eitaa logo
درفراقِ‌یار:)
96 دنبال‌کننده
123 عکس
10 ویدیو
0 فایل
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی🙂 همه هان و بله هستند،شما جان منی❤️ ناشناس برای نظراتتون🌱 https://daigo.ir/secret/6164816983 عضو نمیشی رمان رو هم‌نخون دیگه:) ورودآقایون ممنوع می باشد❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدی یه دختری که آخرای ۱۸ سالگیش پا به دانشگاه باز میکنه‌ و به استادش علاقه پیدا میکنه. با فکر و خیال اینکه‌حتما‌خودش زن و بچه داره سعی در فراموش کردنش داره ولی... وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره‌گفتم: ببخشید آقای ضیایی اگه با من کاری ندارین من برم داداشم منتظرمه کمی سرش رو آورد بالا و گفت: میشه... بهشون بگین.. برن؟
درفراقِ‌یار:)
#به‌معنایِ‌عشق هدی یه دختری که آخرای ۱۸ سالگیش پا به دانشگاه باز میکنه‌ و به استادش علاقه پیدا میکنه
این‌یه خلاصه از رمانی بعدی هست که‌معلوم‌نیست نوشته بشه یا نه... و البته اسمشم همینجوری الان نوشتم‌ چون چیزی به ذهنم‌نرسید
میدونم مثل همین خیلی چرته واس همین نوشته نشه بهتره
بِسم رب الزینب🥀 💔 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.
جلوی خندم رو به زورگرفتم؛ سینی چای رو برداشتم ورو به محمد گفتم: ببخشید برو یه لباسا علی رو بپوش خواست هجوم بیاره سمتم که سینی چای رو بالا گرفتم و گفتم: محمد نزدیک نیا رو من بریزه رو خودتم می‌ریزه پس‌قشنگ بیا برو یه لباسا علی رو بپوش آفرین سینی‌چای رو گذشتم‌رو میز‌، سمت اتاق علی قدم برداشتم که با چیز هایی که شنیدم دنیا رو سرم‌خراب شد:‌ محمد یه ماه دیگه اعزام به سوریه ست ولی... +ولی چی؟ _ نمیدونم‌چجوری به فاطمه بگم یعنی.. نفسش رو کلافه داد بیرون‌و گفت: یعنی نمیدونم‌چجوری بهش بگم من.. من‌واقعا دیدن بی قراری هاش رو ندارم و وقتی هم بگم... سکوت کرد... احساس کردم دیگه صداهای اطراف رو نمی‌شوم. اطراف مبهم‌بود. فقط‌دستم رو به دیوار گرفتم‌و خودمو کنار در اتاق رها کردم. یهو‌در باز شد و صدای یاعلی گفتن علی آخرین صدایی بود که شنیدم... چشمام رو باز کردم و با شدت نوری که می‌تابید چشمام رو بستم. با صدای باز شدن در سرم رو برگردوندم به سمت در و چشمام رو باز کردم. با باز شدن چشمام علی هراسان اومد بالا سرم و الهی شکرت رو زیر لب زمزمه کرد. بعد شرمنده سرش رو‌انداخت‌پایین‌و گفت: فاطمه‌..‌ببخشید‌. تقصیر منه... اگه نمی‌خواستم برم سوریه‌اینجور نمی‌شد لبخند تلخی زدم‌و گفتم: دشمنت شرمنده بعدشم‌من خودم‌باید مثل حضرت زینب قوی باشم‌و تو رو به ایشون بسپارم‌و خب مشکل از ضعیف بودن منه نه سوریه رفتن‌تو پس‌نگران من نباش با دیدن‌ساعت‌دستمو گذشتم‌رو دهنم‌و هینی کشیدم. علی رد نگاهم‌رو گرفت و به ساعت خیره شد. خواستم‌بلند‌شم‌که‌نذاشت. دستشو پس زدم و گفتم: ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc
اگه‌کسی بود مایل باشه با این‌کانال تبادل کنه به پیوی زیر پیام‌بده باتشکر. @makani1374
بِسم رب الزینب🥀 💔 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.
عصبی گفتم: چرا بیدارم نکردی نمازمو بخونم؟ الانم نمازم‌قضا شد میخوام برم‌حداقل قضاش رو بخونم علی شرمنده سرش رو انداخت‌پایین و گفت: ببخشید ترسیدم بیدارت کنم و دوباره حالت بد شه بابت رفتار تندم شرم زده گفتم: ببخشید واقعا حواسم به لحن حرف زدنم نبود سرم رو انداختم پایین‌ و کفشام رو پام‌کردم و به سمت سرویس بهداشتی قدم آهسته برداشتم. وضو گرفتم و دنبال نمازخونه گشتم. یهو یه پسره که بهش بیست سی سالی می‌خورد سرو کله اش پیدا شد. روپوشش نشون دهنده دکتر بودنش بود و ادبش نه: خانوم خوشگله کجا از راهم‌کنارش زدم‌همون لحظه چشمم به تابلو نمازخونه افتاد. راه رو به سمت‌تابلو کج‌کردم‌که پسره از پشت یهو‌دستم‌رو گرفت و جوری کشیدم‌عقب که متوجه نشدم‌و توی بغـ*ـلش افتادم. سریع بلند‌شدم‌و‌خودم‌رو جمع و جور کردم. عصبی غریدم: ذره ای‌غیرت داشتی دست زنی که شوهر داره رو نمی‌گرفتی پوزخندی زد و‌گفت: پس‌بگو اون‌کسی که نشسته بود بالا سرت و نذاشت‌بهت سرم‌وصل کنم شوهرت بود بی توجه به حرفش پاتند کردم به سمت نمازخونه. نزدیک‌های نماز خونه بودم‌که چهره نگران علی استرس به جونم انداخت. علی با لحنی‌نگران پرسید: چیشد اینقدر دیر کردی نگران شدم برگشتم‌و به دکتر پشت سرم نگاه کردم. علی با گرفتن رد نگاهم صداش رو آروم‌کرد و گفت: مـ ـزاحـ ـمت شده بود؟ سری تکون‌دادم‌و پشت سر علی پناه‌گرفتم. علی خواست‌به سمت دکتر‌قدم‌برداره که بازوش رو در دست گرفتم‌و گفتم: علی خواهشا نرو علی دستم‌رو از دور بازوش جدا کرد و‌گفت: نترس چیزی‌نمیشه فقط دو‌کلوم‌باهاش‌حرف‌دارم شما برو نمازت‌رو بخون ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc