13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_رجز آن است که آغاز کند محشر را!
#وعده_صادق
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
گر بنا هست مرادست کسی بسپارند
بهتر آن است غلام علی اکبر باشم..♥️
#حضرت_علی_اکبر
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
خـواهـَرممحجـوببـٰاشوبـٰاتقـوا
ڪہشمـاییـدڪہدشمـنرابـاچـٰادرسیـٰاهتان
وبـاتقـوایتاننـٰابودمیڪنیـد!
#شهیدرحیمآنجفی
#شهیده
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواننده ها هم یکی یکی دارن دلگیری پاییز رو بهمون یادآوری میکنن...!💔🍂
خدا میگـه . . .
تا زمانیکه من خـداتَم
حق نداری از حرفِ مردم
ناراحت بشۍ..🥲♥️
#خداجونم
ادامه رمان فرشته ای برای نجات 👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت46
رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد.
--ولمممم کنننن! توروخدا بزار مامانمو بیدار کنم!
به من اشاره کرد.
--مامان مگه تو نمیبینی داداش حامد باور نمیکنه؟
بلند شو بهش بگوووو! بگوو خوابیده بودی!
ماماااااان.
نگاهم چرخید سمت پرستارایی که دم در ایستاده بودن و بی صدا گریه میکردن.
یکیشون اومد جلو و ازم خواست آرمانو ببرم بیرون.
--آرمان جان داداشی! بلند شو قربونت برم.
--نمیخواااام!
به زور بلندش کردم و همینجور که دست و پا میزد از اتاق آوردمش بیرون. بردمش توی حیاط.
مامانم داشت میومد طرفمون و آرمان
تا نگاهش به مامانم افتاد گریش بیشتر شد
--مهتاب خانم! حامد نمیزاره مامانمو بیدارررر کنم! تورو خدا مامانمو بیدار کنید.
مامانم با گریه آرمانو بغل کرد.
--الهی مهتاب خانم فدات بشه، مامانت که نخوابیده عزیزم.
آرمان با لجاجت جواب داد
--خوابیده میدونم خوابیده!
ساسان با گریه به آرمان نگاه میکرد و تاسف وار سرشو تکون میداد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
دست آرمانو گرفتم
--بیا اینجا آرمان.
همینجور که دوتا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد اومد طرف من
سرشو بغل کردم.
گریه هاش دل زمین و زمانو میسوزوند......
بعد از اینکه بابام کار ترخیص و گواهی فوت و... رو انجام داد،قرار شد فردا صبح جنازه رو تحویل بگیریم.
مامان و رستا با ماشین بابام رفتن و من و ساسان و آرمان هم با ماشین ساسان.
تو ماشین آرمان دیگه گریه نمیکرد و فقط به خیابون خیره شده بود........
رسیدیم خونه و بابا زنگ زد از بیرون غذا آوردن.
سر میز ناهارهیچ کس حرفی نمیزد و همه بیشتر با غذاشون بازی میکردن.
رستا و مامان میزو جمع کردن و ساسان از همه خداحافظی کرد و خواست از در بره بیرون
--حامد میشه چند دقیقه بیای دم در؟
--اره اومدم.
رفتیم بیرون و ساسان با پایین ترین صدای ممکن حرف میزد
--ببین حامد، راستش....
حرفشو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید،انگار از حرفی که میخواست بزنه استرس داشت.
--ساسان چی شده؟
--امروز که با آرمان رفتیم شهربازی، حس کردم که یکی منو تعقیب میکنه، اولش زیاد اهمیتی ندادم تا اینکه موبایلم زنگ خورد. کامران بود!
آخه حامد تو که از همه چی خبر نداری! چند روز پیش که رفته بودیم پاتوق، کامران از غلام میگفت و اینکه چندتا آدم اُمل انداختنش تو زندان.
تو چشمام نگاه کرد
--راست میگفتی، کامران آدم غلام بود.
سرشو انداخت پایین و آه کشید.
