دلم غمی عجیب دارد.
میل به ساختن چیزی دارم
که غمهایم را در آن خلاصه کنم.
نمیدانم باید آردی را هم بزنم،
رشتهی آشی را بشکنم داخل دیگی،
سینی چایی بگردانم، نمیدانم…
شاید باید از باب غمی که دارم
دو سه خطی بنویسم و گریه کنم
شاید هم باید سکوت خانه را
خلاصه کنم در چند مداحی..
یا شاید باید فردا با دوربینم
به تک تک کوچهها بروم..
غمهای دیگران را به تصویر بکشم
از میانش ترکیبی بزنم و با صدای محزونی
مهر پایان بزنم بر این ده روز..
اما دل من
مثل سابق
مثل سالهای قبل
در همان شب علی اکبر ماند…
اشکهایم یاریام نکردن.
دستهایم برای سینه زدن هم…
قدمهایم، حال درونیام.
هیچ کدام من را آنقدری دوست نداشتن
که بتوانم به مقداری که دوست داشتم
عزاداری کنم!
حالا من ماندهام و غمی که تعریف کردنی نیست.
غمی که کلمه برایش کم آوردهام.
دلم سکوت پر از هیاهوی نجف را میخواد.
سر گذاشتن روی سنگهای سرد حرمش
و نجواهای کوتاه از جنس عربی..
دلم نگاه طولانی به ضریحش را میخواهد
با اشکهای روی گونه!
کاش آنقدری پیش تو آبرو داشتم
که دعوتم میکردی!
همین…
- زندگی . . .
«وَيسَألونُكَ عَن العَبَّاس، قُل
هوَ أمانٌ يلوذُ بهِ الخَائفين.»
و از تو در مورد عباس علیهالسلام میپرسند،
بگو: او امانیست که ترسیدگان به او پناه میبرند.