#داستان 17
واقعی_عشق_جوان_فقیر_کارگر
#و_خانوم_صاحب_کار_زیبا_و_مومنه
یکی از صاحب کار ها یکی از زنان باحجاب بود همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید . او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
خانوم صاحب کار هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق خانوم صاحب کار صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت0 و خانوم صاحب کار حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش خانوم صاحب کار برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به خانوم گفت و منتظر عکس العمل او بود. خانوم بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام صاحب کارش را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا باشد . روز چهلم خانوم صاحب کار قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و خانوم منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق صاحب کارش به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق خانوم نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق ایشان من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى طپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از خانوم هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی
وان خانوم هم ملکه مومنه خانوم گوهرشاد بانو👇
(همسرشاهرخ میراز و عروس امیر تیمور گورکانی)بودن که در کنار حرم مطهر رضوی مشغول ساخت مسجد گوهرشاد بودن
روحشون شاد
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
یاد پوتینهایی بخیر
که سیاه بودند ، اما از پسِ خود
ذرهای تیرگی و تاریکی بهجای نگذاشتند
#تدارکات_وپشتیبانی
#دفاع_مقدس
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
دوست خوبم
من ازعمق وجودم خدایم راخواندم
برای آرزوهای خوبت
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای شادیهایت
به درگاهش دعاکردم
ومیدانم خدا از آرزوهایت خبردارد
شبتون حسینی
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
📔#حكايت_باد_و_آفتاب
باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد.
آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، راهگشاتر است...
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
#تلنگری
🔸چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان،چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
🔸پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!
🔺گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
🔺خیلی وقت ها برای مدیریت جوامع انسانی فقط کافیست سه چهار گوسفند را بپرانی، بقیه خواهند پرید.
#هه😒
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
وکیل_بسیار_خسیس
#داستان 18
مسئولین یک مؤسسه خیریه، بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهر متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا به این زمان حتی یک پاپاسی هم به خیریه ای کمک نکرده است. پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند. کارمند خیریه پس از معرفی خود و موسسه خیره اشان گفت: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و باخبر شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکردهاید. آیا نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل بلافاصله جواب داد: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ زود قضاوت کردید!
کارمند خیریه با شرمندگی گفت: نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل گفت: آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند در حالیکه زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه باز هم گفت: شرمنده ام، نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی! صمیمانه آرزو می کنم این مشکل حل شود!
وکیل ادامه داد: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید نمیدانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید… وکیل گفت: خب، حالا وقتی من به اینها که نزدیک ترین افراد خانواده ام هستند، هیچ کمکی نکردهام، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید!
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامی که شخص بطور ناگهانی میترسد خون در قلب لخته شده و در دراز مدت در بدن انسان تبدیل به توده ی سرطانی میشود
پس سعی کنیم عزیزان خود را هیچ وقت برای شوخی هم که شده نترسانیم
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
#شایعه_پراکنی ....❗️
#داستان 19
🖇 زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
✿ سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد.
❗️ مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
📚مجموعه شهرحکایات
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
🌷🌷🌷
#داستان 20