-- بعدش چی شد؟
کلافه توی موهاش دست کشید و کوچه رو با نگاهش وجب کرد.
یه دفعه خیره شد به من
--حامد، رفتار اون روزت توی رستوران با نازی کار دستت داد.
ناباورانه پرسیدم
--مگه چی گفتم بهش؟
--آخه مشکل همینه که چیزی نگفتی، همون شب بعد از اینکه کامران اون حرفو زد، نازی با کلی آب و تاب کارایی که کردی رو به همه گفت، فقط شانس آوردی بهت مشکوکه.
--یعنی چی که بهم مشکوکه؟
--یعنی اینکه حرفای نازی یکم ناقص بود.
انگار اون یارو آدم نازی کارشو درست و حسابی بلد نبوده.
--یعنی اون دختره......لا اله الا الله، واسه من آدم گذاشته؟
--بله حامد جون! علاوه بر تو، واسه منم آدم گذاشته.
--آخه مگه مادوتا چیکارش کردیم؟
صداشو نازک کرد و ادای نازی رو در آورد.
--میدونی کامراااان، از اون روزی که توی رستوران اون برخوردو باهام کرد، بهش مشکوک شدم!
مطمئن بودم، یه نفر سومی این وسطه که حامد بهش علاقه داره....
--صبرکن! صبرکن!
شمرده شمرده ادامه دادم
--یعنی نازی به من شک کرده؟
با دستش زد رو شونم
--آره داداش!
تو اون لحظه دلم میخواست هرچی دختر مثل نازیه رو یه جا خفه کنم.
--ساسان حالا باید چیکار کنیم؟
--هیچی، فقط حامد یه چیز دیگه؟
--چی؟
--امروز که کامران زنگ زد، قصد جون آرمانو کرد.
ناباورانه پرسیدم
--یعنی چی که قصد جونشو کرد،غلط کرده، پسره پررو.
--حامد، انگار نمیفهمی، میگم طرف آدم غلامه، یعنی کارش از غلط کردن هم گذشته!
--یعنی چییی؟ مگه شهر هرته؟
--نمیدونم فقط باید یه چند روزی آرمانو با خودت بیرون نبری، تا آبا از آسیاب بیفته.
--فردارو چیکار کنم؟
--هیچی، فردا خودم چهار چشمی مراقبشم.
--باشه ممنون.
--نه بابا این چه حرفیه، من دیگه برم مامانم منتظره.
--باشه خداحافظ.
همین که برگشتم برم تو حیاط، کتفم به شدت کشیده شد و افتادم رو زمین.
تا خواستم بالا سرمو نگا کنم، ضربه شدیدی به صورتم خورد و پشت سرش ضربات بعد........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت47
صدای کامران، عصبانیم کرد و خواستم بلند شم که با لگد زد تو شکمم
--هییی کجا رفیق، وایسا باهم بریم.
میبینم دور برت داشته غلط اضافی میکنی؟
حالا دیگه واسه غلام شاخ شونه میکشی؟
خنده صداداری کردم و عصبانیتش دوبرابر شد.
خواست با مشت بکوبه توی صورتم که دستشو تو هوا گرفتم!
--نه دیگه، نشد اینجوری! تو دعوا هم باید بزنی، هم بخوری.
با تموم شدن حرفم، صورتشو هول دادم عقب و بلند شدم.
پاهامو گذاشتم رو دستاش و با دستم چونشو گرفتم.
انقدر فشار دادم که دادش رفت هوا
--ببین، شازده، حواسم بهت هست، امیدوارم از اینکه با اون غمار باز همدست شدی، پشیمون نشی!
با حرفی که زد خون توی رگام به جوش اومد
--گمشووووو بابااااا، فکر کرده چون باباش گند پاک کن مردمه، یه کسی هست!
دستمو مشت کردم و خوابوندم زیر چشمش، دوتا مشت دیگه جای مشت قبلی!
--ببین، هر حرفی که زدی رو نشنیده میگیرم، اما این یکی رو نمیتونم، چون من مثل تو آدم فروش نیستم که بابامو.....
ادامه حرفمو خوردم.
--چیییی نه بگوووو! میخوای بگی مثل تو نیستم بابامو دق بدم!
اره من بابامو دق دادم! من کشتمش، اصلا همه چی گردن منه!
حالا چی میگی؟
تاسف وار سرمو تکون دادم و از رو زمین بلند شدم.
خودشم بلند شد و یقمو گرفت چسبوند به دیوار!
--از همون روز اولی که اون ساسان خنگ تورو برداشت آورد، فهمیدم چه آدم مزخرفی هستی!
همین فردا هم میری همونجوری که غلامو انداختی زندون درش میاری.
پوزخندی زدم و با حالت مسخره ای گفتم
--اونوقت اگه نرم؟!
--یادت نره آرمان جونت،توی خونتونه!
با شنیدن این جمله، خون توی رگام یخ کرد.
متوجه حالتم شد، پوزخند صدا داری زد
--هاااان چیه؟ خیلی برات عزیزه مگه نه؟پس اگه عزیزه، هرکاری که من گفتم رومیکنی.
اینو گفت و منو کوبوند به دیوار و رفت.
به سختی خودمو رسوندم به در حیاط و رفتم تو خونه....
مامانم با دیدن من زد تو صورتش و نگران پرسید
--یا فاطمه زهرا، این چه سر و وضعیه؟
نگاه بابام و رستا برگشت طرف من و اونا هم با ترس نگاهم میکردن.
--هیچی مامان، چیزی نیست.
--به من دروغ نگو!
--میشه سر فرصت بهتون بگم؟
--ای خدااا این پدر و پسر چرا اینجورین؟
بابا اومد روبه روم ایستاد و نگاه پر معنایی بهم انداخت.
--سر فرصت بهمون بگو.
بعد از اینکه رفتم حموم، روی تخت دراز کشیدم اما از فکر زیاد خوابم نمیبرد.
بین اون همه درگیری فکری، فکر اون دختر ولم نمیکرد.
یه لحظه پیش خودم گفتم اگه نازی از اون باخبر بشه.....
بلند شدم برم بیمارستان.
اما حس درونیم این اجازه رو نمیداد، چون اگه نازی خبردار نشده باشه الان میفهمه.
شماره پذیرش رو گرفتم و منتظر موندم.
یه بوق...دو بوق....
اینکه کسی جواب نمیداد کلافه ترم کرده بود.
چند بار پشت سر هم زنگ زدم اما هیچ کس جواب نمیداد.
ساعت ۲ شب بود و من هنوزم منتظربودم.
با صدای موبایلم سریع وصل کردم.
--الو....الو؟
دوباره شماره رو گرفتم
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام. خسته نباشین.ببخشید میخواستم بیمار اتاق ۲۳ رو چک کنید.
--همون خانمی که......
--بله همون خانم.
--چند لحظه......
دقیقه ها واسم حکم ساعت داشت و جلو نمیرفت!
--الو آقا
--بفرمایید.
--حالشون بهتر بود خداروشکر.
نفس راحتی کشیدم.
--میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟
اینکه اگه هر کسی به غیر از من اومدن ملاقات ایشون، خواهشاً اجازه ندین و بعدش حتماً به من اطلاع بدین.
--بله چشم.
دراز کشیدم رو تخت.
اون شب انگار بهترین خبر عمرمو شنیده بودم. به قدری که آسوده از بقیه دغدغه ها خوابیدم....
با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم.
آرمان همینجور که داشت گریه میکرد جیغ میزد و میخواست از خونه بره بیرون و مامانم سعی میکرد آرومش کنه.
دویدم طرف آرمان و گذاشتمش روی مبل هنوزم سعی داشت بره بیرون اما با زور دستای من نشسته بود.
--آرمان جان چرا اینجوری میکنی داداشی؟
جوابی نداد و مامانم درمونده گفت
--از صبح که بابات واسه کفن و دفن زنگ زده به آشناهاش آرمان شنیده و میگه میخوام برم مامانمو بیدار کنم.
