eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد. ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
📚چقدر فقیر هستیم روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر.. پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: فکر کنم. پدر پرسید: چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها چند تا. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است. در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود، پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم. ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ “ﺑﺎﻏﯽ” ﺍﺳﺖ؛ 🌺ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ “ﺑﺎﻗﯽ” ﺳﺖ 🌸”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ 🌺ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”... 🌸ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛ 🌺ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛ 🌸ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ؛ 🌺ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ 🌷زندگیتون عاشقانه و زیبا🌷 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
پروفایلتو شیک انتخاب کن ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
پروفایلتو شیک انتخاب کن ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
غمت؛ دوره کرده شهر را ❤️مهربانم برنمی‌گردی؟!... منتظرالمهدی   ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم آروم بوی سیب حرمش میاد😔 داره محرمش میاد!💔😭 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
🕊 🌸 🕊 خواهـرم برای ایستادن تو ✌ افتاده اند...😔 اڪنون چگونه ایستـاده ای ؟؟ ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
✿.. لباسـ مشکے ما را بهـ امضایَٺ مُزَّینـ ڪُنـ تَفضُّلـ ڪنـ محرمـ باز.. برداریمـ پَرچَمـ را...🏴 ..، ...🥀 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
دارند گوشِہ وڪنار شهر تِکیہ میزنند من در غَمِ بےتکیہ ‌گاهے زینبَم..💔 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
واکنش مامانم وقتی بابام داره به خواهرم گیر میده چیکارش داری دخترمو بار آخرت باشه بهش حرف می زنی همین واکنش رو بابام داره وقتی مامانم داره بهش گیر میده حالا واکنش مامانم وقتی بابام داره به من گیر میده باز این دراز بی خاصیت چه غلطی کرده شایان خودت بگو چه غلطی کردی تا نکشتمت 😭 😁 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 _621 ⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 حکایت معرفت سگان و نمک نشناسی ارباب توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود. او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود… اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند… یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟ با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند… روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند. مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت… باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود » فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت: « این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است… او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… » ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند… مرد گفت: « چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند… سگ صلح کند به استخوانی.. ناکس نکند وفا به جانی…! » ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🌸 🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸
622 💎از بال هایی برای پرواز باغبان گفت : بله، من کاملاً نابینا هستم! غریبه: پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می‌کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می‌برید؟ باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت: خب، من دلایل خوبی برای این کار دارم. همواره از باغبانی خوشم می‌آمد. به نظرم می‌رسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌کننده‌ای نیست. البته نمی‌توانم ببینم که چه گیاهانی در باغچه‌ام می‌رویند؛ ولی می‌توانم آنها را لمس و احساس کنم. نمی‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، می‌توانم عطر گل‌هایی را که می‌کارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید. غریبه پرسید: چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمی‌شناسید! باغبان گفت: البته من شما را نمی‌شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می‌شود و کنار باغچه‌ی من می‌ایستد. اگر این قطعه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشم‌پوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند. مرد به فکر فرو رفت و گفت: من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم. باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: به علاوه مردم از اینجا رد می‌شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می‌کنند؛ می‌ایستند و کمی با من سخن می‌گویند. درست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🌹 🌺🌹 🌹🌺🌹 🌺🌹🌺🌹
