eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
266 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ! یکی همین الان منتظر یه نشونه از توئه نا امیدش نکن♥️♥️♥️ 💫 +✨ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ یادم آمد که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ی ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: «فعلا چند روزی را به خانه صفوان میرویم.» قلبم در هم فشرده شد. برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه ی آنها را ترجیح می دهد. ريحانه بلافاصله گفت: «با نبودن صفوان و پسرش، من و مادرم من و مادرم میتوانیم آن جا راحت باشیم.» نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنیم. مادر ریحانه از من پرسید:« شما چه میکنید؟ شما هم در خطر هستید.» ریحانه هم چنان آهسته گفت: «شما هم خوب است مدتی مخفی شوید. اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه ، برایتان در نظر بگیرد.» نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند. - من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم. شما را به خانه ی صفوان می رسانم. وقتی از طرف شماخیالم راحت شد، به سراغ او میروم . ريحانه گفت: «پس مواظب خودتان باشید.» گفتم: «با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم واز هیچ پیش آمدی نمیترسم.» ريحانه اشکش را پاک کرد و گفت: «از شما انتظار شنیدن این طور حرف ها را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم!» ريحانه و مادرش را به خانه ی صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با مأموران روبه رو شدم، خطری متوجه آنها نشود. همسر صفوان از دیدنشان خوش حال شد. وقتی با معرفي ريحانه ، مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید میکرد، متأثر شد. با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آن جا خواندم. موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: «قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.» ریحانه گفت:« من برای پدرم و شما دعا میکنم. شما در کودکی هم فداکار بودید.» شادمان از حرف ريحانه گفتم: «برای من خوش بختی شما مهم است . امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هر چه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.» - مسرور چه می شود؟ - نگران او نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش میخواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام. تا فردا همه ی بازار از آن باخبر می شوند. در هر صورت، چاره ای ندارد جز این که حلّه را بگذارد و برود. دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آن که حرفی بزنم، گفت: «پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند، زود از پا درمی آید.» با این حرف و دیدن دوباره ی اشک هایش، از سؤالم صرف نظر کردم. پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم. ريحانه در آستانه ی در گفت: «خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه ی این ناراحتی ها تمام شود!» گفتم: «احساس میکنم اگر شما دعا کنید، نجات پیدا میکنیم.» این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش. - این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش میکنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم . انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خنديد و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. توی کوچه کسی نبود. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ کسی نبود . با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ريحانه فاصله گرفتم . سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ريحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود. آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش، نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ريحانه را بینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفت وگو، برای ريحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت. جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند‌ و سپاسگزار باشد. به سرعت از کوچه ها میگذشتم. کسی باور نمی کرد آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس از آن جا میگریخت. اگر مأموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیرمعمولش، وهم انگیز بود. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید، خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم. به زحمت در حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم. به او گفتم: «کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش .» پرسید: «پس مسرور چی؟» گفتم: «هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند .» - برای چه؟ - برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف ، زیر بسته ای گذاشت و گفت: «مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید!» به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده. اگر می گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ريحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخلها ببيندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ میرفتم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم! هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عين لطافت و مؤدب بودن، می توانست مثلوسوهان، سخت و خشن باشد. باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور، به شکلی دل خواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم. در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: «نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟» تازه دارالحكومه از میان چند نخل، در تیرس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم. چند مأمور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند. چند مأمور دیگر، از عقب ، پیاده حرکت میکردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند. تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم. برای آن محکوم بیچاره افسوس خوردم. از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم: «چه خبر است ؟» سری به تأسف تکان داد و گفت: «ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته .» انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم. برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: «ابوراجح؟ می خواهند با او چه کنند ؟ » - او را می برند در شهر بجرخانند و در میدان، سر از تنش جدا کنند. باورکردنی نبود! چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود. مشخص بود که قبل از محاکمه، محکومش کرده بودند. تازیانه ها و چماقها بالا می رفت و پایین می آمد. پرسیدم: «گناهش چیست؟» گفت: «میگویند صحابه پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده. چیزهای‌دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت داده اند . » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار دیگر بهار نیست، بامن حرف بزن، بگو چند نفر از یارانت مانده اند؟! علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسی میگفت : روزی رفتم دکتر . هنگامی که داشتم با آقای دکتر حرف میزدم ، متوجه شدم ایشون هر از چندگاهی ، دستشون را روی چشم میزارند و پلک را بالا و پایین میبرند . با تکرار این کار از آقای دکتر پرسیدم : آقای دکتر این چه کاری هست که شما انجام میدهید؟! گفت : ماهیچه ی پلک چشم من از کار افتاده و نمیتوانم چشمم را ببندم ؛ برای همین لازمه این کارا با دستم انجام بدهم تا به چشمم آسیبی نرسد .! ماهیچه ی پلک چشم تنها یکی از هزاران نعمتی هست که خدا به ما داده است . کمی درباره این همه لطف خدا تامل کنیم ...!! ⇧⇦ ⇨⇧ گلپوش‌نوشتۀامیـــرعباســـزاده‌پھلوانــــ ⇨⇩ ⇩⇦ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1125416235.mp3
5.02M
سلام✋🏻 2⃣2⃣ امروز روز بیست و دوم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 ⚠️ یادآوری یک مسئله مهم به تمام عزاداران حسینی به خصوص جوانان و نوجوانان 🔰نماز اول وقت (غیبت) 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا