#مـولا_جانـم ❤️
🍃بس که اعجاز ز چشمان تو ظاهر شده است
نام تو زینت محراب و منابر شده است💔
🍃غم نهفته شده در واژه ی جانسوز حسین
آه از نام شریفت متبادر شده است💔
🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🖤
#التماس_دعایفرج 🤲🏻
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
🖤🍃
هر چه ما روضه شنیدیم تمامش را دید
آتش و سوختن اهل خیامش را دید
#شهادت_امام_سجاد(ع)
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part158
به خانهباغ مورد نظر میرسیم.
هوا بین روشنایی و تاریکی معلق بود.
احساس گناه شدیدی دارم، پشت سرهم لبخندهای نمایشی و عصبی ردیف میکنم. مائده هم حال بهتری ندارد،
یا لب می گزد، یا عصبی دست بر هم میساید.
ترمز دستی را که میکشم، خط نگاه مائده تا روی دستم کشیده میشود.
هیچ کداممان قصد پیاده شدن نداریم. من از عذاب وجدان و ترس از چیی که قرار است اتفاق بیفتد و مائده....
ـ حالت خوبه مائده؟
نگاه نگرانش را روی صورتم میپاشد
ـ آره...یعنی نه! اصلا نمیدونم! دلم شور میزنه، انگار اتفاق بدی میخواد بیفته...
از شیشه به منظرهی رویایی باغ که هالهی تاریکی رویش را پوشانده، نگاهی انداخته و سریع نگاه میگیرم. دستگیرهی در را بین انگشتانم فشار میدهم دستم
ـ نه بابا چه اتفاق بدی! چون کسی رو که دعوتت کرده نمی شناسی دلت شور میزنه!
بیرمق پچ میزند
ـ خداکنه...
در را باز کرده و پیاده میشوم. یک نفس عمیق شاید باعث بشود عذاب وجدانم فروکش کند. طولی نمیکشد که مائده هم پا روی سنگ فرش منتهی به در ساختمان میگذارد.
تا در سنگ کاری شدهی سالن، چراغها قد علم کرده بودند. هر دو شانه به شانهی هم حرکت میکنیم و لبهایمان به سکوت مهر و موم شده است.
قدمهای کوتاهمان نشان میدهد هیچ رغبتی به این شب نشینی نداریم.
صدای ساز و آهنگ محیط را پر کرده است.
چند زوج از کنارمان رد میشوند. به سالن پذیرایی که میرسند، نگاه مائده تا ورودشون همراهیشان میکند.
داخل که میشویم مائده میایستد
صدای موسقی بیشتر و آزاردهنده تر شده است. مائده به طرفم برمیگردد و متفکر میپرسد
ـ آقا هادی؟ مگه مجلس مختلطه که همه با هم داخل میرن؟
شانه بالا میاندازم و اظهار بی اطلاعی میکنم
ـ نمی دونم، حالا معلوم میشه
چند قدم دیگر داخل ساختمانی که آشنای قدیمی من و برای مائده غریبه است، برمیداریم. مائده چند قدم بزرگ برمیدارد و به داخل محیط سرک میکشد. من هم مات، تماشایش میکنم.
متعجب و اخم در هم تنیده به اعضای صورتم چشم میدوزد
ـ خانما وآقایون باهمن! مجلس مختلطه! مگه مامان نمی دونه که من اینجور مهمونی ها نمی رم! چرا دعوتم کرده؟!
این دفعه قدرت شانه بالا دادن هم ندارم. انگار داشتم مائده را از لبهی پرتگاه به پایین هل میدادم.
عذاب وجدان یقهی احساسم را محکم گرفته بود.
چند قدم عقب میآید. به دیوار تکیه میدهد و آهسته زیر لب زمزمه میکند
ـ چرا مامان اینکا رو کرد، یعنی منظورش چیه...
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندی درون محوطهی سالن پژواک میشود.
هر دو سر برمیگردانیم. فیروزه، خواهر مائده را با آرایشی غلیظ میبینم. گلهای مریم را روی موهایش مثل تلی چیده بودند. حریر نازکی هم به پشت موهای جمعشدهاش، وصل بود.
با لبخند سرخی، خرامان به طرف ما قدم برمیدارد. این دو خواهر چقدر با هم متفاوت هستند.
