eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
«وَلَنْ تَقْرَعَ الْحَوادِثُ مَنْ لَجَأَ إِلی مَعْقِلِ الْاِنْتِصارِ بِکَ» و کسی که به قلعه مددجویی تو پناه آورد هرگز حوادث روزگار او را درهم نکوبد...! ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حاج قاسم سلیمانی: 🌟💞اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او، از رفتار او، از اخلاق او استشمام شد؛ بدانید او شهید خواهد شد. @atre_shohada
هنگامی‌که‌شیپور‌جنگ‌نواخته‌میشود، شناخت‌مردازنامردآسان‌ترمیشود! پس‌اِی‌شیپورچی‌بنواز🖐🏿! ♥ 【 @atre_shohada
[شهیداحمدمهنه] عفت مال زن نیست، مرد هم باید عفیف باشد. @atre_shohada
جامعہ اے ڪھ در آن گروهے سیر و گروهے گرسنہ باشند جامعہ اسلامے نیست... ✍🏻📿 ♥ 【 @atre_shohada
ائمہ اطھار علیہ‌سلام هم ترس از جھنم داشتند و هم طمع بہ بھشت ولے عبادت را برای خوف و طمع نمےڪردند... ❌🥀 @atre_shohada
🔸سی و سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خطاب به برادران سپاهی و ارتشی… کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشی‌های سپاهی دارم: ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان، شجاعت و قدرت اداره بحران قرار دهید. طبیعی است به ولایت اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جزء نیست، بلکه اساس بقای نیروهای مسلح است، این شرط خلل‌ناپذیر می‌باشد. @atre_shohada
ریشه دلت که به خدا وصل باشه زیر بار گناه خم میشی اما نمیشکنی ...🙂🌱
امروزه پرچم شهدا به دست شما نوجوانان و جوانان جهادی است. به شما توصیه می کنم تا جوانید و توان دارید برای دین خدا تلاش کنید تا بعد‌ها حسرت نخورید. امروز باید هر نوجوان حداقل یک نوجوان دیگر را به مسجد ببرد. در این تیر باران دشمن شما باید برنامه داشته باشید و تلاش کنید تا موثر باشید. راه شما ادامه راه شهداست و وظیفه شما راهنمایی دیگر نوجوانان است. ♥ 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شصت_و_چهارم واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.اگر یه روز بفهمم هم
📚 تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️ هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!! خب دیگه باهام کاری نداشت! اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد، که حالم خوب بشه! همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده... اما هنوز فکرم درگیرش بود! نه قیافش به خوشگلی سعید بود، نه هیکلش به خوبی عرشیا! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود! شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود! اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!! اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم. دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖 تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم! قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم. روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝 بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم. بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه، و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم! بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم! داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد. با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌 -سلااااام عزیزممممم اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂 چه خوشششگل شدی!!😉 -سلام.کوفت!!😅 من همیشه خوشگلم! -عههههه؟!بله بله!😂 -حالا کجاشو دیدی! از هر انگشتمم یه هنر میباره! چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋 -بابا هنرمنددددد....!!😍 بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون -خدایا غلط کردم! اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم! با آرنج زدم تو شکمش -دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒 از سرتم زیادیه!! با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧 با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد! -این بود هنرت!!؟؟ حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!! -وای مرجان!!😢 مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ -خسسسسته نباشی!! برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده! مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!! بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها. -ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!! -منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁 -ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟ -مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی، تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی! منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم، پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم! من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم یا زندگیم رو عوض کنم! نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!! اصلا تو خیلی بد شدی!!😔 نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی، به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد: -اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟ نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳 با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده. -دیوونه!! کمپم کجا بود!؟ با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم. -آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم! -اولا خیلی چیزا قایم کردی، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه. -چیو قایم کردم ؟؟ با حالت شاکی نگام کرد -اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟ -اگر همه دردت اون دو شبه، باشه.خونه یه پسره بودم. چشماش از تعجب گرد شد -پسر!!؟؟کی؟؟ -اره...نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت! اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد... سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم -دیگه هم ندیدمش😔. کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت.... -چه کمکی؟ -کمک کنه تا آروم بشم. تا دوباره خودکشی نکنم. تا... یه‌چیزایی رو بفهمم! -خب؟؟-هیچی دیگه. میگم که.این کارو کرد و رفت! -حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!!😒 -مسخره بازی نیست مرجان. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم! -اصلا این پسره کیه؟چیه؟ حرفش چیه؟ به قلم : محدثه افشاری ...
مداحی_آنلاین_تو_سَرسبزی_و_دل_من_بیابونِ_نریمانی.mp3
5.18M
🍃به وقت مولودی... 💐تو سَرسبزی و دل من بیابونه 💐چیکار کنم دلم همش پریشونه @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
𝑮𝒐𝒅 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 𝒕𝒓𝒖𝒔𝒕 𝒉𝒊𝒎 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂𝒍𝒍 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒊𝒈𝒉𝒕 خدا هیچوقت تنهات نمیزاره با تمام وجودت بهش اعتماد کن...🍒♥️ 🌱
هر کس ظرفیت مشهور شدن رو نداره،از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم:) 🌱 【 @atre_shohada
ناراحت شدن زیادی از آزار دیگران ، نشانه ضعف است ! وقتی از اذیت های دیگران زیادی ناراحت می‌شویم، این علامت ضعف ها و اشکالات درونی ماست! چرا که آدم سالم، قویست و از آزار دیگران زیادی بهم نمی‌ریزد. 🌱 【 @atre_shohada
عظیم‌ترین‌نعمت‌خدا‌را،‌نعمت‌عظیم‌ ولایت میدانم‌ و‌استحڪام‌ درپیوند‌ باولایت‌راضمانت‌بخش‌هدایت‌و‌ عاقبت‌‌بخیری‌‌می‌پندارم! 🕊 @atre_shohada
یا عــلی  نامت جنون خیز است! حق دارد موذن هم... وقت اذان با دست خود سر را نگه دارد! 
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸سی و سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خطاب به برادران سپاهی و ارتشی… کلامی کوتاه خط
🔸سی و چهارمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: ...اهداف دشمن را بشناسید و بموقع عليه آن اقدام کنید ... خطاب به برادران سپاهی و ارتشی... نکته دیگر، شناخت بموقع از دشمن و اهداف و سیاستهای او و اخذ تصمیم بموقع و عمل بموقع، هر یک ازاینها اگر در غیروقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدی دارد. ♥ 【 @atre_shohada
زندگــےکردن‌مـثل‌شھدا... خیلـےمھم‌ترازمـردن‌مثل‌شھداست💔! شھیدگونـہ‌زندگـےکنیم(: ⚠️ 🦋 【 @atre_shohada
خدایا ! صدایت میکنم چون در این دنیا دیگر صدا به صدایی نمیرسه اما تو شنوایی ..💙🌱
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شصت_و_پنجم تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم، تا جلوی مترو بردمش و
📚 چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟ -میدونی مرجان!اون یه‌جوری بود.خیلی حالش خوب بود...!آرامش داشت،با همه فرق داشت.در عین بدبختی یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!! من دوست دارم بفهممش... دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده! -خب الان فهمیدی؟! -اره،یه جورایی... تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!که فکرم رو بدجور مشغول کرده....ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشه نشده! -با چی کنار نیومدی!؟ -ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟ -دلیل؟امممم...خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه، و تو زندگی تو،و زندگی بقیه!؟ یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ -ترنم، جون مرجان بیخیال! میخوای منم خل کنی؟ -خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟ اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟ به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!،و این خیلی خوبه... یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!! -ترنم! مغزم قولنج کرد!!😄بیخیال. دعا میکنم خوب شی!! -خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!! بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟ مثلا الان زندگی من چشه؟؟چرا باید تغییرش بدم... مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟ -خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!چندماه یه بار داداشم رو میبینم! بابام رو تا حالا ندیدم. هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم! چندروز یه بار یه پارتی میرم. اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم! چی از این بهتر؟؟؟با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد،بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟ زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین... این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار! تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه.میدونستم که نیاز به گریه داره،بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه.... کاش میتونستم برای مرجان کاری انجام بدم! ولی سخت بود،چون مرجان برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت! میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.وارد آشپزخونه شدم ،اولش یکم این پا و اون پا کردم اما سریع دست به کار شدم.ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش.عالی شده بود!😋 با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.😍از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم، مخصوصا اینکه هنر خودم بود!😉 اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه! با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن! هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!! داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد -راستی! غذای امشب رو ترنم پخته! با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم. -عه؟اهان! خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟ با این حرفش حسابی وا رفتم... انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد! مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت -البته بدم نیست! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم دوباره دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!!😏 مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛ -مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم! تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم.قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم,نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم.خب آدم گاهی هوس میکنه! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.من خودم سعی میکنم از این ببعد چندروز یه بار غذا بپزم!موفق شدم تا جلوی جنگ جهانی هزارم رو تو خونه بگیرم! به قلم ؛محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada ]