eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :تو که منو کشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی دریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب هایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود :نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین(ع)شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه(س) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم! از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین(ع)پرواز میکرد :نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!✨ همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.🚶🏻‍♀لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :پس هلی کوپترها کی میان؟ دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :آب هم میارن؟ از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :نمیدونم. و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :کجا میری؟ دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه. از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟ و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.💥به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :هلی کوپترها اومدن! چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
📌 همهٔ این واژه‌ها تو را فریاد می‌زنند... 🌠 آرزو، اشتیاق، امید، انتظار، تمنّا، خواست، خواهش، رغبت، مراد... همهٔ این واژه‌ها تو را فریاد می‌زنند. امشب، شب فریادِ بی‌صدای این واژه‌هاست برای برگشتن تو و برای داشتنت. یا ایهاالعزیز! برگرد و ما را از سنگینی این واژه‌ها که سالیانی‌ست بر روح و جانمان سایه انداخته است نجات بده. 📖 ؛
به‌این‌بغضِ‌پنهان‌شده‌درگلویم به‌این‌اشک‌های‌روان‌از‌سبویم به‌جز‌دیدنت‌آرزویی‌ندارم شبِ‌آرزوها‌تویی‌آرزویم..💚! ..✨ 🌙
🔴 رَغائب به معنای آرزو نیست! بلکه شب رغبت‌ها است، یعنی از خدا بخواهید رغبت‌های یک سال شما را هدایت و اصلاح کند. فَاستبقوا الخیرات شویم، بالاترین خیرات زمینه‌ سازی ظهور مولاست، که باید به سمتش سبقت بگیریم. 📚 آیت الله جوادی آملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂در انتظار آمدنت روزها گذشت ای وعده ی قدیمی فردا شتاب کن... 🍂جانم به لب رسیده از این روزگار پست آقا به جان حضرت زهرا شتاب کن... برای ظهور آقا 3صلوات بفرست اللهم عجل لولیک الفرج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدیاران: 🎬 «روحیهٔ انتظار» 👤 سید حسین 🔸 امام زمان به یاد ماست، ما چقدر به یاد او هستیم؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ ⏰ دیگر زمان از این همه تکرار خسته است تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری است... 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
‌ دل ما در تکاپوی ظهورت به درگاه خــــــدا پیوسته در راز و نیاز است خداونــــــدا به حق آه مظلومان عالم اللهم عجــــــل لولیک الــــــفرج❤
آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌زودگذر‌ِدنیا به‌عذاب‌همیشگی‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! -شهیدسیدمرتضےآوینے🌿''
نهایت بدبختی میدونی چیه؟ . این‌نهایت‌بدبختےماست . ڪہ‌در‌خیابان‌ڪہ‌راه‌مےرویم . چشم‌در‌اختیار‌ما‌نباشد . و‌ما‌دراختیارچشم‌باشیم . یڪےاز‌خاصیتهاےقطعےعبادت‌واقعے . تسلط‌انسان‌بر‌شهواتش‌است. شہیدمرتضےمطہری🍃 اینه نهایت بدبختی ما:(
✍محاسبۀنفس سه اثر مهم دارد: ❶اول اینکه انسان محبوب خدا می‌شود. چون خدا از انسانِ مراقب و حساب‌گر خوشش می‌آید.. ❷دوم اینکه انسان به عیوبش آگاه می‌شود و‌می‌تواند برای رفع آنها اقدام کند. ❸سوم اینکه هرکسی در دنیا محاسبۀ نفس کند، روز‌ قیامت ازاو آسان‌تر حسابرسی می‌کنند.
✍شیخ رجبعلے خیاط ✨استغفار و صلوات دو بال سلوک است و هر کس در طول عمر زیاد صلوات بفرستد به هنگام مرگش پیامبر خدا لب او را مے بوسد 📚:کیمیای محبت ۱۹۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از روی ایوان دو هلی کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی کوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :خدا کنه داعش نزنه!🤲🏻 به محض فرود هلی کوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید:همین؟ عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :باید به همه برسه! انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :انشاءالله بازم میان. و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی کوپترها سالم نشستن! عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلی کوپتر بیان اینجا؟ و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ! لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی! تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :برامون اسلحه اوردن؟ حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما رابگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن! حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود ،شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر اوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون! سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!🤲 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده هاخمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه هاپرچم های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن (ع)پرچم سرخ (یا قمر بنی هاشم) افراشته شده و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم✨حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم چشمان محجوب و خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی صدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را (حسن)بگذاریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 میگفت↓ میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ خدا‌ میوفتی؟! زمانی ڪه آقا‌ ❗️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار..! رفیق✨ نزار‌ڪارت‌ بـه اون‌جاها‌ برسـه!!!
❤️السلام علیک یاصاحب الزمان❤️ روزهای هفته را باعشق توسرمیکنم❤️ تابه جمعه می رسم احسـاس دیگرمیکنم حس دیدارتو درمن جمعه غـوغامیکند جمعه هاچشمان خودرا حلقه بردرمیکنم😔❤️ ⚘تعجیل در ظهور سه ♥️صلوات اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج🙏