شهـــید آوینی:
اگرکسی با دشمن بیرونی میجنگد
بایداز آهن و آتش استفاده کند،
ولی اگر بادشمن درونی میجنگد
باید از «آه» استفاده کند نه «آهن».
در مبارزه با هویوهوس باید از
«آه» استفاده کرد،زیرا در آنجا
از آهن کاری ساخته نیست.
انسانی که با هوس بجنگد،
درکنار نیایش ودعا وراز ونیاز
به سر می برد و در مقابل
هوس، مسلّح است۔
#شهدا
[ @atre_shohada ]
ای فرزند آدم..!
خودت را محو بندگی من کن
تا قلبت را پر از بینیازی کنم :)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هنرمند ایرانی جوری نقاشی کشیده که از سمت راست شهید ابومهدی المهندس دیده می شود و همان نقاشی از سمت چپ شهید حاج قاسم دیده می شود .
#ابوحسین
#حاج_قاسم♥
【 @atre_shohada】
📚تو کتاب سه دقیقه در قیامت میگفت:
آدم هایی را دیدم که در دنیا
فکر میکردم #شهید هستند...
در قطعه شهدا هم خاکشان کردیم؛
"اما اینجا دیدم که شهید محسوب نشدن"
بترسیمازاینجمله!
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفتاد من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم، چون اولا این زندگی و این فرد
#او_را
#رمان📚
#پارت_هفتاد_و_یکم
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم...
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.
قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!
بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت...
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم،
انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه!
اما خیلی سبک بود.
رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم.
باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!!
ولی اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم
"داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،
اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!
هزار ماشاءالله...
چقدر ناز شدی تو دختر!!
-ممنونم ازتون!😊
لطف دارین...
ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم. لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.
حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.
آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.
واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.
احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم.
از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بار اولم بود که به همچین جایی میومدم.
قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم.
پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!!
چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن!
دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود!
البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!!
به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود!
بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم!
یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم.
"من نمیدونم شما کی هستی،
و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!!
ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،
پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم،
از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...
ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،
پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند!
از امامزاده که خارج شدم،
دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،
اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!
احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.
اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،
یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!
دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!
اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
الله، هُوَالأمان
فی فَوضی هذِهِ الحَیاة!
آغوشِ خدا،
در هرج و مرجِ زندگی
تنها پناهگاهِ منه♥️!
میگفت..
تودنیابہچیزےوابستہنشو..
وابستگیبہدنیابدجورغفلتمیارھ
ارهمشتی
وقتشہهمونۍبشیمڪهقراربودبشیم
دیرنشدهدستبجنبون
یھودیدیانقدرغرقدنیاشدۍ
ڪهبالاسرےویادترفتہ..
بہقولاونجملہمعروف ڪههممونبلدیم
غرقدنیاشدهراجامشھادتندهند((:💔
#شهادت 🕊
【 @atre_shohada】
اگـرکه دستجھانقدرتمقابلهداشت
چرابرابرحقترسازمباهلہداشت🌿
#روز_مباهله
#عیدمباھلہمبارڪ💛
【 @atre_shohada】
🌹دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، ولی آخرت را فقط با اعمال نیک می توان تصاحب کرد!
#شهیداحمدمشلب 🍃
【 @atre_shohada】