˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_بیست_یک #ویشکا_۱ صفحه ے گوشے روشن خاموش مے شد به سراغ آن رفتم شماره ی پگاه را نمایش مے داد
#قسمت_آخر
#ویشکا_۱
گوشے را برداشتم نگاهے به ساعت ڪردم
واے خدا من دیرم شد
بلند شدم در ڪمد را باز ڪردم یڪ مانتوے مناسب و خوش رنگ
انتخاب ڪردم و بعد از مرتب ڪردن مقعنه ، گوشے را از روے تخت برداشتم و از پله ها پائین رفتم
صبح بخیر خواهرے ڪجا میروے ؟
صبح تو هم بخیر دانشگاه خیلے دیر شده امروز براے میان ترم اندیشه اسلامے ارائه دارم
در خانه را باز ڪردم از وردشاد خداحافظے ڪردم
وقتے به سر خیابان رسیدم سوار تاڪسے شدم و به سمت دانشگاه حرڪت ڪردم زمانے ڪه در تاڪسے بودم متن آماده شده را چند بار
مرور ڪردم بعد از بیست دقیقه به دانشگاه رسیدم ڪرایه تاڪسے را حساب ڪردم وارد دانشگاه شدم نسبت به روز هاے قبل دانشگاه
خیلے شلوغ بود با عجله خودم را به ڪلاس رساندم
داخل راهرو چند دانشجو در حال بحث در مورد تاریخ امتحان با استاد بودم
به سمت ڪلاس رفتم بعد از در زدن وارد شدم
سلام استاد ببخشید دیر رسیدم
مشڪلے نیست بفرمایید
روے صندلے ردیف اول نشستم
دانشجویان چند نفر براے میان ترم اندیشه اسلامے تحقیق آمده ڪردید ؟
تعدادے از دانشجویان دست گرفتند من ڪه اشتیاق زیادے براے ارائه داشتم با هیجان استاد من مے تونم ارائه بدهم
درخدمتان هستیم
از روے صندلے بلند شدم و به سمت تابلوے هوشمند رفتم بعد از قرار دادن فلش در لپ تاپ صفحه ے ورد روے پرده ڪلاس نمایش داده شد
بسم الله الرحمن الرحیم
همان طور ڪه استاد در جلسات پیشین اشاره ڪردند هدف خلقت
انسان یڪ زندگے مادے و این جهانے نیست ڪه خودمان را مشغول فعالیت هاے زودگذر بڪنیم ما براے هدف بزرگترے آفریده شدیم
هدف ما عبادت و بندگے خدا است ڪه در پرتو زندگے خدایے ظهور
مے ڪند وقتے شما دانشجویان عزیز یا هر فردے همه ڪار هاےخودش را در راه خدا انجام بدهد به اوج بندگے و اخلاص مے رسد
دانشجویان با دقت به صحبت هاے من گوش مے دادند
عزیزان سعے ڪنید ارزش خودتان را در بدانید و و متوجه باشید براے چه چیزے خلق شدید تا بهترین وجه از آن استفاده ڪنید
بعد از پایان سخن من استاد به دانشجویان
خیلے عالے توضیح دادند لطفاً تشویق بفرمایید
با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند
پاورپوینت ڪه ارائه دارند بسیار عالے بود تصاویر خیلےخوبے انتخاب ڪردند
چه ڪسے داوطلب هستند براے ارائه چند نفر دست خود را بالا بردند حدود چهل دقیقه ڪنفرانس ها طول ڪشید بعد از پایان ڪلاس بلند شدم ڪه بیرون بروم ڪه صداے پگاه را شنیدم
ویشڪا متوجه حضور من در ڪلاس نشدے ؟
نگاهے به پگاه ڪردم خیلے از نظر ظاهر تغییر ڪرده بود موهاے ڪمترے بیرون از مقعنه بود و مانتوے آزادترے پوشیده بود
سلام ببخشید خیلے توے فڪر ارائه بودم ندیدمت
بے خیال مهم نیست ؛ نگین مے خواهد تو را ببیند تماس گرفت توے پارڪ منتظرت هست
هر دو به سمت محل قرار رفتیم
در فاصله اے ڪه از ڪلاس خارج شدیم تا به پارڪ برسیم به نگین
فڪر مے ڪردند بخاطر سبڪ زندگے من خیلے رفتارش تغییر ڪرده اے ڪاش راه درست زندگے را متوجه مے شد
پگاه نگاهے به من ڪرد
ویشڪا چرا توے فڪر رفتے ؟
نگین روے آن نیمکت نشسته درسته ؟
آره خودش است
به سمت نیمڪت رفتم
سلام نگین جان چطورے ؟
نگین نگاهے به ڪرد و با سردے پاسخ داد
