eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
Javad-Zaker-Yal-Krbalah-Ablfazlh-128.mp3
2.92M
🍃به وقت مداحی... { یلِ کربلا ابالفضل قربونِ اون قد و بالات فدایِ چشایِ نازت فدایِ خشکیِ لب هات یه روزی میاد آقا جون که مَنم سگِ تو باشم } 🎤 🥀 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
خودم‌اینجا‌ دل‌من پیش‌تو‌سرگردان‌است...!
🍀درسی که اربعین به ما می‌دهد، زنده نگهداشتن یادِ حقیقت و خاطره‌ی شهادت در مقابل طوفان تبلیغات دشمن است.... 🥀 【 @atre_shohada
خودتان را برای ظهور ِ امام زمان عجل الله و جنگ با کفار بخصوص اسرائیل آماده کنید ك آن روز خیلی نزدیک است ..!❣👀 🦋 【 @atre_shohada
💠تکرار نماز 🔸شاید حکمت تکرار نماز - علاوه بر تثبیت - سیر باشد. 🔸به این نحو که هر نمازی از نماز قبلی بهتر، و نماز قبلی زمینه ساز نماز بعدی باشد 📿 @atre_shohada
میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی که میخوانند میشوند ! خوشا آن‌ کس که قران را فرا گیرد.. رفیق ...! نزار خاک بخوره رویِ میز اگر میخوای بنده واقعی باشی قرآن بخون ؛ عمل کن.. بعد شبیه اونی میشی که خدا میخواد (:🌻 🌱 【 @atre_shohada
تو سه راهی شهادت یسری جوانیشون رو برآی امام زمان زمین زدند🦋 ♥ 【 @atre_shohada
💠شھید سید میلاد مصطفوی: 🌱حُسین گونه زندگـی کنید ڪه تمام عاقبت بخیرۍها در همین راه است..! ♥️ 【 @atre_shohada
انقد خوب ‌باش‌ ڪہ‌ وقتی‌ شیطان دیدت بگہ: گمراه ‌ڪردن این‌؛ از ‌عُهده‌ من بر ‌نِمیآد‼️ 💥 【 @atre_shohada
📌بین خودمون باشه بخاطر گناه های ما مولامون آزرده خاطر شده🍂 🌱 ♥ 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#یادت‌باشد #پارت_سوم #رمان📚 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او
📚 حمید که انگار متوجه قصدمن از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."گفتم:اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟گفت:اشکال نداره.زن مثل گل می مونه‌، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا می‌کنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد.وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشم‌هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد.با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یــک جفت چشم می شود همه‌ی زندگی ، چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد ...مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو می‌پرسم ،چهره‌ی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود; دقیقاً مصادف با روز دحوالارض . مهمانان زیادی از طرف ما و خانوادهٔ حمید دعوت شده بودند. حیاط برای اقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسین آقا به خانه ما آوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود ارامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند. تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد . گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم، خواهر حمید، داخل اتاق آمد و گفت:« عروس خانم! داداش با شما کار دارد.» چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. باز همان لباس های همیشگی تنش بود، یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی، آن هم طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم:« خیلی ممنون، زحمت کشیدین.» لبخند زد و گفت:"قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی." بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چند دقیقه ی دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت: « این که برای ازدواج فامیلی شماست، منظورم آزمایشیه که باید می‌رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو میگذروندین.»حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می‌کشید، گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار میلنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست.»دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی‌شد، به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می‌کردند. احساس عجیبی داشتم. 📚قصه شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید ... 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
با سر همه رفتند به پابوسی بی سر یک بی سروپا مانده به امید اشاره...
