🕊 غیر از غم معشوق در عالم خبرى نیست
جایی خبرى نیست که از غم خبرى نیست
پروانه پرش سوخت، ولى آبرویش شد
ما هم دلمان سوخته، این کم خبرى نیست
#علیاکبر_لطیفیان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❣🦋❣🦋🦋
🦋❣🦋❣
❣🦋❣
🦋❣
❣
#داستان 436
✨ خلیفه احمق ✨
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
«معاویه» برافروخت.
«عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند.
«علی» برای این جماعت حیف است.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❣
🦋❣
❣🦋❣
🦋❣🦋❣
❣🦋❣🦋❣
🌸زندگی باید کرد
⭐️گاه با یک گل سرخ
🌸گاه با یک دل تنگ
⭐️گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
🌸لحظه هاتان بی غم
⭐️زندگیتان آرام
💫شبــتون آرام
🦋 در پناه خداوند
#رمضان
#شب_قدر
#ماه_رمضان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
صبح ڪَلداڹِ
ڪَليست نشسته بر
طاقچهےاحسـاس،
رُخ در رُخ زندڪَي
لبخندميزند!
سلام
صبحتون بخیر
طاعات وعباداتون قبول🌸🌺
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🤩😍🤩😍
😍🤩😍
🤩😍
😍
#داستان 437
یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت:
میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه!!!
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش.
دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه.
خلاصه زنگ زدم واستخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده.
منم معطل نکردم وشلپ زدمش.
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله.
تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟!
گفت:چند دقیقه پیش از کنار یه امامزاده رد شدیم یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این امامزاده ها الکی هستن ودکان باز کردن که پول جمع کنن.
به خدا گفتم:ای خدا،اگه اشتباه میکنم یه پس گردنی بهم بزن.
تااین درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
😍
🤩😍
😍🤩😍
🤩😍🤩😍
👑💎👑
💎👑
👑
پسرخاله:آزمايش الهى رو يه بارناشتا بايد داد
يه بارم بعد افطار
مجرى:اين چه حرفيه پسرخاله؟
دارى مسخره ميكنى؟
پسرخاله:جدي ميگم
آخه ميزان اعتقاد يه آدم گرسنه
با يه آدم سیرفرق میکنه...
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
👑
💎👑
👑💎👑
✍️ روایتی از خدمت عاشقانه در بیمارستان عیسی بن مریم(ع)
❇️ دلتنگی کروناییها برای پرستاران عمامهبهسر
حجت الاسلام یزدخواستی از روحانیون جهادی بیمارستان عیسی بن مریم(ع) اصفهان:🔻
◽️...از دوستم پرسید شما از طرف کجا آمده اید؟ دوستم به او گفت «ما طلبه هستیم»، متاسفانه دوباره شروع به بدگویی کرد و ما فقط سکوت کردیم و گذاشتیم هر چه می خواهد بگوید و پاسخش را ندادیم و سعی کردیم فقط به او آرامش بدهیم، او نیز بعد از دیدن صبوری ما که به تقلید از رسول مکرم اسلام صبر کرده و به او احترام گذاشتیم، در روزهای بعد آن رفتار توهین کننده را نداشت و حتی با ما دوست هم شد.
◽️ پس از گذشت چند روز، حضورما به قدری در کنار بیماران موثر بود که اگر دیر می رفتیم بیماران سراغ ما را از پرسنل پزشکی بیمارستان می گرفتند که پس این طلبه ها کجا هستند؟
◽️... به واسطه نذورات مردمی ۶۰ جلد از کتاب «سلام ابراهیم» که در مورد شهید ابراهیم هادی است تهیه کردیم و در هر اتاق یک عدد از آنها را می گذاشتیم روزی دختری که از لحاظ حجاب وضعیت مناسبی نداشت، در بیمارستان به ما مراجعه کرد و گفت « در مورد حجاب کتاب دارید به ما بدهید؟ ما هم همان کتاب شهید ابراهیم هادی را به او دادیم تا مطالعه کند، او کتاب را گرفت و رفت و پس از چند روز برگشت و از دوستم جلد دوم کتاب را طلب کرد و دوستم به او گفت کتاب را خواندی، پاسخ داده بود کتاب را به خانه بردم و خواهر و مادرم آن را خواندند و تا صبح گریه می کردند وحالا آمده ام به دنبال جلد دوم این کتاب.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌷🌷🌷
🔴کرونا استراحت داد...
به پروازها
به ماشینها
به مدارس و دانشگاهها
به مساجد و امام زاده ها
به اعتکاف و معتکف
به نماز جمعه و جماعت
به بازار و بازاری
به رفت و آمد های تکراری
به دید و بازدیدهای بی حاصل
به ریخت و پاشهای عزا و عروسی
به خرید های دم عید
به جنگل و دریا و شمال
به جلسات بی نتیجه اداره ها
کرونا از هر ابر قدرتی قویتر بود
خیلی کارها کرد ...
کرونا خیلی ها رو امتحان کرد
پزشکها و پرستارها
هلال احمر و داروخانه ها
آمبولانس و آتش نشانها
محتکرین و دلالان لیمو ترش و زنجبیل و عسل و سیر
صبوری خانواده های مبتلا به کرونا
مسافران هر سال شمال کشور
کرونا خیلی ها را امیدوار کرد
پزشکان موفق به درمان و ترخیص بیمارانشون
پیر زن گلستانی
پیر زن کرمانی
پیر زن البرزی
کرونا به خیلی ها نظافت و بهداشت یاد داد
مثل شستن دستها و ضد عفونی کردن سطوح
کرونا خیلی ها رو به فکر وا داشت
کرونا هم بست و هم باز کرد
هم کشت و هم درمان کرد
کرونا ترسوند خیلی ها رو....
کرونا اومد تا بگه کارهای تکراری کردید در طول عمرتون
یک مدت دست از تکرار بردارید و کمی فکر کنید
ببینید...
آیا تو خرید هر سالتون فکر فقرا بودید؟
آیا این همه سلامت بودید شاکر خدای بزرگ بودید؟
آیا این همه زیارت رفتید مکه و کربلا و مشهد و قم ،یکبار از سفرت به خاطر بنده ای گذشتی؟
این همه عبادت کردی از ته دل بوده یا عادت؟
این همه با خانواده بودی از جان و دل بوده یا از سر جبر و اجبار؟
کرونا خیلی چیزها به ما یاد داد
کرونا گفت الکل برای ضد عفونی کردن خوبه
اما نخور چون تقلبی هست تو رو میکشه
کرونا گفت رقص خوبه برای امیدوار کردن مردم و روحیه بیماران
کرونا گفت من با شما کاری ندارم اگر از بوسیدن افراد...دست بردارید
اگر هر جایی غذا نخورید
با هر کسی دست ندهید
مراقب رفتار و کردارتان باشید
دهنتون رو ببندید
دستتون رو هر جایی دراز نکنید
به هر چیزی دست نزنید
کرونا برای ما خط قرمز گذاشت
خلاصه گفت زندگی مردم دنیا تکراری شده
تغییر و تحول و گاهی خوبه ...
کرونا گفت تو دنیا من بیشتر آدم کشتم یا پراید؟
کرونا گفت من بیشتر کشتم یا داعش؟
کرونا گفت من بیشتر کشتم یا زلزله؟
کرونا گفت من اختیار را به شما دادم خودتون انتخاب میکنید.
🔴در صورتی از زندگیتون میرم که شما بخواهید....
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان کامل ادعای خدایی فرعون👇
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور هم خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🕊 رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست
#مولوی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍁🍃🍂🍁
🍃🍁🍂
🍂🍃
🍃
#داستان 438کوتاه_آموزنده
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط #ایمان و #اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از #خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت #بخشنده و #مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات #ایمان داشته باش
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃
🍂🍃
🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁
⭐️🌜⭐️🌜
🌜⭐️🌜
⭐️🌜
🌜
📚 #داستان 439کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲
🌜
⭐️🌜
🌜⭐️🌜
⭐️🌜⭐️🌜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🍃حیدر حیدر اول و آخر حیدر
🍃حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر
🎤 محمودکریمی
#رمضان
#شهادت
👌فوق زیبا
✅کانال درسهایی از قرآن
استادقرآئتی(طرح انس باقرآن)
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔹حاج میثم مطیعی
🎵 مَرا از کوفه بگیر اِمشب
التماس دعا شب بخیر
#شب_قدر
#رمضان
#شهادت_امام_علی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🥀در عزای مرتضی با چشم تر
🖤فاطمه گردیده از غم نوحه گر
🥀همره مهدی امام المُنتَظَر
🖤ناله کن ای شیعه ی اثنا عَشَر
🌺 #التماس_دعا
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙 #شب_قدر #شهادت_امام_علی
🌸 #امام_زمان (عج)
🌺 امید غریبان تنها کجایی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙 #شب_قدر #شهادت_امام_علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمانِ دختر است ولی جز نمک نخورد
یک ظرف شیر بود علی جز نمک نخورد
دختر به گریه گفت که مهمانِ من مرو
شالش گرفت حلقهی در جانِ من مرو
پیش یتیمها پدری سر به زیر رفت
این بارِ آخر است که با ظرف شیر رفت😭
#ماه_رمضان #شهادت #امام_علی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙✨🌙✨
✨🌙✨
🌙✨
✨
#داستان 440
📚حڪایت خواب پادشاه و زن بسیار زیبا
روزی، روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب میدید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدامشان اهل یک ولایتی بودند و میتوانستند هر خوابی را تعبیر کنند.
یک شب پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفرهای پیشرویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا شد و تمام غذاهای سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آن سفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید.
تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچکدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند.
در نهایت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیرمردی را میشناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی میکند. اگر او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر میکند.»
پادشاه فیالفور دستور داد تا خوابگزار اعظم، هیأتی را ترتیب بدهد و در معیت آنها برود و پیرمرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرماندههان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانوادههای هیأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت موردنظر.
این هیأت در یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پیرمرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به ولایت غربت. پادشاه که بیصبرانه منتظر ورود پیرمرد بود، خوابش را برای پیرمرد تعریف کرد.
پیرمرد برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه، من در این سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم. با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت جابلقا، اگر بودجه در اختیارم بگذارید، میروم او را به اینجا میآورم.»
پادشاه به خزانهدار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیرمرد بگذارید.» پیرمرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و هیأت همراه را تحویل خزانهدار داد و خزانهدار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیرمرد داد.
پیرمرد هیأت همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنای خودش را هم برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا.
سه ماه طول کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ سنگینی هم از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند.
وقتی قافله خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید، پادشاه امر کرد فیالفور به حضور او بروند. پادشاه با بیقراری خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبیر کند.
استاد جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیدهای؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش کشید و قدری حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کلهاش را خاراند و گفت: «ای پادشاه، اینطور که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان میدهد، این خواب تا حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟»
استاد جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و رؤیای شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان میکنید.» پادشاه گفت: «آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.»
پادشاه از شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز به بعد تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند
📚برگرفته از کتاب «غلاغه به خونهاش نرسید»/ابوالفضل زرویی نصرآباد/کتاب نیستان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙
✨🌙
🌙✨🌙
✨🌙✨🌙