eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
جدے گرفته‌ایم زندگی دنیایی را و شوخی گرفته‌ایم قیامت را ... ڪاش قبل از اینڪه بیدارمان ڪنند، بیدار شویم! ♥ 【 @atre_shohada
📌بین خودمون باشه 312نفر منتظرت هستند... 🌱 ♥ 【 @atre_shohada
این خانه یک خانه ای است که جای ماندن نیس باید در اینجا یک چیزهایی جمع کنیم برای جای دیگر که زندگی میکنیم ان وقت ان چیزهایی که جمع میکنیم انجا بزرگی اش معلوم میشود انجا معلوم میشود که این کافی و وافی است اینجا که معلوم نیست… “سخنرانی آیت الله بهجت در جمع خانواده شهدا” 🌱 【 @atre_shohada
🕊روایت عشق: 🍃اسلام را یاری کنید که خدا با یاری‌کنندگان است. از رحمت خدا ناامید نشوید. در راه اسلام هرچه سختی و مشکلات می­‌بینید شکر کنید و استقامت کنید چرا که انسان در مواجهه با سختی­‌ها ساخته می­شود و عظمت اسلام را درک می­کند. 🦋 ♥️ 【 @atre_shohada
‌بعضی‌ازنشدنای‌زندگیتو بزاربه‌حساب‌اینکه‌ اگه‌می‌شد، خیلی‌بدمی‌شد؛ +به‌خدااطمینان‌کن..😉
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_سیزدهم #رمان📚 اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک
📚 با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه خودمان برمیگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که اتفاقی بیفتد معجزه‌ای بشود که ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمی زد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد با من، باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش کم بود و می دانست که کسی به او اجازه ماندن نمی‌دهد. بابای مهران مارا سوار کامیون دو کابینه کرد همه ما توی اتاق کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه سید عباس در ایستگاه ۱۲ رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه و خیابان‌های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ایستگاه هفت باز شود. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی‌شد صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم خانه عمه بچه ها در منطقه شرکتی ماهشهر بود خانواده پرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود فقط یک شب مهمان شان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم خانه پسر عموی بابای مهران. مینا و مهری از روز خارج شدن مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند البته شهرام یواشکی به آنها نان و بیسکویت می‌داد. یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند پسر بزرگ هم داشتند دخترها خیلی معذب بودند هر کدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان می‌رفتم. آنها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص داشتند ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی کردیم تا دوره تربیت معلم را تمام کرد. اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم غذا که هیچ آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت. آبان‌ماه بود و کم کم سر ما از راه رسید دخترها لباس کافی نداشتند به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم .روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نبوده و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با ۵ تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین بره. در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگ‌زده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش می‌خورند؟ انتظار داشتند که من به بچه‌های نان خالی بدهم فکر می‌کردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم. از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم.امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند. بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم. پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشک‌ها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمی‌کرد برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر..... @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول اینکه یاری ات نکردیم آقا تو را به جانِ همه خوبی ها، بیا برگرد ..
◽️ نهی از منکرشهیدهادی به مردی که حجاب همسرش برایش مهم نبود!👇 🌱دوست عزیز! همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می‌دانی چقدر از جوانان با دیدن همسر بی‌حجاب شما به گناه می‌افتند؟! 🦋 🌺 【 @atre_shohada
دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب سلام الله علیها منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود. فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام. گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟ گفت: پس چی؟ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س) دارم، خانم هم مرا قبول کرده... راوی: همسر شهید 🌱 🥀 @atre_shohada
انسان خوب است طوری زندگی کند وانقدر مراقب اعمال و رفتارش باشد که در درگاه الهی همیشه آمادگی جواب برای اعمالش را داشته باشد چنین شخصی هیچ وقت نگران مردن نیست و از مرگ هراس ندارد...! [آیت اللّٰه بهجت(ره)]🪴@atre_shohada
اصلا مسئله‌ی حجاب این نیست که خانم‌ها باید پوشیده باشند یا نباید پوشیده باشند... مسئله‌ی حجاب این است که آیا استفاده‌ی مردها از خانم‌ها رایگان باشد یا رایگان نباشد؟! 🌱 🧕 【 @atre_shohada
🍃سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: این نظام یک قطعه‌ای از بِهشته؛ به این دلیل باید روی پلکهای چشممون حِفظش کنیم باید جان بِدیم بَراش... 🕊 ♥️ 【 @atre_shohada
📌بین خودمون باشه ظهور خیلی چیزا تو زندگیمون، ظهور مهدی(عج) رو به تاخیر انداخته...🍃💔 🌱 ♥ 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_چهاردهم #رمان📚 با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم ب
📚 از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند و لباس‌ها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند. از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت» و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم. از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت می‌گذاشتم وقتی می‌خواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم. بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌ای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود. دیوارهای رنگ روغنی شده اتاق‌هایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق میزد آشپزخانه‌ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد. هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ می‌شد و چیزهایی هم یاد می‌گرفتند. مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال‌تر و علاقه مند تر در کلاس‌ها شرکت می‌کرد. جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بود از راه زمین نمی‌شد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی و با هلی‌کوپتر. برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمی‌کرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه بشقاب همه اسباب زندگی ما بود. سر جاده ایستادیم تا یک مینی‌بوس از راه رسید راننده مینی‌بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد. در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستم به آبادان بروند برگ عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه. ستاد اعزم خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و می‌آمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم. مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمی‌توانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد. به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که می‌خواستیم به داخل جهنم برویم. آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم. با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد.گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما میدم.برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما... @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
اَللَّهُمَّ‌الْمُمْ‌بِهِ‌شَعَثَنا ... خدایا با امام زمان ؛ وضع نابسامان ما را سامان ده ؛ و‌َعَجّل‌فی‌فَرَجنا‌یَا‌صَاحِبَ‌الزَّمَانِ...)
🌱امام خامنه اۍ: خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست. 🕊 @atre_shohada
ما برای چی باید شهدا رو تفحص کنیم؟! اونا باید ما رو تفحص کنن که غرق شدیم تو دنیا🚶🏻‍♂🚶‍♂ 💥 【 @atre_shohada
یارانِ سَر باخته‌ی سلطان عالمین گفتند "یا حسین" به ‌جای شهــادتین ترڪش خمپاره ۱۲۰ به سرش اصابت ڪرده بود دم آخر دوبار ذڪر یا حسین را گفت و به شهادت رسید. 🌱 ♥ 【 @atre_shohada
شهادت پایان کسانی است؛. که به تکلیفشان عمل کردند..... ♥ 【 @atre_shohada
🍃خدایا...! چمران‌نیستم‌ڪه ‌برایت‌زیبـٰابنویسم همت‌نیستم‌ڪه برایت‌زیبـٰاشھیدشوم آوینی‌نیستم‌ڪه برایت‌زیبـٰا تصویرگری ڪنم متوسلیـٰان‌نیستم‌ڪه ‌برایت‌زیبـٰا جاوید‌شوم بابایی‌نیستم‌ڪه برایت‌زیبا‌پروازڪنم.. پرنده ‌پرشڪسته ‌ای هستـم ڪه ‌نیـٰازبه ‌مرھم‌دارم پس‌پروردگاراخودت‌مرهم‌زخمھـٰایم‌باش مرهم‌مـٰاظھورحجت‌توست...! 🕊 ♥️ 【 @atre_shohada