#پیام_صبحگاهی
#امام_خامنه_ای
#نماز_با_حضور_قلب
▪️تقوا، خویشتنداری، دوری از گناه، انجام فرائض... اینها ابزارهای خودسازی است.
🇮🇷کانال اتنا(اندیشکده تمدن نوین اسلامی)
@atna_ir
1⃣
☀️هر روز با یک داستان تمدن ساز
✍پسر حاتم
قبل از طلوع اسلام و تشکیل یافتن حکومت اسلامی، رسم ملوک الطوایفی در میان اعراب جاری بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود عادت کرده بودند و احیاناً به آنها باج و خراج میپرداختند. یکی از رؤسا و ملوک الطوایف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود که رئیس و زعیم قبیله «طی» به شمار میرفت. بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد، قبیله طی طاعت او را گردن نهادند. عدی سالانه یک چهارم درآمد هر کسی را به عنوان باج و مالیات میگرفت.
ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اکرم و گسترش اسلام
@atna_ir
2⃣
قبیله طی بت پرست بودند، اما خود عدی کیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده میداشت.
مردم عرب که مسلمان میشدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا میکردند، خواه ناخواه از زیر بار رؤسا که طاعت خود را بر آنها تحمیل کرده بودند آزاد میشدند. با همین جهت عدی بن حاتم، مانند همه اشراف و رؤسای دیگر عرب، اسلام را بزرگترین خطر برای خود میدانست و با رسول خدا دشمنی میورزید. اما کار از کار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام میگرویدند و کار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود. عدی میدانست که روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حکومت و آقایی او را برخواهند چید. به پیشکار مخصوص خویش، که غلامی بود، دستور داد گروهی شتر چاق و راهوار همیشه نزدیک خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا کرد سپاه اسلام نزدیک آمدهاند او را خبر کند.
یک روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصمیمی
@atna_ir
3⃣
میخواهی بگیری بگیر، که لشکریان اسلام در همین نزدیکیها هستند.» عدی دستور داد شتران را حاضر کردند، خاندان خود را بر آنها سوار کرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز کرد و به سوی شام که مردم آنجا نیز نصرانی و هم کیش او بودند فرار کرد. اما در اثر شتابزدگی زیاد از حرکت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند.
سپاه اسلام وقتی رسیدند که خود عدی گریخته بود. سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اکرم نقل کردند. در بیرون مسجد مدینه یک چهار دیواری بود که دیوارهایی کوتاه داشت. اسیران را در آنجا جای دادند. یک روز رسول اکرم از جلو آن محل میگذشت تا وارد مسجد شود. سفانه که زنی فهمیده و زبانآور بود، از جا حرکت کرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم از وی پرسید: «سرپرست تو کیست؟» گفت: عدی بن حاتم.» فرمود:
«همان که از خدا و رسول
@atna_ir
4⃣
او فرار کرده است؟!».
رسول اکرم این جمله را گفت و بیدرنگ از آنجا گذشت.
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حرکت کرد و عین جمله روز پیش را تکرار کرد. رسول اکرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت. این روز هم تقاضای سفانه بینتیجه ماند. روز سوم که رسول اکرم آمد از آنجا عبور کند، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود، تصمیم گرفت حرفی نزند اما جوانی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد به او با اشاره فهماند که حرکت کند و تقاضای خویش را تکرار نماید. سفانه حرکت کرد و مانند روزهای پیش گفت:
«پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم فرمود: «بسیار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند، تو را همراه آنها به میان قبیلهات بفرستم. اگر اطلاع یافتی که همچو اشخاصی به مدینه آمدهاند مرا خبر کن.».
@atna_ir
5⃣
سفانه از اشخاصی که آنجا بودند پرسید آن شخصی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد و به من اشاره کرد حرکت کنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم کیست؟
گفتند او علی بن ابی طالب است.
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد که گروهی مورد اعتماد از قبیله ما به مدینه آمدهاند، مرا همراه اینها بفرست. رسول اکرم جامهای نو و مبلغی خرجی و یک مرکب به او داد، و او همراه آن جمعیت حرکت کرد و به شام نزد برادرش رفت.
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خویش را بردی و مرا که یادگار پدرت بودم فراموش کردی؟!».