به آرومی با آرمان حرف زدم
--آره داداشی؟
با گریه تو چشمام زل زد
--داداش، تو میدونی کفن و دفن یعنی چی؟ من نمیدونم اما دلم نمیخواد مامانمو کفن و دفن کنن!
نمیدونستم چی باید جواب بدم، سرشو بغل کردم
-- آروم باش داداشم.....
تقریباً بیشتر فامیل و دوستای خانوادگی اومده بودن خونمون و آرمان با دیدن اون آدما با سر و وضع مشکی، از خواب بودن مامانش ناامید شده بود.
ساسان رفته بود پیش آرمان و هرجا میرفت اونم میرفت دنبالش.
مامانم گفت چایی بیار.
رفتم دم آشپزخونه، دیدم یسنا و رستا داشتن باهم میگفتن و میخندیدن.
گلومو صاف کردم و سربه زیر رفتم تو........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت48
--اگه سینی چایی آمادس بدین ببرم.
یسنا ۳ سال ازم بزرگتر بود و باهام زیادی احساس راحتی میکرد.
یه مشت هواله بازوم کرد و چشمک زد
--یادت باشه نگفتی این کتی خانم از کجا پیداش شداااا!
از عصبانیت دستمو مشت کردم و اخمم شدید تر شده بود.
سرمو بلند کردم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم
--فکر نمیکنم این موضوعات به شما ربطی داشته باشه. به بازوم اشاره کردم
--خواهشاً این رفتارهای بچگونه رو کنار بزارید.....
سینی چایی رو بردم و گرفتم جلوی مهمونا.
تو همون حالت موبایلم زنگ خورد اما نتونستم جواب بدم و زود قطع شد....
بعد از گذشت یک ساعت، بابا اومد خونه و از مهمونا بابت عرض تسلیتشون تشکر کرد.
همه رفتیم بهش زهرا و مراسم خاکسپاری خیلی زود و غریبانه تموم شد.
بعد از اینکه همه رفتن خونه منو ساسان نشستیم پیش ارمان.
صداش زدم.
--آرمان داداشی؟
جواب نداد! انگار که اصلا صدای منو نمیشنید.
گریه نمیکرد و فقط به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود.
بلند شد و خوابید کنار قبر مامانش، چشماشو بست و آه بلندی کشید.
من و ساسان هم فقط نگاش میکردیم.
هوا سوز داشت و آسمون ابری بود!
اون روزهمه چی دست به دست هم داده بود، تا حال گرفته آرمانو گرفته تر کنه!
دوباره صداش زدم
--آرمان؟ پاشو سرمامیخوریا!
ایندفعه پربغض بهم خیره شد
با صدایی گرفته حرف میزد
--راست میگی. نباید سرما بخورم.
چون اگه.....
چونش لرزید
--چون اگه سرما بخورم پولی نداریم برم دکتر!
آخه هرموقع سرمامیخوردم، مامانم از اینکه نمیتونست ببرتم پیش دکتر گریه میکرد.
اشکاش پشت سر هم میومد و حرف میزد.
نشوندمشو سرشو گرفتم تو سینم ، تازه فهمیدم خودمم داشتم گریه میکردم.
سرشو بوسیدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--خب اگه تو سرمابخوری مامانت گریه میکنه! تو دوس داری مامانت ناراحت باشه؟
سرشو به طرفین تکون داد
--نه نمیخوام.....
اومدیم خونه و آرمانو بردم روی تختم خوابوندم و نمازمو خوندم.
بعد از صرف ناهار و مجلس ختم توی خونه، مهمونا رفتن و فقط خاله و یسنا و رستا موندن.
همینطور که مشغول چک کردن موبایلم بودم، زنگ خورد.
--الو سلام بفرمایید.
--سلام ببخشید آقای رادمنش؟
--بله بفرمایید.
--تبریک میگم همسرتون به هوش اومدن.