چه خبر خیلے ڪم پیدایے درست به ما محل نمیدے
ویشڪا خودت را لوس نڪن من بخاطر رفتار هاے عجیب غریب تو ناراحت هستم
ڪدام رفتار من راه درست زندگے را انتخاب ڪردم
نگین سرش را پائین آورد سڪوت ڪرد بعد از چند دقیقه تو مثل قبل با پسر هاے دانشگاه گرم نمے گیرے و مانتوهاے جلو باز نمےپوشےخیلے از ڪار هاے گذشته را انجام نمے دهے ؟
دستم را بالا بردم و مقنعه ام را صاف ڪردم
عزیز دلم اگر تو هم راه زندگے خودت را پیدا ڪنے دیگرنیازے به این ڪار ها ندارے
نگین صحبتے نڪرد
بچه ها موافق هستید برویم سلف یڪ نوشیدنے 🧃بخوریم
عالیه☺️
مشڪلے نیست.
در هر حالے ڪه هر سه سڪوت ڪرده بودیم به سمت سلف دانشگاه رفتیم.
نویسنده :تمنا 🥰🌹
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_پانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی ت
#قسمت_آخر
#ویشکا_2
وارد فضای زندان شدم از حیاط کوچک جلوی درب عبور کردم
نگهبان مرا راهنمایی کرد تا به اتاقی رسیدم که فضای از تعداد زیادی میز صندلی پر شده بود به طرف میز آخر در گوشه سمت راست قرار داشت رفتم
نگاهی به اتاق کردم دیوار ها به رنگ آبی بود، آرامش خاصی به اتاق می داد چند نفر دیگر هم وارد اتاق شدند و در میز های مختلف نشستند مدتی طول کشید تا زندانی ها از سلول هایشان به آن اتاق منتقل کردند
از دور که شایان را دیدم بلند شدم و لبخندی زدم
چهره اش در این دو هفته خیلی از بین رفته بود، رنگ روی قبل را نداشت
به طرف من آمد
سلام چطوری
سلام ویشکا جون خوبم
حال روزت این نشون نمی ده
آهی سردی کشید می گذره دیگه ...
شایان چرا این کار کردی
تو آمدی برای دیدن من یا ...
نه فقط نگران حالت هستم
توی چند وقت حتی نتوانستم درست بخوابم
خودم هم درست نمی دانم اما در مدتی که در فرانسه بودم گروه منافقین خلق( مجاهدین خلق) خیلی بر علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند، خوب از من هم به عنوان فردی تحصیل کرده استفاده کردند
یعنی چی ؟
ببین چون من دانش کامپیوتر داشتم می توانستم هر اطلاعاتی را به نوعی که می خواهم تغییر بدهم کار ما همین طور پیش رفت تا یک روز ماموریت دادند
باید چند نفر را در ایران بکشیم
و یکی از آن همسر دوست ...
می دانم دیگر دامه نده
ببین همه ی تلاشم را می کنم تا از دوستم رضایت بگیرم حداقل شاید تخفیفی در جرمت حاصل شود
با صدای سرباز سرم را برگرداندم
وقت ملاقات تمام هست
شایان بلند شد نگاه معصومانه ای به من کرد
منتظرم بمون
از زندان که خارج شدم تاکسی گرفتم که تا خانه ی نرگس مرا برساند
داخل ماشین چند بار با پگاه تماس گرفتم تا او را ببینم اما گوشی ی او خاموش بود
فاصله خانه ی نرگس تا زندان زیاد بود حدود چهل و پنج دقیقه در ماشین بودم در این مدت جمله ی آخر شایان از ذهنم بیرون نمی رفت
وارد کوچه که شدیم چشمم به نرگس افتاد که در حال خارج شدن از خانه بود
از ماشین پیاده شدم جلو رفتم
سلام نرگس خانم
سلام عزیزم اتفاقی افتاده
راستش خواستم باهاتون حرف بزنم
خب بفرمائید داخل
مزاحم نیستم
داخل خانه رفتیم خانه مثل همیشه مرتب بود عطر خوبی فضای خانه را پر کرده بود
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به عکس علی آقا افتاد در دلم آشوب شد
با صدای نرگس سرم را برگرداندم
زودتر از این ها منتظرت بودم
شرمنده
به خاطر اتفاقات گذشته اصلا پای آمدن نداشتم ...