به طرف مائده برمیگردم تا عکس العملش را رصد کنم. با جدیت ابروگره داده وچشم ریز کرده است. با ناباوری خیرهی خواهر خوش پوشش شده است. یکدفعه از بهت در میآید و قدم محکمی به سمت خواهرش برمیدارد. فیروزه با ناز و بدون ذرهای ترس نگاهش میکند. مائده با دلواپسی صدا بالا میبرد
ـ فیروزه ؟! مگه تو هم نمیدونی که مجلسشون مختلطه؟ این چه قیافه ایه که تو واسه ی خودت درست کردی؟ اصلا تو اینجا چکار می کنی؟
فیروزه با حفظ لبخند روی لبش میگوید:
ـ همون کاری که تو اینجا می کنی!
مائده مچ دست خواهرش رو میگیرد
ـ وای خدا مامان کجاست؟ قضیه ی این مهمونی چیه؟ اصلا بیا با هم بریم خونه...
رو به من میکند
ـ آقا هادی بیاین برگردیم
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part159
من سحر شدهام و فقط نگاهش میکنم
فیروزه قصد میکند دستش را از دست مائده بیرون بکشد
ـ ولم کن مائده! چرا اینقدر واسه ی من بزرگتری می کنی!
ولی مائده دستش را رها نمیکند و به طرف خروجی سالن قدم برمیدارد
ـ چون ازت بزرگترم!
چون تو با احساست تصمیم میگیری، چون مهربونی و به همهی آدمای خوش رنگ و لعاب اطرافت اعتماد می کنی! چون...
دوباره فیروزه دستش رو میکشد
ـ ولم کن بابا چون چون راه انداخته! دستم رو ول کن! دردم گرفت...
و هنوز مائده به اعتراض خواهرش جوابی نداده بود که تصویر بابا با کت و شلوار کرم رنگ توی چارچوب در قاب میشود. با ابهت به طرف این دو خواهر قدم برمیدارد.
صورت مائده توی دیدم نیست ولی فیروزه و بابا را میبینم که با عشق به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند. بابا چون صیادی پیروز سینه به سینه ی مائده میایستد
ـ سلام عروس گلم!
صدای مائده از خشم می لرزد
ـ اینجا چکار میکنی؟
از دلهرهی شدید قدمی جلو میگذارم که بابا با چشم به من اشاره میکند
ـ اینجا ویلای منه! مگه هادی بهت نگفته؟
صدای نفس های حرصی مائده میآید، سر برمیگرداند. لحظهای با خشم درون نگاهم خیره شده و بلافاصله به بابا زل میزند.
ـ نه نگفته! من نمی دونستم! الان رفع زحمت می کنیم
دست فیروزه را میکشد تا قدمی به جلو بردارد. ولی خواهرش محکم سر جایش ایستاده است. مائده با تغیر به طرفش برمیگردد
ـ چرا خشکت زده! بیا بریم دیگه
بابا جلوی چشمان حیران ما دست آزاد فیروزه را گرفته و او رد به طرف آغوش خودش میکشد
ـ کجا بیاد؟ خواهرت مهمون ویژهی منه!
من موقعیت دستم میآید.
لعنت خدا بر دل سیاه شیطان!
زن جدید بابا، فیروزه است. احساس میکنم پاهایم تحمل این فشار را ندارند. این چه کاری بود که بابا انجام داد؟
نزدیک مائده میشوم.صورتش گر گرفته و چشمهایش از عصبانیت سرخ شده است. ناباور و مبهوت به دستهای گره خوردهی خواهرش و بابا خیره شده است.
چند بار پلک میزند و در حالی که دندان روی هم میساید، میگوید
ـ مگه قرارمون این نبود به خواهر من نزدیک نشی!
از کدام قرار حرف میزد؟
بابا فیروزه را بیشتر به آغوشش میکشد.
مائده احساس خطر کرده و سعی میکند خواهرش را نجات بدهد. دست خواهرش را میکشد...
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part160
و داد میزند
ـ ول کن خواهرمو لعنتی
اما فیروزه دستش را با ضرب از گره دست مائده جدا میکند
ـ تمومش کن خرفت!
بابا لبخند حرص در اوردی زده و با آرامش رو به زن من میگوید
ـ می بینی که خواهرت دوست داره پیش من باشه
قفسهی سینهی مائده با شدت بالا و پایین میرود
ـ خیلی بی شرمی، بیشرف
بابا با صدا میخندد، خنده ای که میسوزاند.
با قدمهایی آرام به مائده نزدیک میشود و با همان لبخندش، چانهی مائده را بین دو انگشتش جا میدهد
ـ عروس گلم! خواهرت الان عروس منه، ما صبح عقد کردیم!