تو زندگیم آدم عجیب و غریب کم ندیدم. از حسن شیره ای که به دست راست خودش فحش ناموس می داد که چرا تو خماری زدی تو گوش بچه م!تا زهره خانوم که زنبیل خریدش رو برمی داشت می رفت محله ی قدیمی، به همه می گفت دارم میرم جَوونی م رو بخرم! ولی هیچ وقت هیچی تو زنبیلش نبود! هیچوقت جَوون نشد. حداقل تا وقتی که تو این دنیا بود! ولی عجیب تر از همه «علی تُرمز»بود. علی تُرمز با مادرش زندگی می کرد. صبح ها یه صندلی پلاستیکی سفید می ذاشت جلو در خونه و تا شب همون جا بود. اگه بچه ای تند می دویید دعواش می کرد و می گفت آروم، انقدر ندو. اگه موتوری، ماشینی با سرعت از کوچه رد می شد، دمپایی آبی ش رو در می آورد پرت می کرد طرفش... داد می زد تُرمز کن ، تُرمز کن ، تُرمز کن. خودش انقدر آروم راه می رفت که اگه با یه لاک پشت مسابقه دو می ذاشت معلوم نبود کدومشون برنده میشن. درباره ی زندگی علی قصه های زیادی شنیده بودم. هر کسی یه چیزی می گفت ولی فقط یه قصه حقیقت داشت. «علی و زنش مریم تو راه برگشت از ماه عسل بودن که مریم میگه هوس آش کردم. آشکده می زنن کنار... علی رو میکنه به مریم و با شیطونی خاصی میگه نکنه ویار کردی؟ مریم می خنده و میگه چند شب پیش رو یادت بیاد... هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه. برای ویار زوده ولی به وقتش باید همش تو بازار دنبال ویارهای من بگردی. علی هم میگه من دور تو می گردم. مریم با خوردن حبوبات آش می ترسه دل درد بگیره و آش رو کامل نمی خوره. برای همین کاسه ی آش رو با خودش میاره تو ماشین و حرکت می کنن. چند دقیقه ی بعد مریم قاشق عشق رو پر از آش می کنه و به علی میگه بگو اااا...علی پشت فرمون میگه اااا و قاشق آش رو می کنه تو دهنش و به مریم نگاه می کنه. به مریم که رنگش مثل گچ شده. مریم سه بار داد می زنه علی تُرمز کن، علی تُرمز کن، علی تُرمز کن. آش و شیشه های ماشین با هم یکی میشن. علی سرش به فرمون می خوره و بیهوش میشه و مریم ... »
شب های جمعه علی تُرمز کت شلوار دامادیش رو می پوشه و میره جلوی آینه... نوک انگشتاش رو تف مالی می کنه و به موهای شلخته ش حالت میده. عطر می زنه و هر کسی رو که می بینه ازش می پرسه خوبم؟ خوش تیپم؟ وقتی خیالش راحت میشه با همون کت شلوار ، با همون عطر ، با همون حال خوب میره رو تختش می خوابه... علی تُرمز میگه شب های جمعه مریم میاد تو خوابم... باید مرتب باشم! امشب علی تُرمز رو دیدم. بهم گفت یکم پول داری؟ بهش پول دادم و گفتم علی تُرمز پول می خوای چیکار؟ پول رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت امشب مریم رو می بینم. باید پول همراهم باشه ، شاید ویار داشت.
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
🍃سلام برشما🌷❤️
صبح تون پرانرژی🌹🌺
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...
دارکوب ، میکوبد
نقاش ، میکِشد
قناری ، میخواند
دیکتاتور ، میکُشد
آهو ، می دوَد
نویسنده ، مینویسد
و اما خدا ؛
میبخشد..
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
📔#حکایت
#داستان 21
مردی بار گندم خویش به آسیاب برد،
آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است.
مرد با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند) تبدیل به سنگ شود.
زن (آسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ میکنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..!
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
#یااباعبدلله❥🌱♥️
♥جـسم وروحـم باحـَرم
گشتہ عَـجین🍃
♥حال و روزم با غَمـت
گشتہ غمین[💔]
♥این سہ جملہ خوابِ
شبہاےمن اسـت♡🌙
♥ڪربلا پاےپیاده
اربعـین✨🏴
#اربعین_ڪربلایم_نبرے
#آبروبـَریست😭
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
#تلنگر⚠️
اثـرِ چت با نامحرم
مثل بعضی تصادفهاسـت😣
همان موقع ما را نمیکشد..!
اما بعد از مدتی، به یکباره،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزمان را میگیرد❗️
مراقب داشته هایمان باشیم....🐥
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
#ان_شاء_الله_بزودی
ڪسے آرام مےآید، نگاهش خیس عرفان اسٺ
قدمهایش پراز معنا،دلش ازجنس باران اسٺ
ڪسے فانوس بر دستش،بسان نور مےآید
امید قلب ما روزے،ز راه دور می اید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
❁﷽❁
❤️ #یا_صاحب_الزمان_عج
ڪاش عشق تو نصیب دلِ #بیمار شود
ساڪنِ ڪوے تو این عبد گنہ ڪار شود
با دعاے سحرٺ نیمہ شبے #یا_مهـدے
دلِ غفلٺ زده ام ڪاش ڪه بیدار شود
#العجل_مولاے_من 🍃🌸
@Atredelneshin_eshgh ♥️✨
🌷🌷🌷
#داستان 22
موش های آهن خوار
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت، اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت،
مرد گفت آهن تو را در انبارِ خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.
بازرگان گفت راست می گویی، موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت امروز به خانه من مهمان باش،
بازرگان گفت فردا باز آیم.
رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد،
پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،
گفت: آری، موش نخورده است، پسر بازده و آهن بستان.
"هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل، سرافکنده و خجل."
@Atredelneshin_eshgh🌱✨
همیشه مۍگفت:
زیباترین شهادت را میخواهم...🌸
یڪبار پرسیدم:
شهادت خودش زیباست
زییاترین شهادت چگونه است...✨
در جواب گفت:
زیباترین شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند...👣
#شهید_ابراهیمهادۍ🌸
@Atredelneshin_eshgh🌱✨