#زیبا_سخن_بگوییم 📚
✔️بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم.
❌نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم.
✔️بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود.
❌نگوییم : گرفتارم.
✔️بگوییم : راست میگی؟ راستی؟
❌نگوییم : دروغ نگو.
✔️بگوییم : خدا سلامتی بده.
❌نگوییم : خدا بد نده.
✔️بگوییم : هدیه برای شما.
❌نگوییم : قابل ندارد.
✔️بگوییم : با تجربه شده.
❌نگوییم : شکست خورده.
✔️بگوییم : مناسب من نیست.
❌نگوییم : به درد من نمیخورد.
✔️بگوییم : با این کار چه لذتی میبری؟
❌نگوییم : چرا اذیت میکنی؟
✔️بگوییم : شاد و پر انرژی باشید خدا قوت.
❌نگوییم : خسته نباشید.
✔️بگوییم: من.
❌نگوییم: اینجانب.
✔️بگوییم: دوست ندارم.
❌نگوییم: متنفرم.
✔️بگوییم: آسان نیست.
❌نگوییم: دشوار است.
✔️بگوییم : بفرمایید.
❌نگوییم : در خدمت هستم.
✔️بگوییم : خیلی راحت نبود.
❌نگوییم : جانم به لبم رسید.
✔️بگوییم : مسئله را خودم حل میکنم.
❌نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
شاهینی که پرواز نمی کرد
#داستان 273
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
سفر رو آزاد گذاشتن بعد الان میگن هرکی پلاک غیربومی باشه ۵۰۰ تومن جریمه میشه!
یاد اون یارو افتادم ورودی باغ وحشو رایگان کرد درو قفل کرد و یه شیر آزاد کرد
نوشت خروجی ۱۰۰ تومن😂
#کرونا
#در_خانه_بمانيم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرررراااااا؟
یکم امید به زنده موندن بدم بهتون😋😄
#در_خانه_بمانیم 😭😭😭
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
داستان کوتاه و زیبای ازدواج پسر جوان
#داستان 274
جوانی قصد کرد ازدواج کند، به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند …
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت: شنیده ام پایش هم کمی می لنگد و این عیب بزرگی است!
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!
پیرزن گفت: ای وای، چقدر شما مرد ها بهانه می گیرید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد!
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ بزرگ مرد كوچك✨
#داستان 275
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود پسر ۱۰ ساله ای وارد قهوه فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
خدمتکار گفت : ۵۰ سنت.
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خرد هایش را در آورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میز ها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت:
۳۵ سنت.
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:
برای من یک بستنی ساده بیاورید.
خدمتکار بستنی را به همراه صورت حساب روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد و رفت .هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت. پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود!!.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
معلم
موضوع انشا
تعطیلات عید را چگونه گذراندید
دانش اموز
بسمه تعالی
رختخواب را جمع می کردیم
سفره را پهن می کردیم
سفره را جمع می کردیم
رختخواب را پهن می کردیم😂
#در_خانه_بمانیم
#کرونا
#جمعه
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