مبارزه با نفس.mp3
2.98M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «مبارزه با نفس»
🎙 استاد #پناهیان
🔸 برای ترک گناه باید مبارزه با نفس رو یاد بگیریم...
#خودسازی
❬🌼🍃❭
#تلنگرانه❗️
⚠️ خانه ابدی ⚠️
دوستخوبم‼️
💢 قبر تنگو تاریک
خانههمیشگیتوست...⚡️
مخصوص خودت ،فقطبرای تو...
پنجره ندارد،درشهمبا ورود تو تا
قیامت بسته میشود...🥀
اجازه نداری❌غیراز چندمترپارچه
چیزدیگریباخودت،آنجا ببری...‼️
🙂وقتےآنجانقل مکانکنی
کسیبه دیدنتنمےآید ...🍂
کسیبرایت ایمیل نمےفرستد👋🏻
گروه های اجتماعے از لیستشانحذفت
مےکنند...❌
مطالبتلایڪنمےخورد ...👍🏻
تنهایک چیزبه دردت میخورد ...☝️🏻
✔️ نمازهایت ....✔️
✔️ صدقاتت ....✔️
✔️ و اعمال نیکت ...✔️
🔺"حال با خودت فکر کن..."🔺
برای رفتن آماده هـســـتی ؟!""
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪ
آدم دلش که سنگین میشه
میگن بخاطرِ گناهایی هست که انجام داده
(خواسته یا ناخواسته)
و بهترین ذکری که روح رو پاکسازی میکنه
از گناه و حس های منفی...
همین ذکرِ استغفار هست!
📛قبله به سمت شیطان...!
خلبان سعودی نماز می خواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند.💔🥺
#کجایند_مدعیان_حقوق_بشر
#سلامامامزمانم
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
روشنای دل من....
حضرت خورشید سلام....🌿
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
... و مژده داد :دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد
و همین یک جمله کافی بود تا جانِ ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدرحرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش رابدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :پس اون صدای چی بود؟
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!
از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود :نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد :به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!
چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!
وصدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!