#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت ششم
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت.
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین.
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند!
.
🌹ادامه دارد… 🌹
#داستان_واقعی
ali-fani-8.mp3
21.06M
صبحمان را با عهد برای تو آغاز میکنیم پدر جانم ❤️
دعای عهد با نوای علی فانی... 💫
به رسم ادب
روزمان رو با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
°●《 @atashe_entezar 》●°
019.mp3
1.78M
صوت صفحه 19 قرآن کریم📖
با صدای استاد پرهیزگار🎧
°●《 @atashe_entezar 》●°
اینخاڪتشنہ،بےتـ😍ـوبہباراننمےرسد
باغخـزانزدهبہبهـ🌺ـاراننمےرسد
خورشیدۍوزمینوزماندرمدارتوستـ
مولاۍمن،بیاڪہجهـ🌱ـانبیقرارتوستـ...
#سلامامامعالم🌤...
#بیو_مهدوی
°●《 @atashe_entezar 》●°
🌷🌹نیایش صبحگاحی.🌹،🌷
🌹دست به دعا برداریم
🌹یاالله💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،،🙏
🌹یاالله💫همنشین صالح نصیبمان کن!🙏
🌹یاالله💫مارا از شر بدیها کذب دروغ تهمت حفاظت بفرما🙏
🌹یاالله💫دیدارت را نصیبمان کن.🙏
🌹یاالله💫ما را در دنیاواخرت خوشبختی و سعادت عطا بفرما،،🙏
🌹یاالله💫جنت الفردوس را نصیبمان بگردان،،🙏
🌹یاالله💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانواده ای دور بگردان،،🙏
🌹یاالله💫کینه ها را از دلهایمان بیرون کن،یاالله از غیبت حفاظتمان کن🙏
🌹یاالله💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،،🙏
🌹یاالله💫تا از ما راضی نشدهای موت مان مده🙏
🌹یاالله💫ما را از عذاب قبر نجات ده،🙏
🌹یاالله💫روزی حلال نصیبمان بگردان🙏
🌹یاالله💫تمام سنتهای نبی کریم را در زندگی و وجودمان جاری بگردان🙏
🌹یاالله💫زندگی پر خیر و برکت نصیبمان بگردان،،🙏
🌹یاالله💫توفیق خدمت صادقانه والدین نصیبمان فرما،🙏
🌹یاالله💫غم وغصه و پریشانی را از هر خانه ای بدور گردان،،🙏
🌹یاالله💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر.🙏
فقط بگو👈آمين....التماس دعاي فرج💖.
°●《 @atashe_entezar 》●°
نور دلِ 💖
مؤمنین بُوَد در صلوات 🌷
اندوخته ی 💖
یقین بُوَد در صلوات🌷
تأکید کنند 💖
اولیا بر این ذکر🌷
زیرا که 💖
اصول دین بُوَد در صلوات💖
🌸شروع هفته مون را
💫پُر برکت می کنیم🌸
🌸صبحمان را معطر می کنیم
💫نفسمان را خوشبو می کنیم
🌸به ذکر صلوات بر
💫حضرت محمد(ص)
🌸 و خاندان مطهرش
🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌸
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما چشمات خیسه که من بارونـــ🌨ــیه حال و هوام......
🌙اللهم عجل لولیک الفرج💫
°●《 @atashe_entezar 》●°
خاطرات شهید محسن حججی
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
#قسمت_هفتم
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت. من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد. دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته. ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.
سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری چیزی بنداز سرت تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی #مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.
میگوید..می خندد..گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.
.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."
••••••••••••••••••••
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت:… .
ادامه دارد…
#داستان_واقعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره منم آقا...💔
#الهۍبهحقعمهساداتعجللولیکالفرج
°●《 @atashe_entezar 》●°
#یابنالحسن...
عاليجنابِعشق
چراغايبىهنوز
يادِتوقرنهاستكهدرجمعهحاضرست
#اللهمعجلالولیکالفرج
°●《 @atashe_entezar 》●°
خاطرات شهید محسن حججی
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
#قسمت_هشتم
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم. خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده :… .
ادامه دارد...
#داستان_واقعی