مائده دست بابا را با حرص از چانهاش جدا میکند و زیر لب با بهت تکرار میکند
- امکان نداره! امکان نداره...
و نگاه برندهای خرج من کرده و دوباره به بابا خیره میشود.
نگاهش آنقدر تیغ داشت که احساسم را زخم میکند.
ـ تو قول داده بودی! ما باهم حرف زدیم!
قول دادی پات رو از زندگی خواهرم بکشی بیرون!
بابا قهقه میزند و منبع عطر پرتقالم بغض میکند
ـ دختره ی ساده! تو مزاحم ما بودی ما تو رو فرستادیم پی نخود سیاه...
مائده آب دهنش را قورت میدهد.
اشکها پشت سد چشمانش جمع میشود. بیطاقت داد میزند
ـ نه! من زندگیم رو وسط گذاشتم! من آیندهام رو قمار کردم! توی لعنتی منو گول زدی! تو...
بابا وسط حرفش میپرد و بی احساس میگوید
ـ خودت خواستی گولت بزنم! تو همش پات تو حلق من بود...
باید یه جوری پات رو از زندگیم می کشیدم بیرون! منو فیروزه عاشق هم شده بودیم...
بابا مرا هم وسط گذاشته بود تا به هوسش برسد. مائده افسار گسیخته به بابا حمله میکند. با مشت به بازو سینهی بابا میکوبد و جیغ میکشد
ـ لعنتی چرا اینکارو با ما کردی؟ بیوجدان خواهرمن جای بچهاته!
چرا این کار رو باهاش کردی؟ چرا بدبختمون کردی؟
به طرف مائده میدوم. فیروزه از من نزدیکتر است. چادر و روسری مائده را از پشت سر میکشد
ـ دخترهی احمق به تو چه! ولش کن فضول
مائده موهایش کشیده میشود و از درد آخی میگوید. سر و گردنش به عقب کشیده شده و چادرش پخش زمین میشود.
با سرعت زیر بازویش را میگیرم که اگر نگرفته بودمش با چادرش پخش زمین میشد.
اشک صورتش را شسته است. فیروزه دلسوزانه و با غصه به بابا نگاه میکند و از حال خواهرش غافل است
ـ ببخش عزیزم عقل خواهرم پاره سنگ بر میداره
یکدفعه احساس کردم وزن مائده روی دستهایم سنگین شد. به صورت بیرنگش زل میزنم، انگار پاهایش رمقی برای ایستادن نداشتند.
برای نشستن کمکش میکنم. زانو زده و مینالد
ـ فیروزه داری اشتباه می کنی! این مرد، مرد زندگی نیست! این مرد یک آدم هوس بازه!
بابا مرا مخاطب قرار میدهد
ـ هادی بگو زنت دهنش رو ببنده وگرنه خودم دهنش رو می بندم
با عصبانیت به بابا خیره میشوم
ـ بابا! مواظب حرف زدنت باش! بذار احترام بینمون حفظ بشه..
دستی در هوا تکان داده و برو بابایی حوالهام میکند
فیروزه لبههای کت بابا را مرتب میکند و بابا هم با عشق نگاهش میکند.
بابا دستش را از پهلویش کمی دورتر میگیرد و فیروزه با لبخند دستش را به بازوی بابا قلاب میکند. مائده دست برنمیدارد و مثل یک مادر، دلسوزانه صدایش میکند
ـ فیروزه عزیزم داری اشتباه میکنی
فیروزه حتی نگاهی هم خرج مائده نمیکند و همانطور که میرود لب میزند
ـ به تو ربطی نداره! از وسط سرنوشتم گمشو!
سرم را بالا میگیرم تا نفس چاق کنم که متوجه میشوم چند نفر با تعجب نگاهمان میکنند.
روبروی دختر طوفانزدهام روی سر پنجه مینشینم و به آسمان بارانی چشمهایش چشم میدوزم.
سیل اشک شهر صورتش را ویران کرده است.
ـ پاشو بریم عزیزم! همه دارن نگاهمون می کنن
باز هم از روی شانهی من به خواهرش و بابا نگاه می کند. به شانهام ضربهای زده و عصبی مرا به عقب هل میدهد. صدایش پر دوده شده است. جیغ میزند ولی صدایش دورگه در محیط پخش میشود
ـ صاحبان؟ هی لعنتی؟...
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