🕯
خدایا;
تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی
و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم.
خدایا;
تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم
و درک زیبایی را به من رحمت کردی
تا آنجا که زیباییهایت را و پرستشِ زیبایی را جزیی از پرستش ذاتت بدانم...
#شهیدمصطفی_چمران
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
#به_وقت_خوشمزه 😁😍
رشته خوشکار😻😋
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
#به_وقت_خوشمزه😍😁
کلوچه فومن😍
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
☘🌾☘🌾
🌾☘🌾
☘🌾
🌾
#داستان 456
#خیاردزدخیالباف
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم، گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است...
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌾
☘🌾
🌾☘🌾
☘🌾☘🌾
🍁🌿🍁🌿
🌿🍁🌿
🍁🌿
🌿
#داستان 457
گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی عليهالسلام، كليمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی عليهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی عليهالسلام به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.!
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.
از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟»
زن جواب داد: «فرزند من است.»
پس موسی عليه السلام با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» میخواند، پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.»
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌿
🍁🌿
🌿🍁🌿
🍁🌿🍁🌿
💜انسان هاى ضعيف انتقام میگيرند،
❤️انسان هاى قوى میبخشند،
💙و انسان هاى باهوش ناديده میگيرند...
👤 انيشتين
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺
🌺
#داستان 458
سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچهای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!
سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانهی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم میخورم تو را خواهم کشت.
جوان مجبور شد یکماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یکماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقهی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشاندادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.
جوان گفت: حال که میروم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یکماه نگهداشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانهات بیرون میرفتم، مرا میکُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانهی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناهات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای اینکه لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازهی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی میخواهی بروی، میدانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمانبودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا میتوانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.
سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدتها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانهی من روانهاش نمیکردی پس قصد خدا بر پناهدادن تو بود چون درب هر خانهای غیر خانهی مرا میزدی قطعاً اکنون زنده نبودی.
امروز یقین کردم که خداوند متعال نیز اگر قصدش پناهدادنِ ما در روز قیامت از عذابش نبود به دین اسلام پناهندهمان نمیساخت.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🕊🌙🕊🌙
🌙🕊🌙
🕊🌙
🌙
#داستان 459
📚محبت که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند!
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
پدر میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙
🕊🌙
🌙🕊🌙
🕊🌙🕊🌙
🕊 جان و جهان، دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
#مولوی
🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷
🌷
#داستان 460
✨سگ و مرد عابد ✨
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.
🌷
🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