فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 از این قشنگتر نمی تونست لو بده !
یک تبعه ی آمریکایی، آبروی کل دولت آمریکا رو برد
صدای زوزه ی گرگ ها و پرواز کرکس ها را از بیرون از مرزهای این سرزمین بشنوید!
بشکند دست هرآنکس که سر سوزنی از قلم اش، بوی امید و دلبستن به وعده های واهی این کفتار صفتان استشمام شود.
کانال #عطرخاص
📡 @atrekhas 🇮🇷
📡 @atrekhas 🇮🇷
هدایت شده از صاحب نفس
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🥰 #صاحب_نفس 😘
📡 @saheb_nafas 🇮🇷
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب قرآنو جلو خانوادم ریز کردم
بردارم رکوع می رفت، لگد بهش می زدم، با کله می رفت تو دیوار.......
و توهین به حضرت زهرا علیهاالسلام
امید دانا را بیشتر بشناسید!!!!!
حتما حتما ببینید و منتشر کنید تا ذات کثیف این گرگ در لباس میش مشخص بشه
#جهاد_تبیین
#تاظهور_دولت_عشق_عاشقت_میمانم
#فدای_رهبرم_سیدعلی
#شهدا_رزمنده ایم
کانال #عطرخاص
#محمد_مهدی
با عرض سلام به دوستان همراه
معرفی گروه تازه تاسیس خُزّانُ العِلم👇👇
علمی،مذهبی،سیاسی،خانواده
شما هم دعوتید 👇👇👇👇👇
https://splus.ir/joingroup/AEowqavyA7yUDJ9tABa4-A
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
10.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از صاحب نفس
💢یكی از محافظان مقام معظم رهبری نقل میكنند كه :
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه آقا فرمودند خانه چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است ما آدرسی از ارامنه نداشتیم سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند رفتیم بنیاد شهید دیدیم خیلی اطلاعات ندارند
کمی اطلاعات خانواده شهدا را از بنیاد شهید مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم صبح رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی دو سه تا خانواده پیدا کردیم در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم امشب شب کریسمس که شب پاک شماست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند میرویم سر کارمان دیگر اسکورت هم به هوای ایفره ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر چیزی نگفتند یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است من سریع از ماشین پیاده شدم در خانه را زدم خانمی از گل بهتر آمد دم در در را باز کرد ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم دیدیم نمیفهمد که بالاخره وارد شدیم چون کار باید میکردیم گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم کارگردان و اینها بروند تو کارگردان رفت پشتبام پست بدهد اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد آن رفت توی حیاط پست بدهد پست بودند دیگر حالا فیلممان بود یک ذره که نزدیک شد بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود اینجوری جلوی آقا نیاید گفتم : ببخشید الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما
گفت : قدم روی چشم تشریف بیاورد گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم دو تا دختر از پله آمدند پایین یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید مادر را بردند توی آشپزخانه
دخترها گفتند : چه شد؟
گفتم : ببخشید ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان به مادرتان گفتیم غش کرد فکری کنید تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند فشارشان افتاده بود آب قند آوردند بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است من دویدم در خانه را باز کردم نگهبانی هم که باید كنار در میایستاد رفت دم در کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت : سلام علیکم
گفتم : بفرمایید
گفت شما؟نه اینکه ما را نمیشناخت گفتند تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم : صاحبخانه غش کرده
گفت : کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید گفتیم
آقا شما بفرمایید داخل
گفت : من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم معنی و مفهوم حفاظت خودش را اینجا از دست نمیدهد مهمتر از حفاظت این است بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود رهبر نظام است باشد ارمنی است باشد ضدحفاظت ترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند
من دویدم رفتم توی آشپزخانه به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل لباس مناسبی تنشان نبود گفتند : پس ما لباسمان را عوض کنیم
به آقا گفتیم : که رفتهاند لباس مناسب بپوشند شما بفرمایید داخل
گفتند : نه میایستم تا بیایند
چند دقیقهای دم در ایستادند ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد راه دیگری نداشتیم چند دقیقه معطل شدیم چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند
یكی از دخترها دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت بعد گفت كه مادرمان توی این اتاق است الآن خدمت میرسیم
رفتند بیرون آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم : نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی گفتم : ببخشید پدرتان؟
گفتند: مرده
گفتیم :