... بالاخره در اتاق بستری مادران ، عاشق به معشوق رسید و تو را آوردند کنار من😁😍 تخت کنار من هم مادری بود با مادرش! که مقداری به هم می‌پریدند😐😁 نمی‌دانم چرا این مادر و دختر ناسازگاری داشتند... خوب است آدم با مادرش مثل آدم صحبت کند!😁 حالا لحظه شماری برای رهایی از بیمارستان و بردن چراغ خانه ام به خانه ، آغاز شده بود... اما تا فردا شب من و تو را نگه داشتند و از ما پذیرایی کردند!😂 بالاخره لحظه‌ی ترخیص فرارسید! با چه ذوقی آماده‌ی ترخیص شدم! انگار همه‌ی امید و آرزویم را داشتم به خانه می‌بردم!😍😁 مادربزرگ که همراه من بود گفت بچه را بده من بگیرم گفتم نه! ترسیدم از دستش بیفتی.😂😂 خودم در حالیکه احساس می‌کردم یک تریلر از روی بدنم رد شده، لنگان لنگان تو را به طرف ماشین بردم.😁 ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌 #مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۴ ❤️ اندر احوالات ترخیص😁🤲 هر چه ماندم که توان حرکت پیدا کنم ، حالم خوب نمی‌ش
💌 ❤️ خاطره‌ای ناب!😂 این را هیچ وقت یادم نمی‌رود! وقتی که تو سالم به دنیا آمدی، پدرت و مادربزرگت را در اتاق ما راه دادند که مثلا ما را ببینند، اما اینها با وضعیتی وارد اتاق شدند و چنان رنگ مادربزرگ پریده بود، که انگار آن‌ها زاییده بودند و من باید از آن‌ها دلجویی می‌کردم.😂 مادربزرگ پیشانی مرا بوسید و گفت مادر شدنت مبارک!😍💐 پدرت هم در حالی که به تو خیره شده بود و چهره‌اش گل انداخته بود، می‌گفت چه گلی هستی بابا!😍🌸 نکته اینجاست که یک دسته گل نرگس خیلی بزرگ برای من گرفته بود که باورم نمی‌شد انقدر مورد توجه قرار گرفتم.😂 هنوز که هنوز است ناراحتم چرا عکس ندارم از این شاهکار پدرت!😂 آخر آن‌قدر هوش از سرش پریده بود که حتی یک عکس هم فراموش کرد بگیرد در آن لحظات.😂🤲 ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۵ ❤️ خاطره‌ای ناب!😂 این را هیچ وقت یادم نمی‌رود! وقتی که تو سالم به دنیا آمدی
💌 ❤️ چراغ خونه💡 دلبند مادر! با هر زحمتی بود تو را سمت ماشین بردم ، ماشینی که حالا شخصیتی به نام پدر منتظرمان بود.😁 با اینکه بند بند وجودم داشت از هم جدا می‌شد و خیلی برای آمدنت شکنجه شده بودم🤲😁 اما با افتخار و لذت تو را سمت ماشین می‌بردم و شاد بودم که بالاخره زندگی‌مان ثمر داد و من هم بی‌ثمر نبودم و بالاخره مادر شدم.😍 مثل خروس جنگی وارد ماشین شدم. 😂 چون تو بهمن ماه آمدی سرد بود ، دستور بستن شیشه‌ها را صادر کردم! و چیزی شبیه حکومت نظامی در ماشین برقرار کردم ...😄 پدرت هم که شاد و سرخوش بود ، اطاعت می‌کرد، بالاخره سمت خانه راه افتادیم ، حالا ساعت حدود یازده شب بود... دم درب منزل که رسیدیم هم ،خودم تو را از پله‌های زیرزمین بردم پایین، وارد خانه که شدم ، گفتم حالا چراغ خانه آمد! اما باز هم مثل خروس جنگی بودم.😂 متأسفانه این صفت هنوز هم کم و بیش همراه من هست.😐😁 گهواره‌ی سنتی که مادربزرگ برای تو خریده بود ، آماده‌ بود، خیلی لذت داشت که تو را در گهواره‌ی خالی گذاشتم. از بودن تو و مادر شدن خودم خیلی ذوق کردم.... اما چقدر سخت بود که مدام باید همه جا را زیر نظر می‌گرفتم که اتفاقی برای تو نیفتد، آن شب دایی برای دیدن تو آمد. بالاخره موقع خواب شد و اولین شبی بود که باید تو را در خانه می‌خواباندیم، تو سخت شیر می‌خوردی و مدام خودت را جمع می‌کردی و گریه می‌کردی و من هم از نگرانی تحت فشار.... ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۶ ❤️ چراغ خونه💡 دلبند مادر! با هر زحمتی بود تو را سمت ماشین بردم ، ماشینی که