با تعجب از رو زمین بلند شدم و تقریبا با صدای بلندی داد زدم
--چیییییی؟ جدی میگید؟
--بله آقا! برین خداروشکر کنید.
با ذوق پرسیدم
--میشه بگین الان کجان؟
--ایشون الان باید تحت مراقبت باشن. بخاطر همین منتقل شدن به بخش مراقبت های ویژه.
--باشه ممنون. خیلی لطف کردین.
--خواهش میکنم.خدانگهدار.
از ذوق نمیدونستم باید چیکار کنم، یه حس مغناطیسی منو به طرف بیمارستان میبرد.
دلم میخواست، با بهترین و شیک ترین مدل لباسم برم بیمارستان.
پیرهن مشکیمو با شلوار کتونی مشکی و کت تک دودی ست کردم و توی آینه به صورتم خیره شدم باید میرفتم پیش یاسر.
عطری که اون خانم بهم داده بود رو زدم و رفتم بیرون.
--مامان؟
--جانم مامان تو آشپزخونم.
--مامان من باید برم بیرون یه کاری دارم زود میام، فقط حواستون به آرمان باشه.
--باشه مامان.
زود برگردیا آرمان تنهاس.
--چشم خداحافظ.......
رفتم پیش یاسر و مثل همیشه، با شوخی و خنده سلام کردم.
--به به! آقا حااامد؟ چه عجب از این ورا.؟
--هیچی دیگه اومدم خوشگل کنم.
--عهههه که اینطور. چشم ما در خدمتیم.
نشستم رو صندلی و روپوش آرایشگری رو برام بست.
--خب حامد جون، بزار ببینم مدل جدید خفن چی دارم واست.....؟!
متفکرانه به موهام خیره شد.
--یاسر داداش، مدل شیک و ساده ،جدید چیزی نداری؟
--از داشتنش که دارم، حالا واسه کی میخوای؟
--واسه خودم.میخوام مدل موم ایندفعه ساده باشه.
--ببین حامد،این مدلی که اگه بشه برات بزنم، مذهبیه.
یعنی دیگه نمیشه یقه باز بزاری و زنجیری بندازیو....
خندید و ادامه داد
--اینجوری بیشتر مسخرت میکنن.
--اشکالی نداره.
توی آینه بزرگی که روبه روم بود، به صورتم خیره شدم و همه اجزای صورتمو از نظر گذروندم.
صورتی کشیده اما تو پُر که اول از همه
چشمای درشت و یشمی، توی صورتم خودنمایی میکرد.
پوست صورتم سفید ودماغم قلمی لب و دهنم کوچیک بودن.
رنگ مشکی ریش روی صورتم تضاد جالبی با پوست صورتم داشت.
ابروهام رنگ موهام مشکی و پُر بود.
دست کشیدم رو ریشم و از اینکه پُر پُر شده بود، خوشحال شدم.
--خب حامد جون، دیگه چه خبر؟
--سلامتی داداش خبری نیست.
--راستی با این مدل شرمنده ابروهات میشما اخم و تخم نکنی.
حتی از شنیدن ابرو برداشتن چندشم شد
یه نمه اخم روی پیشونیم نشوندم و جواب دادم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت49
--خوبه یاسر. همون برنداری بهتره.
تک خنده ای کرد و دست از کار کشید
--نکنه سرت به تخته سنگی، چوبی، چیزی خورده ما خبر نداریم؟
از حالت گفتنش خندم گرفت
--شاید همینطوره که تو میگی!
--عه پس بالاخره به خیر شیطون استراحت دادین و فرستادی دیار ابلیس آباد!
با یاسر از دوران ابتدایی آشنا شده بودم و با اینکه ۵ سال ازم بزرگتر بود، افکارش باهام جور بود و همه جوره هوامو داشت.
--خب حالا شیطون کِی اومد خرشو پس گرفت؟
خندید و دوباره مشغول کارش شد.
تموم اون شب رو واسش تعریف کردم و اونم در سکوت به حرفام گوش میداد
وقتی همه حرفامو شنید توی آینه بهم نگاه کردو لبخندزد.
با دستش زد روی شونم
--که اینطور!
با شیطنت این حرفو زده بود و منم متوجه منطورش شدم و سرمو انداختم پایین.
--حالا اسمشون چی هست؟
ناخودآگاه، از اینکه یاسر در موردش حرف زد، اخم کردم و جدی شدم.
--نمیدونم.
--اووووو چقدرم غیرتیه!
وایسا بابا باهم بریم، این جاده خاکیایی که تو داری میری رو ما دو قرن پیش آسفالت کردیم.
خندم گرفت اما چیزی از اخمم کم نشد.
--پاشو داداش، کارت تمومه.
چشمم به مدل موم افتاد که خیلی به چهرم میومد.
بلند شدم و زدم رو شونش.
--دستت مرسی. خیلی خفنه......
با دیدن گلای قرمز توی گل فروشی، خوشحال شدم و خواستم یه شاخه گل قرمز بخرم، که تازه فهمیدم مناسب نیست.
یه دسته گل رز سفید و آبی مناسب عیادت خریدم.
توی راه دل تو دلم نبود، دوتا حس خوشحالی و استرس منو مضطرب کرده بودن.....
--سلام خانم خسته نباشید.
--سلام ممنون بفرمایید.
--ببخشید میشه بگین بیمار اتاق ۲۳ رو کجا منتقل کردین؟
--شما چه نسبتی با ایشون دارین؟
ترس اینکه از نسبت نداشته من با اون دختر خبردار شده باشن،دوباره ذهنمو درگیر کرد!
توی اون لحظه، پنهون موندن این دروغ واسم تعجب آور بود.
با پایین ترین صدای ممکن
--من همسرشون هستم.
--آهان، منتقلشون کردن بخش.
نفس راحتی کشیدم و رفتم بخش.
روبه روی در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم.
حس میکردم، قلبم داره از سینم میزنه بیرون!
حسی که داشتم، برام آشنا نبود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
بسم الله گفتم و در زدم و صبر کردم تا جواب بده.
دوباره در زدم و جواب نشنیدم.
--خانم پرستار؟
پرستاری که داشت میرفت، را رفتشو برگشت
--بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟
--نه، فقط میخواستم برید داخل اتاق، ببینید این خانم خوابن یا بیدار؟
در روباز کرد و بعد از چند ثانیه اومد بیرون
--بهشون مسکن تزریق کردن، خوابشون برده.
--آهان ممنون.
نشستم رو صندلی و منتظر موندم.
نزدیک یک ساعت گذشت
بلند شدم و روبه روی شیشه اتاق ایستادم.
اما همین که سرمو بالا بردم، چشمم به یه جفت یاقوت مشکی افتاد که زل زده بود به چشمام.
اما به ثانیه نخورد که چشم ازم برداشت و چشم ازش برداشتم.
حالم خوب نبود، حس میکردم، توی تنور دارم ذوب میشم.
با دستم به در اتاق ضربه زدم.
--بفرمایید.
در و باز کردم و رفتم توی اتاق، در رو هم تا ته باز گذاشتم.
--سلام.
--سلام.
--راستش....میدونم که از دیدن من تعجب کردین، چون نه شما من رو مشیناسید، و نه من شمارو.
نزدیک در اتاق ایستاده بودم و داشتم حرف میزدم.
--میتونم بپرسم، دلیلتون واسه اینجا اومدن چیه؟
تو دلم خدا خدا میکردم، پرستار نیاد و اون کلمه مضحک رو نگه.
--عه آقای رادمنش، چرا دم در ایستادین؟ ناسلامتی همسرتون به هوش اومده ها.
با اومدن پرستار، سند رفتن ابروی منم با خودکار قرمز امضاء شد!....
از ترس اینکه تعجب کنه یا حرفی بزنه، تا مرز سکته رفته بودم.
پرستار شونه ای بالا انداخت
--والا دوره آخرو زمونه، شوهرا هم شوهرای قدیم.
بعد از معاینه و بررسی اوضاع رفت بیرون و در رو بست.
--ببخشید آقای.....
--رادمنش هستم.
--بله. آقای رادمنش میشه بپرسم....
انگار از حرفی که میخواست بزنه خجالت میکشید.
بخاطر همین بریده بریده حرف میزد
--احیاناً... شما... با من... نسبتی دارین؟
--نه، یعنی آره!
کلافه ادامه دادم
--ببینید، من مجبور شدم.
--نمیخواستم سوء تفاهم پیش بیاد.
آهی کشید و ادمه داد
--آخه من هیچ چیزی یادم نمیاد.
و از زمانی که چشمامو باز کردم، شما اولین نفری هستین که میاد ملاقات من.
--یعنی شما هیچ چیز یادتون نیست؟
--نه.
حس میکردم، موندنم توی اون اتاق از حد گذشته.
اما نمیدونستم چجوری باید از اتاق برم بیرون.
در اتاق باز شد و پرستار اومد
--خب آقای رادمنش! وقت ملاقات تمومه، لطفا بفرمایید بیرون.
--بله چشم.
از اتاق اومدم بیرون و چشمم افتاد به دسته گل آبی و سفیدی که روی صندلی بود.....
یه راست رفتم گلزار شهدا.
فقط اونجا بود که منو آروم میکرد.
کنار قبر نشستم.
--سلام رفیق. شرمنده انقدر دیر به دیر میام سراغت.
یه دفعه این جمله اومد رو زبونم
--راستی عطرت خیلی خوشبوعه!
نمیدونم باید چیکار کنم! نه توان روبه رو شدن با اون دختر رو دارم! و نه توان نگفتن حقیقت.
کمکم کن!......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 50
همین که ماشینو توی حیاط پارک کردم
باصدای جیغ و دادی که از هال میومد، دویدم در هالو باز کردم.
با نازی چشم تو چشم شدم.
--بفرما مهتاب خانم! اینم از شازده پسرتون!
مامانم حراسون اومد پیش من و دستامو گرفت
--حامد جان مادر این دختر راست میگه؟
مامانم ترسیده بود و این براش خطرناک بود.
--چی شده مامان؟
به نازی اشاره کرد
--والا مادر، من ایشون رو نمیشناسم.
نیم ساعت پیش اومده و هرچی دلش خواسته در مورد تو گفته.
عصبانی شدم و دستمو گرفتم طرف در.
داد زدم
--بفرمااااااایید بیرون.
اومد نزدیک من و یقه کتمو گرفت توی دستش.
با صدای هین مامانم خجالت کشیدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم.
پوزخند زد و یقمو تکون داد
--چیهههه؟ روت نمیشه به مامانت بگی؟
اما نگران نباش.
من همرو واسش گفتم.
یقمو محکم تر گرفت.
--اما من ولت نمیکنم! چون دوست دارم.
اون لحظه حالم از خودم به هم خورده بود.
مامانم دست نازی رو کشید و سرش داد زد
--حیا کن دختر! حداقل اگه خودت خجالت نمیکشی، مراعات پسر منو بکن.
همین الانم از خونه من برو بیرون.......
با صدای بسته شدن در، نشستم رو زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
--پاشو مادر! پاشو قربونت برم.
من که میدونم همه ی حرفاش دروغه.
--مامان؟
--جانم؟
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
هرچی که اون دختر بهتون گفت رو مو به مو واسم بگین؟
دستشو تو هوا تکون داد
--یه مشت چرت و پرت بود.همین!
--خواهش میکنم!
--باشه حالا برو لباستو عوض کن.......
در اتاقمو باز کردم و با دیدن آرمان لبخند زدم و دستامو باز کردم
--سلام داداشی خودم.
سرشو انداخته بود پایین و اومد پیش من.
--خوبی داداشی؟
--سلام.
--سلام قربونت برم.
چشماش اشک آلود شد.
--داداش!