راستش نمی دانم چطور باید بگویم
بگوعزیزم
امکان داره یعنی امکان داره که از شکایتون صرف نظر کنید
نرگس حالت چهره اش عوض شد با صدایی ملایم برای چی ؟
آخر امروز رفتم زندان شایان توضیح داد که اون فقط بازی خورده و بخاطر این که مهره ی سوخته شده بود ماموریت کشتن آدم های ایران را دادند
نرگس نفس عمیقی کشید
راستش ویشکا جان
خودم در این فکر هستم یادت هست آن شب که آن دو جوان مزاحمت شدند.
آن ها اعتراف کردند که علی را شهید کردند
لبخندی بر لب زدم و نگاهی به عکس علی آقا کردم.
نویسنده :تمنا🥰🙏🏻
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_نهم #زمان_مشروط خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بو
#قسمت_آخر
#زمان_مشروط🕰
با صدای شنیدن در چشمان بسته خودم را باز کردم روسری را مرتب کردم ، چادر گلدار را از گوشهای برداشتم .
همین طور که به سمت در میرفتم ،چادر را سر کردم ،با صدای بلندی گفتم چه کسی هستی؟
سمیه باز کن فخرالسادات!
لبخندی زدم ، با چهره گشاده از او استقبال کردم.
سلام خواهر جان چه عجب از این طرفها!
سمیه لبخندی زد
سلام خیلی دلم برای تو تنگ شده بود😍 ببخشید صبح زود مزاحم شدم، دستم را از روی شانه او برداشتم ، به سمت در راهنمایی اش کردم، این چه حرفی هست میزنی تو همیشه مرا حم هستی!🥲
اتفاقاً کسی خانه نیست دلم خیلی گرفته بود، پدر که در محبس است مادر هم....
سمیه سرش را زیر انداخت؛ مادرت کجاست ؟!
به امامزاده صالح رفته است، تا برای آزادی پدرم دعا کند.
وارد اتاق شدیم خواستم به سمت مطبخ بروم تا کمی خوراکی بیاورم ،که سمیه دستم را گرفت برای دیدن تو به اینجا آمدم فرصت برای خوردن فراوان هست.
سمیه با هیجان خاصی گفت فخرالسادات بگو چه شده است؟
آهی کشیدم گفتم :حتماً باز اتفاق بدی افتاده است .
سمیه گفت اشتباه میکنی!
این بار کمی متفاوت از قبل هست با کشته شدن ناصرالدین شاه شرایط جوری شده است که می توانند آزادمردان به نشر معارف و تاسیس مدرسه بپردازند .
قرار است مدارس بیشتری تاسیس شود تا پسرها بتوانند به مدرسه بروند .
آه از نهادم بلند شد😮💨
چه سودی برای ما دارد وقتی ما به مدرسه نمیرویم، تو به این فکر کن وقتی برادرت از خدمت سربازی برمیگردد، میتواند دوباره به مدرسه برود و در اوقات بیکاری به تو درس بدهد.
زیر لب زمزمه کردم خدا را شکر شرایط کمی بهتر شد بعد نگاهی به سمیه کردم راستی قالی را تمام کردین ؟!
سمیه گفت نه هنوز تو به ما کمک میکنی؟ تمام شود چندان چیزی از آن باقی نمانده است .
چند لحظهای سکوت کردم و بعد گفتم به مادرم میگویم اگر قبول کند چرا که نه!
نویسنده :تمنا 🥰🥺
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_چهارم #پلاک_۱۷ زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید؟ من
#قسمت_آخر
#پلاک_۱۷
شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند.
جاده بسته شده بود، رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد ،خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود.
پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم.
صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتوانستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم 😢
من همه ی نامه ها 📃 را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود ،به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود.
ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد از آن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد.
نویسنده :تمنا 🥰🥲☘