🦋ثبات‌قدم‌یعنۍ: •ایمانت‌محڪم‌تر •روحیہ‌جهادۍ‌ات‌مستدام‌تر •اخلاصت‌بیشتر •رشدفڪری‌وبصیرتت‌افزون‌تر یعنۍ: •متڪبر‌نشوۍو‌متواضع‌باشۍ یعنۍ: •دچارشبهه‌نشوۍ •خستہ‌ودلزده‌نشوۍ •غرنزنۍو‌ادامہ‌راه‌را‌در‌ڪنارولۍفقیہ‌باشۍ •نه‌یڪ‌قدم‌جلوترونه‌یڪ‌قدم‌عقب‌تر برشے‌از‌ڪتاب‌‌حاج‌قاسم (از کسی نمیترسیدم) 🕊 ♥️ 【 @atre_shohada
هر وقت آدم شدیم ملائکه برای ما سجده می‌کنند؛ همان طور که برای پدرمان آدم سجده کردند...! @atre_shohada
📌بین خودمون باشه مبادا عبادت هات،مغرورت کنه شیطان شش هزار سال عبادت کرده بود🔥 🌱 💥 【 @atre_shohada
|•🕊•| مالشگرامام‌حسینیم، حسین‌وارهم‌بایدبجنگیم، اگربخواهیم‌قبرشش‌گوشه‌ امام‌حسین‌(ع)‌را‌درآغوش‌بگیریم کلامی‌ودعایی‌جزاین‌نباید‌داشته‌باشیم: اللهم‌اجعل‌محیای‌محیامحمدوآل‌محمد ومماتی‌ممات‌محمدوآل‌محمد 🌱 @atre_shohada
🕊روایت عشق : 🍃یه قرآن جیبیِ کوچیک داشت، از هر فرصتی استفاده میکرد... داخل ماشین که بودیم،داخل سنگر که بودیم، حتی خیلی وقت ها پشتِ خاکریز داخل خط مقدم میدیدم داره قرآن می‌خونه اُنس عجیبی با قرآن داشت. 💬 خاطره ای از شهید زکی زاده 【 @atre_shohada
به‌یاد‌داشته‌باشید که‌قبل‌ازآنکه‌ به‌یاد‌شهیدی‌بیفتید آن‌شهید‌ شمارا‌یاد‌کرده‌است:) +شهدارایاد‌کنیم‌باذکر‌صلوات🌸 🦋 【 @atre_shohada
_آقا میشود راه صد ساله را یک شبه رفت؟! +با سیدالشهدا میشود... :)!💔
عطــــرشهــــدا 🌹
#یادت‌باشد #پارت_چهارم #رمان📚 حمید که انگار متوجه قصدمن از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم
📚 صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می‌کرد. هستم زهست تو، عشقم برای توست از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه‌ی بعد! صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز ! شده بودیم هم راه ! صبح اولین روز بعدصیغه‌ی محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم، بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند ودست به دست می‌کردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان می‌انداختند وبا خنده می‌گفتند، «دست راست فرزانه روی سر ما» آن قدر تابلو بازی درآوردند که اساتیدهم متوجه شدند تبریک گفتند. با وجود شوخی ها وسر به سر گذاشتن های دوستانم، حس دلتنگی رهایم نمی‌کرد. از همان دیشب، دقیقا بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم. مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم، ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟ عقد را می‌گذاشتیم بعد از مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم . ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمی‌شدم. حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می‌دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می‌خواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می‌خورد نمی‌دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟» انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: «علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود گفتم: «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.»نوشت: «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!» می‌دانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان عازم شوند.از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟» کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت :" از شانس خوبمون مأموریت لغو شده بود.خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله مأموریت، آن هم فردایِ روز عقدمان را نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حميد باشم. تا گقت سوار شو بریم، با تعجب گفتم بیخیال حمید آقا، من تا الان موتور سوار نشدم، می ترسم. راست کار من نیست. تو برو، من با تاکسی میام ، ولکن نبود، گفت: سوار شو، عادت می کنی. من خیلی آروم میرم چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسير شبيه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم. یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد. تا برسیم نصفه جان شدم. سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها حالا که مأموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلنديان برویم .... تا سه شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می آمد، ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم می شد. این کارش عجیب می چسبید. با همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت . وقتی با موتور می آمد. معمولا پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد. این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم. از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته . 📚قصه شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید ... 【 @atre_shohada
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
enc_16304300384857762572814.mp3
4.64M
به‌ضریح‌تو،گره‌میزنم‌ همه‌ثانیه‌هامو‌امام‌حسین،..😔 🕊 @emamzaman_12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
من‌‌برای‌‌تو‌‌همچون‌‌حبیب‌‌نمی‌شوم اما‌‌تویی‌‌حبیب‌‌دل‌‌تنهایم‌‌حسین♥️ +عزیزم‌حسین..🌱