eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نرسیده‌بود‌برای‌امتحان‌خوب‌ بخونه! فقط‌دو‌درس‌اول‌رو‌خونده‌بود.. چیز‌زیادی‌بلد‌نبود‌تقریبا میدونست‌این‌درس‌رو میافته! سرجلسه‌یه‌نگاه ‌به‌برگه‌کرد ازهرسوال‌چندتا‌جمله‌میتونست‌بنویسه! یادش‌افتاد‌جزوه‌این‌درس‌تو‌ گوشیشه گوشیشم‌تو‌جامدادیش‌کنار ‌دستش گوشی‌آروم‌دراورد گذاشت‌کنار‌دستش چندبار‌خواست‌گوشی‌و‌باز‌کنه‌وجزوه‌رو‌بالا‌بیاره... اما‌همش‌میگفت‌به‌چه‌قیمتی! خدارو‌چیکارکنم‌داره‌میبینه!🌱 توکل‌بر‌خداخودش‌کمک‌میکنه! نمره‌اولیش‌شده‌بود۹ نمره‌نهاییشو‌استاد۱۰داده‌بود خوشحال‌بود‌که‌قبول‌شده گفتم‌انگار‌شق‌القمر‌کردی ! ۱۰اونم‌با‌کمک‌استاد‌ذوق‌داره؟ گفت:نه‌اینکه‌تو‌شرایط‌سخت ‌دستم‌به ‌گناه‌و تقلب‌نرفت‌ذوق‌داره.. ۱۰‌با‌کمک‌استاد‌شرافت‌داره ‌به‌بیست‌ با‌تقلب... نداره‌؟؟ ࢪفیق‌شرایط‌گناه‌کردن‌همیشه‌ فراهمه این‌تویی‌که‌باید‌‌با‌نفس‌‌‌خودت ‌بجنگی و‌شکستش‌بدی یادت‌نره‌خدا‌تورو‌میبینه °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐اگه دوست داری بخون🌸 ��دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟ ۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون. ��دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟ بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو:الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین ��می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟ ۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا ��می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟ کسی که با وضو می خوابه ��دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟ ناخن هات رو روز جمعه بگیر . ��میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟ زیر ناخن بلند ��می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟ هر مردی که با زن نامحرم دست بده.) ��می دونی چه کسی راه بهشت رو گم می کنه؟؟ کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو می شنوه،صلوات فرستادن رو فراموش می کنه.پیامبر اکرم (ص) ��دوست داری گناه های چهل سالت محو بشه؟ هر صبح۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست 🌿🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآل محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🌿 ‌ ‌ °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁💫آخرین چهارشنبه 🍂💗آبان ماهتون عالی 🍁💫و پراز موفقیت 🍂💗امـروزتان شـاد و 🍁💫سرشاراز عشق و رضایت 🍂💗سلامتی ساکن جانهایتان 🍁💫و لبخنـد جاری 🍂💗بر لبهایتان باشد 🍁💫کسب و کارتون خوب 🍂💗شادیهاتون دائمی 🍁💫و زندگیتون عالی باشـه 🍂💗روزتون زیبا ودر پناه
°وَقتـئ‌مـئ‌گؤیَـم: مَـن‌لـٕئ‌غَیرُڪ‌یَعنـئ بُـریده‍ ٱم‌ٱز‌ایـن‌دُنیـٱی‌بـئ‌أرزش ٱز‌ایـٓن‌دُنیٱئ‌بـئ‌مهـٓدی...🥀°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟" گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی." حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم. ادامه دارد…
صفحه شانزدهم قرآن کریم📖 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
016.mp3
1.43M
صوت صفحه 16 قرآن کریم📖 با صدای استاد پرهیزگار🎧 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
🔸 هنگام بارش و رحمت الهی °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌱 🌷السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام 🌷 🍃چهارشنبه های امام رضایی🍃 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
هـر که خواهد خداوند از جایۍ که گمان ندارد روزۍاش بخشد؛ باید بر خدا توکل کند. 💌 .. °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢از زبان همسر شهید💢 ۲ فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم. همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟" بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. تا اینکه یک روز به سرم زد و… .. °●‌《 @atashe_entezar 》●°
AkharinKhabar-6956388.mp3
1.45M
از حضرت آیت الله وحید بهبهانی نقل شده است امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرموده اند مردم زیر قبه ی امام حسین علیه السلام برای همه چیز دعا میکنند الا فرج من😭💔 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
✾『 ســر آغـاز هـر نامـہ، نــام خـداسـت  ڪہ بـے نــام او،نـامـہ یڪـسر خطاسـت』✾ روز خـــود را بــا ذڪــر نــام هــای معـــطـر مـعـــبـ♡ــــودمـان؛ آغـــاز مـیـڪــنیــم 🌹🌱بِـسْـمِ اللهِ الـࢪَحْمَٰنِ الـࢪَحيـم🌱🌹 🧡یــا اَللهُ یــا ࢪَحْـمٰـن 💗یــا ࢪَحیـمُ یــا خـالِــق   💚یــا رازِقُ یــا بـارِی ♥️یــا اَوَّلُ یــا آخِــࢪ 💛یــا ظـاهِـࢪُ یــا بـاطِــن ❤️یــا مالِـڪُ یــا قــادِر 💜یــا حَـڪـیمُ یــا سَـمـیع 💙یــا بَــصیـࢪُ یــا غَـفـوࢪ °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جدید و مهمِ 🔹 « او خیلی تنهاست » 💢 این یک اعترافِ مهمه! °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢از زبان همسر شهید💢 سه تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. گوشی را جواب داد. گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به پرسیدم:"خوبی؟" گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد. محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم. با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.! به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست." ادامه دارد.. °●‌《 @atashe_entezar 》●°