--جونم؟
--میشه منو ببری پیش مامانم؟
--اره چرا نمیشه.همین الان میبرمت خوبه؟
--اوهوم.
از اتاق رفتیم بیرون.
--مامان؟ من و آرمان میریم بیرون و میایم.
--باشه.
نگاه نگرانش رو دوخت به آرمان
--مواظب آرمان باشیا.
--چشم.......
ماشینو پارک کردم و دست آرمانو گرفتم.
بالا سر قبر ایستاده بود و فقط نگاه میکرد.
نشستم رو زمین و آرمانو نشوندم.
حلقه اشک،چشماشو شفاف کرد و نتونست طاقت بیاره.
صورتشو گذاشته بود رو قبر و گریه میکرد.
--ماماااان! مامااانیی!
چرا منو تنها گذاشتی؟ مگه خودت همیشه نمیگفتی من تورو دارم توهم منو؟ الان من تنهایی چیکار کنم؟
حرفاش دل آدمو به آتیش میکشید.
سرشو از رو قبر جدا کردم و بغلش کردم.
سد اشکام باز شده بود و بی صدا گریه میکردم.
--داداشیی؟
--جونم؟
--الان من تنهایی چیکاررر کنم؟ من مامانمو میخوااام!
دلم واسش تنگ شدههه!
سرشو گرفتم بین دستام و اشکاشو پاک کردم.
-- کی گفته تو تنهایی؟ مگه من مردم؟
دوباره گریش گرفت و سرشو گذاشت رو قبر
--ماماااان! مامان بلند شوووو! قول میدم لباسامو نریزم کف اتاق!
دیگه سر به سر تیمور نمیزارم!
مامان اصلا هرچی تو بگی!
ماماااااان!
نزدیک اذان بود و آفتاب غروب کرده بود.
--آرمان؟
--هوم؟
--میای بریم مسجد نماز بخونیم؟
--اره اما فردا دوباره منو میاری اینجا؟
--هر وقت بخوای میارمت.
نماز جماعت تموم شد و رفتیم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط.
--سلام مامان.
--سلام مهتاب خانم.
--سلام آرمان جون.سلام حامد.بیاید شام آمادس.
--چشم.
--مهتاب خانم؟
--جانم؟
--میشه من شام نخورم؟ اخه اصلا میل ندارم.
--آخه اینجوری تا صبح دلت ضعف میره.
حالا یه کوچولو بخور.
--چشم.
سرمیز سکوت تلخی حکم فرما بود.
مامان غمیگن به آرمان نگاه کرد و دست کشید رو سرش
--آرمان جان؟
سرشو آورد بالا و با بغض به مامانم نگاه کرد.
--چرا نمیخوری؟مگه قول ندادی یه کوچولو بخوری؟
سرشو انداخت پایین و اشکاش گونشو خیس کرد
مامانم طاقت نیاورد و آرمانو بغل کرد.
--الهی بمیرم اینجوری گریه نکن عزیزم.
من و باباهم دست از غذا کشیده بودیم و به هم دیگه نگاه میکردیم.
بلند شدم و آرمانو بردم بیرون.
--بیا بریم داداشی.
مرسی مامان خوشمزه بود.....
خوابوندمش رو تخت و موهاشو نوازش کردم......
با صدای موبایلم چشماموباز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم، گردنم درد گرفت.
--الو..؟
--الو حامد؟
--سلام ساسان.
--سلام کجایی؟
--خونم چی شده؟
--ببین حامد، دیشب با بچها رفته بودیم پاتوق،این دختره نازی یه چیزایی میگفت، که آدم نه میفهمید، نه نمیفهمید.
--خب چی مثلاً؟
--والا میگفت حامدو از اون دختره جدا میکنم و خودم این قضیه رو ختم میکنم و یه سری چرت و پرت.
حامد تو یه کاری کن، فقط گوش به زنگ باش، من از صبح راه افتادم دنبال این نازی هرجا میره تعقیبش میکنم، اگه اتفاقی افتاد، بهت زنگ میزنم.