💎یکی ازم پرسید: شما چطور میتونستین زندگی کنین قبلا؟! بدون تکنولوژی بدون اینترنت بدون کامپیوتر بدون تلفن همراه بدون ایمیل بدون شبکه های مجازی؟! پاسخ دادم: همانطور که نسل تو امروز میتونه بدون دلسوزی بدون خجالت بدون احترام بدون عشق واقعی بدون فروتنی زندگی کنه. ما بعد از مدرسه مشقامون رو مینوشتیم و تا آخر شب مشغول بازی بودیم، بازی واقعی. ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی ما خودمون با دستهامون بازیهایی مثل یویو و بادبادک و فر فره میساختیم ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم ولی دوستان واقعی داشتیم که تو روزایِ بارونی با یه چتر میرفتیم مدرسه و تو تابستوناش کیم دوقلومون رو باهاش نصف میکردیم. نسل ما تویِ سوپراش بزرگ ننوشته بودن لطفا با کارت خوان فقط خرید کنید سر هر کوچه یه بقالی بود که یه دفترنسیه داشت برایِ اوناییکه دستشون تنگ بود و بالای سرش بزرگ نوشته بود پول نداری صلوات بفرست موقع ما تختخواب مُد نبود اما خوابیدن تویِ رختخوابهای گل گلی رویِ پشتِ بوم از هر خوابی شیرین تر بود ما موبایل نداشتیم ولی عوضش درخونه ی همسایه و فامیل باز بود تا هرجا میخواستیم زنگ بزنیم خانواده هامون هم بعلت ترافیک سنگین دیر به مهمونیا نمیرسیدن ...زودتر میرفتن با کمک هم سبزی پاک میکردن و برنج آبکش می شد ما لایک کردن بلد نبودیم اما عوضش نسلِ ما استادِ مهربونی و دلجویی بود... ما نسل آلاسکا دو تا یک تومن.. شیر شیشه ای یک تومن هستیم .... ما بلاک کردن نمیدونستیم چیه نسلِ ما دلها بی کینه بود ، تو مرام ما قهر و کینه نبود.... تو نسل ما کسی پیتزا برامون دمِ در نمی آورد اما طعمِ نون و کبابی که آقام لایه ی روزنامه از بازار میخرید رو با هزار تا پیتزا عوض نمیکنم تو نسل ما فست فود معنی نداشت اما ساندویج کتلت با نان اضافی و کانادایِ شیشه ای لذتی داشت که هنوز یادِشیم عشقمون هر دقیقه و هر ثانیه برامون استیکر نمیفرستاد اما نامه هایِ یواشکی عاشقانه ی ما پر بود از تعهد به یک نفر که دوستش داریم ما نسلی بودیم که تو مراممون نامردی و بی غیرتی و آدم فروشی نبود... ما سِت تولد نداشتیم اما تولدامون پر بود از کاغذ کشی های رنگی رنگی... ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن تو خونه همسایه و تو حیاط چراغونی شده برگزار میکردیم.... ما نذری هامونو توی ظرف یکبار مصرف نمیدادیم تویِ چینی گل سرخی پخش میکردیم و همسایه مون تو ظرفِ خالیش نقل یا نبات پر میکرد ما چراغ مطالعه نداشتیم در عوض مشق هامون رو زیر نور چراغ گردسوز با علاالدینی که همیشه روش یه کتری چایی هلِ دار بود مینوشتیم. .... ما مبل روکش شده نداشتیم اما پشتی و پتویِ ملافه سفید دورتادور اتاق بود تا هر وقت مهمون اومد احساس راحتی کنه ما اگر کاسه ی گل سرخی سر طاقچه رو در شیطنت بازیهایِ کودکانه میشکستیم خانم جون دعوامون نمیکرد تازه برامون اسفند آتیش میکرد تخم مرغ میشکست میگفت قضا بلا بود خدا رو شکر خودت چیزیت نشد ما هزار جور پزشک متخصص و دراگ استور نداشتیم عوضش چایی نبات و عرق نعنای بی بی جون دوایِ هر دردی بود ما از ذوقِ یه پاک کن عطری. یه مداد سوسمار نشان.یه جعبه مدادرنگی. یه دفترچه نقاشی تا صبح خوابمون نمی برد. ما نسل منحصر بفردی بودیم چون آخرین نسلی بودیم که به حرفهای والدین گوش کردیم و اولین نسلی شدیم که حرف بچه ها رو گوش کردیم ... ما یک نسخه با تیراژ محدود هستیم... تاریخ مثل ما نخواهد دید.... ما بی نظیرترین نسل تاریخیم حیف که تاریخ انقضامون نزدیکه!!! ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
* اطلاعات من در مورد بازار در این حده که سبزا بهتر از قرمزان🤣 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
شهیدی که🌸 یازده دی به دنیا اومد☺️ یازده دی مجروح شد😢 یازده دی شهید شد😭 ❤️ ❤️ ❤️ ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
🏴 •°| یا حسین مظلوم (؏) |°• اولین ممبر جانا :) دعا هایشان قبوݪ ... زندگیشان پر برکت ^^ 🌱 ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★