amir_talajoran_la_yamot.mp3
2.86M
زندگیمه اسداللّٰـه نجف:)))))🧡🎧🫀
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
زندگیمه اسداللّٰـه نجف:)))))🧡🎧🫀
ما بی "علی" بهشت خدا را نخواستیم
اصلاً بهشت دیدن رخسار"حیدر" است..!
کلام مولا (ع) :
از دست دادن ِآرزو و حاجت ،
بهتر از درخواست کردن
از نااهل است .
- نهجالبلاغه ، حکمت ِ۶۶ .
کلام ِمولا (ع) :
عمل ِمستحب انسان را
به خدا نزدیك نمیگرداند
اگر به واجب زیان رساند .
- نهجالبلاغه ، حکمت ِ۳۹ .
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سـایـهـ یـ او هـیـچکـسـیـ کـافـرِ دیـنـ نـیـسـتـ...🙂
اصـلـا تـو بـگـو چـیـسـتـ اگر عـشـقـ هـمـیـنـ نـیـسـتـ؟... ♥️
#مولا_جان #روز_پدر
#میلاد_امام_علی
♥️⃟؎•°🚦↓
𝒋𝒐𝒊𝒏↝˹@atreh_khoda_1˼
چه سکوتی دنیا را فرا میگرفت ؛
اگر هرکس به اندازه عملش سخن میگفت...
#مولا_علے🌿
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_اول
#زمان_مشروط 🕰
آفتاب در حال غروب بود ، دستانم را داخل حوض بردم چند مشت آب به صورتم زدم
افکار گوناگون قدرت فکر های تازه را از من گرفته بود
از حوض فاصله گرفتم و از زیر درخت هلو رد شدم ، وارد اتاق شدم
فخر السادات ؟
صدای مادرم از مطبخ شنیدم به آنجا رفتم
بله مادرجان
بیا دخترم این چند کاسه کاچی را بین همسایه ها پخش کن
با تعجب به ظرف های پر از کاچی نگاه کردم با صدایی لرزان گفتم هنوز آرد در انبار داریم ؟!
مادر نگاهی به من کرد
نگران نباش ، نذر کردم اوضاع مملکت بهتر شود ،عجله کن دختر ☺️
به سمت اتاق رفتم چادر قجری را برداشتم و بعد از پوشیدن چادر روبنده را بستم .
سینی نذری را از مادرم گرفتم و با خودم تکرار می کردم نباید اوضاع چنین بماند
در چوبی خانه را به زحمت باز کردم، وارد کوچه شدم در هر کوچه حدود پنج و شش خانه قرار شد که کنار شان یک سکو برای نشستن قرار داده شده بود؛ تا مواقعی فردی از گرد راه خسته هست چند دقیقه ای نفسی تازه کند
به سمت خانه صدیقه خانم رفتم با کلونی که به در آویزان بود به در کوبیدم چند دقیقه بعد کوچکترین دختر آنها در را باز کرد کاسه نذری را به او دادم و گفتم به مادرت سلام برسان و بگو اعظم خانم این را فرستاده است دختر کوچک 🧕🏻سری تکان داد و بعد در را بست .
چند خانه دیگر کاسههای نذری را پخش کردم و به سمت خانه برگشتم تقریباً هوا تاریک شده بود ، از حالت گرگ و میش هنگام غروب خارج شده بود .
چادر و روبنده را گوشهای قرار دادم و به سمت آب انبار رفتم .
سطل فلزی را داخل حوض فروبردم و مقداری آب بیرون کشیدم بعد به سمت حیاط برگشتم .
وضو گرفتم ، وارد اتاق شدم به سمت طاقچه کوچک گچی رفتم، جانماز گلدار را از روی آن برداشتم مادرم در حال خواندن نماز بود این روزها به دلیل نبود امنیت و وجود نیروهای متفقین ( آلمانیها ٫ شورویها) نمیتوانستیم برای نماز جماعت به مسجد برویم.
نوبسنده :تمنا 💔☘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا