هیچ وقت دین خدا رو،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون رو با هیچ چیزی معامله نکنید.
#شهیداحمدکاظمی
#شهدا🦋
【 @atre_shohada】
عجیـب ترین چیـزی که من
تا به حـالدیـدهام این بوده که
چرا بعضـیها اینقـدر دیر دلشـان
برای امـامزمـان(عج) تنگ میشـود..💔
#شهیدصدیقی
【 @atre_shohada】
نقش انسان رفاه نیست...
خوردن و خوابیدن
و خوش بودن نیست
انسان برای خوشی،
به این همه استعداد
احتیاج نداشت..!
#استادصفاییحائری🌱
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸چهاردهمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خطاب به برادران و خواهران مجاهدم… برادران و خ
🔸پانزدهمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خطاب به برادران و خواهران مجاهدم…
خیمه (ولایت)، خیمه رسولالله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است، دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
گرفتـارِ نَفـس ؛
همنَفَـسِ امـامِ زمان عج،
نخواهد شد..!!
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
و سلام بر او که می گفت:🍃
«من زندگی را دوست دارم
ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم
و خویش را گم و فراموش کنم»
#شهیدمحمدابراهیمهمت
【 @atre_shohada】
خـدا دوباره شمارو سرپا میکنه
دقیقا جلوی کسایی که شمارو شکستن !
به خدا اعتماد کنید❤️🫂^^
#خـــــدا C᭄
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_چهل_و_پنجم اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_ششم
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!یدفعه خیلی شلوغ شد!از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد ،یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا،بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!-نه حاج خانوم،خوبم،چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت:دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد،دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!من رفتم مادر...
خداحافظ...!
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس،بعد آبروریزی،بعد دعوا،بعد دماغش،بعد لو رفتن فضولیم،و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدایی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرش رو گرفته بود و داشت بلند میشد.
-چیشده؟کجا میرید؟😰
بدون اینکه حرفی بزنه،رفت سمت راهرو!
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم! وایساد و اخماش رفت تو هم حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
رفت تو راهرو و ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
بلند شدم و رفتم سمت راهرو! داشت میرفت سمت در.
-کجا میرید؟
-بیرون!
-برای چی؟؟
حرفی نزد و سرش رو انداخت پایین،و بعد چندلحظه دوباره رفت سمت در!
-حالتون خوب نیست آخه.
کجا میرید؟ در رو باز کرد و رفت بیرون.
سریع رفتم کیفم رو برداشتم و دنبالش دویدم.
کوچه تقریبا خلوت شده بود.
رفت سمت ماشینش،منم در رو باز کردم و سوار شدم. چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. بی مقدمه گفتم:
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم.
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
از همین الان تمرین کن بہ دیگران با
چشمایِ خدا نگاه کنی! همونقدر مهربـون، خطاپـوش، با گذشت...!♥
#خـــــدا🌱
💕معرفی شهید💕
شهید دهه ی هشتادی🌸
محمدعارف کاظمی دراستان کرمان درکهنوج درروستای دورافتاده ومحروم درماموریت سپاه باگروه جهادی کارمیکرد ودرآنجابه شهادت رسیدوبه عنوان شهیدجهادگر محسوب میشود.
🌷✅تنهاشهیدجهادگر دراستان
مازندران است.⚡️
🧡به روایت مادرشهید🌟
برای مادری که جوان استخوان ترکانده اش رادر19سالگی ازدست داده باشدذکرخوبی های جوانش مساوی است
باداغ دلتنگی بیشتر.🖇🌷
اماگفتگوبامادرشهیدمحمدعارف کاظمی سخت پیش نمیرود.میگویددربودونبودپسرارشدش همیشه به اوافتخارمیکرده است:«من3فرزنددارم.محمداولین فرزندمن بود.وقتی خواهرهای دوقلویش به دنیاآمدند12ساله بوداما خیلی به من کمک میکرد.بطوری که درآن شرایط به حضورکسی دیگری درخانه نیازنداشتم.
❇️همیشه احترام گذاشتن به من وپدرش برای اوحرف اول وآخررامی زد.
همیشه درسخوان بود اما به انتخاب رشته که رسیددانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد.دوست داشت پاسدار شود و در این مسیرخودش را به شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم نزدیک تر میدید.
🌺یادشهداباصلوات🌺
#شهیدجهادگرشهیدمحمدعارفکاظمی🕊🍃
متولد:۱۳۸۰/۴/۶
شهادت ۱۳۹۸/۱۲/۱۹
مزار:گلزارشهدای روستای کارتیچکلا_شهرستان سیمرغ
【 @atre_shohada】