عدی از وی معذرت خواست. و چون سفانه زن فهمیدهای بود، عدی در کار خود با وی مشورت کرد، به او گفت:
«به نظر تو که محمد را از نزدیک دیدهای صلاح من در چیست؟ آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم، یا همچنان از او کنارهگیری کنم.».
@atna_ir
6⃣
سفانه گفت: «به عقیده من خوب است به او ملحق شوی، اگر او واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو، و اگر هم پیغمبر نیست و سر مُلکداری دارد، باز هم تو در آنجا که از یمن زیاد دور نیست، با شخصیتی که در میان مردم یمن داری خوار نخواهی شد و عزت و شوکت خود را از دست نخواهی داد.».
عدی این نظر را پسندید. تصمیم گرفت به مدینه برود و ضمنا در کار پیغمبر باریک بینی کند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یکی از امت از او پیروی کند، یا مردی است دنیاطلب و سر پادشاهی دارد، تا در حدود منافع مشترک با او همکاری و همراهی نماید.
پیغمبر در مسجد مدینه بود که عدی وارد شد و بر پیغمبر سلام کرد. رسول اکرم پرسید: «کیستی؟».
عدی پسر حاتم طائیام.
پیغمبر او را احترام کرد و با خود به خانه برد.
در بین راه که پیغمبر و عدی میرفتند، پیرزنی لاغر و فرتوت جلو پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب
@atna_ir
7⃣
پرداخت. مدتی طول کشید و پیغمبر با مهربانی و با حوصله جواب پیرزن را میداد.
عدی با خود گفت: این یک نشانه از اخلاق این مرد، که پیغمبر است. جباران و دنیاطلبان چنین خلق و خویی ندارند که جواب پیرزنی مفلوک را اینقدر با مهربانی و حوصله بدهند.
همینکه عدی وارد خانه پیغمبر شد، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی پیرایه یافت. آنجا فقط یک تشک بود که معلوم بود پیغمبر روی آن مینشیند.
پیغمبر آن را برای عدی انداخت. عدی هرچه اصرار کرد که خود پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نکرد. عدی روی تشک نشست و پیغمبر روی زمین. عدی با خود گفت: این، نشانه دوم از اخلاق این مرد، که از نوع اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان.
پیغمبر رو کرد به عدی و فرمود:
«مگر مذهب تو مذهب رکوسی نبود؟»[1]
1.مذهب رکوسی یکی از رشتههای نصرانیت بوده است: سیره ابن هشام.
@atna_ir
8⃣
•.چرا.
•.پس چرا و به چه مجوز یک چهارم درآمد مردم را میگرفتی؟ در دین تو که این کار روا نیست.
عدی که مذهب خود را از همه حتی نزدیکترین خویشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پیغمبر سخت درشگفت ماند. با خود گفت: این، نشانه سوم از این مرد، که پیغمبر است.
سپس پیغمبر به عدی فرمود: «تو به فقر و ضعف بنیه مالی امروز مسلمانان نگاه میکنی و میبینی مسلمانان برخلاف سایر ملل فقیرند. دیگر اینکه میبینی امروزه انبوه دشمنان بر آنها احاطه کرده و حتی بر جان و مال خود ایمن نیستند. دیگر اینکه میبینی حکومت و قدرت در دست دیگران است. به خدا قسم طولی نخواهد کشید که اینقدر ثروت به دست مسلمانان برسد که فقیری در میان آنها پیدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سرکوب شوند و آنچنان امنیت کامل برقرار گردد که یک زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهایی سفر کند و کسی مزاحم وی
@atna_ir
9⃣
نگردد. به خدا قسم نزدیک است زمانی که کاخهای سفید بابِل دراختیار مسلمانان قرار میگیرد.».
عدی از روی کمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پیغمبر اکرم زنده بود. او سخنان پیغمبر را که در اولین برخورد به او فرموده بود و پیش بینیهایی که برای آینده مسلمانان کرده بود، همیشه به یاد داشت و فراموش نمیکرد، میگفت:
«به خدا قسم نمردم و دیدم که کاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح شد.
امنیت چنان برقرار شد که یک زن به تنهایی میتوانست از عراق تا حجاز سفر کند، بدون آنکه مزاحمتی ببیند. به خدا قسم اطمینان دارم که زمانی خواهد رسید فقیری در میان مسلمانان پیدا نشود.»[1]
1.سیره ابن هشام، جلد 2، وقایع سال دهم هجرت، صفحه 578- 580. ↩
@atna_ir