💌 آن شب تا صبح تقریبا درگیر تو بودیم! گاهی فکر میکردیم که ممکن است از گرسنگی بمیری و باید سریع قبل از اینکه تو را از دست بدهیم ، از داروخانه شیرخشک برایت تهیه کنیم!😁 فکر می‌کردیم از بی‌شیری و گرسنگی گریه می‌کنی... دلبند مادر! دنبال وسیله‌ای برای خواباندن تو بودیم که بالاخره سشوار به دادمان رسید 😁 خدا پدر و مادرش را بیامرزد.😂 بعدها هم پدرش درآمد که سر فرصت برایت خواهم گفت.😂 شب‌ها تا صدایت در می‌آمد سشوار را روشن می‌کردیم و تو آرام می‌شدی اما تا خاموش می‌کردیم صدایت بلند می‌شد. آب ‌جوش نعنا هم گاهی به تو می‌دادیم البته... یکی دوروز که گذشت ، هنوز حتی اسم تو هم قطعی نشده بود و شناسنامه هم برایت تهیه نکرده بودیم، یک شب که انگار نیمه‌های شب بود ، وقتی می‌خواستم به تو شیر بدهم دیدم نگاه تو غیرعادی است و رنگ چشمانت تغییر کرده، خیلی ترسیدم ...😐🤲 بی‌حال بودی و یک گوشه می‌افتادی... من هم نتوانستم احساسات خودم را کنترل کنم ، شروع کردم به گریه کردن و التماس به خدا و اهل بیت و هر آدم خوبی که می‌شناختم!🤲😁 وقتی تو را به دکتر و آزمایشگاه بردیم دیدیم که بله ... زردیِ بالایی داری ! و باید بستری شوی. خیلی خیلی نگران شدم و اصلا دوست نداشتم تو را در بیمارستان بستری کنیم. با یک طبیب طب سنتی تماس گرفتیم ، گفتند تو را در کشک مایع بخوابانیم و چنین و چنان کنیم !😐 اما وقتی با افراد خبره‌تر مشورت کردیم گفتند بهترین کار بستری هست ، مانند کسانی که از عزیزان خودشان ناامید شدند ،آماده‌ی رفتن به بیمارستان و بستری کردن تو شدم، چقدر سخت بود! تازه داشتم مزه‌ی شیرین مادری را می‌چشیدم. مثل اینکه داری یک غذای خوشمزه می‌خوری و یک دفعه یک چیز تلخ در دهانت بیاید و زهرمارت شود.😁 حالت من اینطور شد. اما گفتم باز هم پناه به خدای مهربان می‌برم تا خودش کمک کند مثل همیشه. انگار به قتلگاه می‌رفتم.🤭 چقدر آن شب گریه کردم و نگران شدم... اما خیلی چیز مهمی نیست این زردی ، به هر حال باید همیشه آدم دلش را به خدا بدهد و الا پناهی ندارد و تنهاست... ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
آستانِ مهر
💌#مادرانه‌ای_عاشقانه_۱۷ آن شب تا صبح تقریبا درگیر تو بودیم! گاهی فکر میکردیم که ممکن است از گرسنگی
💌 در بیمارستان!😁😐 بالاخره سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان به راه افتادیم ... سه روز بود که مزه‌ی شیرین مادری را تازه چشیده بودم و خیلی برایم سخت بود که تو را به بیمارستان ببرم ، آن هم بستری ... در راه طوری تو را به خودم چسبانده بودم و مواظب بودم که انگار قلبم در بیرون از بدنم دارد می‌تپد و آن را به آغوش کشیدم!😍 خیلی لذت دارد مادری... با تمام نگرانی‌ها و سختی‌های شیرین و تلخ😁 بالاخره رسیدیم درب بیمارستان و من از بابایت جدا شدم و تو را به بخش بستری اطفال بردم... چقدر سخت بود که تنها همراه تو باید من می‌بودم، منی که هنوز احساس می‌کردم تریلر از روی بدنم رد شده 😂 و اصطلاحا تازه زا بودم !😐😁 وقتی وارد بخش شدم با گریه وارد شدم.😂😐 وقتی اتاق را به من نشان دادند نالان بودم.😐🤲😁 وقتی تخت خودم و دستگاهی که قرار بود تو را در آن بگذارم ، به من نشان دادند ، انگار داشتم 🔥 می‌گرفتم.🤭😁 خلاصه تنها مادری بودم که خیلی عاشقانه بودم!😍😁 بقیه‌ی مادرها خیلی عادی بچه ها را در دستگاه می‌گذاشتند و برمی‌داشتند اما من با عشق و آه!😁 اگر می‌خواستم خودم به دستشویی بروم زهره ترک می‌شدم تا برگردم.😂😂 چون باید تو را به دیگری می‌سپردم و متأسفانه به هیچکس اعتماد نداشتم !😁 در حالی که آنجا بودم ، همینطور از طرف بابا و مادربزرگ آبمیوه و خوراکی می‌رسید تا من تلف نشوم.😁 خلاصه دو روزی آنجا بودم تا خداراشکر زردی تو پایین آمد و انگار جشن خروج از بیمارستان را در دلم گرفتم.😊🤲 ✍ مـامـانِ مریــم‌گُلی 📝برگرفته از واقعیات زندگی یک مادر 📬 عاشقانه‌‌های مادری خودتان را اینجا برای ما ارسال بفرمایید. 📲@jelveyedidar 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr