eitaa logo
آوای ققنوس
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
577 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍀🌷 📜 حکایت کنیز زیباروی و غلام اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. پس اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت : «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. @avayeqoqnus
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بارِ عام داده ، همه را نزد خود مى‌پذیرفت. همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند. ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرات و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید. ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: این جا به چه کار آمده اى؟ مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر. کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم. ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است. مرد گفت: این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟ ابراهیم گفت : فلان کس. گفت : پیش از او خانه کدام شخص بود؟ گفت : خانه پدر فلان کس. گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟ گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید. مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است. @avayeqoqnus
📜 حکایتی زیبا از گلستان سعدی: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. مرغ بریان به چشم مردمِ سیر کمتر از برگِ تره بر خوان* است وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است * دور زمان: گردش روزگار * خوان: سفره 🔻 برگرفته از گلستان سعدی @avayeqoqnus
. همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم، ما را ترک کرده اند.» 🔻 برگرفته از "کشکول" شیخ بهایی @avayeqoqnus
📜 سلطان محمود و مرد کارگر سلطان محمود، يک شب به صورت ناشناس از جايي عبور مي‌کرد. مردي را ديد که خاک‌ها را در الک مي‌ريزد و پس از الک کردن، آنها را كُپه كُپه، جمع مي‌کند. سلطان محمود خواست که به او کمکی کرده باشد؛ از این رو بازوبند طلاي خود را باز کرد و در ميان خاک‌ها انداخت تا مرد آن را پيدا کرده و با فروشش پولي به دست آورد تا مجبور نباشد که به کارهاي سخت تن دهد. فرداي آن روز سلطان محمود، دوباره به سراغ آن مرد رفت. ديد که همچنان مشغول جمع کردن خاک و الک کردن آن است. به او گفت که ديشب چيز با ارزشي پيدا کردي که با فروش آن مي‌تواني مدت زيادي را بدون زحمت و تلاش زندگي کني. پس چرا دوباره کار سخت خودت را داري ادامه مي‌دهي؟ آن مرد گفت: من بازوبندی قيمتي را در ميان خاک‌ها پيدا کردم اما چرا الک کردن خاکي را که مي‌شود در آن چنين چيزهاي قيمتي پيدا کرد، رها کنم؟! من تا وقتي زنده‌ام اين کار را انجام خواهم داد... مردِ این رَه باش تا بگشایدت سر مَتاب از راه تا بنمایدت بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست تو طلب کن زانکِ این در بسته نیست 🔻 برگرفته از منطق الطیر نیشابوری @avayeqoqnus
📜 مور و قلم مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود. گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند. مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد. 🔻 برگرفته از دفتر چهارم مثنوی معنوی @avayeqoqnus
📜 نجس‌ترین چیز در دنیا چیست؟! گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور می‌کند که برود و این نجس ترینِ نجس‌ها را پیدا کند و درصورتی که آن‌را پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه می‌رسد که با توجه به حرف‌ها و صحبت‌های مردم پاسخ باید همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. پس عازم دیار خود می شود در نزدیکی‌ های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می‌گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می‌گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری... وزیر آنچنان عصبانی می شود که می‌‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است؛ تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می‌گوید: "کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی چیزی که فکر می کردی نجس ترین است را بخوری" !!!! @avayeqoqnus
. به عارفی گفتند: "ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند، چه کنیم؟" گفت: "کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی، بیدار نمی شود." @avayeqoqnus
📜 حکایتی از بوستان سعدی: شنیدم که لقمان سیه‌فام بود نه تن‌پرور و نازک اندام بود یکی بنده‌ی خویش پنداشتش زَبون دید و در کار گِل داشتش جفا دید و با جور و قهرش بساخت به سالی سرایی ز بهرش بساخت چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز ز لقمانش آمد نهیبی فراز به پایش در افتاد و پوزش نمود بخندید لقمان که پوزش چه سود؟ به سالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از دل به در چون کنم؟ ولی هم ببخشایم ای نیکمرد که سود تو ما را زیانی نکرد تو آباد کردی شبستان خویش مرا حکمت و معرفت گشت بیش غلامی است در خیلم ای نیکبخت که فرمایمش وقت‌ها کار سخت دگر ره نیازارمش سخت، دل چو یاد آیدم سختی کار گل هر آن کس که جور بزرگان نَبُرد نسوزد دلش بر ضعیفانِ خُرد گر از حاکمان سختت آید سخن تو بر زیردستان درشتی مکن نکو گفت بهرام شه با وزیر که دشوار با زیردستان مگیر ● سیه فام: سیاه رنگ 🔻 برگرفته از باب چهارم بوستان سعدی @avayeqoqnus
. 📜 وقتی خودت رو به خواب میزنی! مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: "طلاها را بگذاریم پشت آن جعبه." دومی گفت: "نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم طلاها را بردارد." اولی گفت: "پس امتحانش کنیم. کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود." مرد که حرف های آنها را شنیده بود خودش را به خواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سرش برداشتند ولی او به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. دومی گفت: "پس او واقعا خواب است. طلاها را همینجا بگذاریم‌." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی که آن دو مرد پنهان کرده بودند را بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت! پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد. 👌 @avayeqoqnus
. 📜 زندانی فقیر و مرد هیزم شکن فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي ده نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: "تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات." زنداني گفت: "اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم!" قاضي گفت: "چه شاهد و دليلي داري؟" مرد گفت: "همه مردم مي‌دانند كه من فقيرم" همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: "او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند محکمه آن را نمي‌پذيرد." آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند. مرد هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: "اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد." شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: "مزد من و كرايه شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم." زنداني خنديد و گفت: "تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو عاريه است." پ.ن. گاهی طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. از حقایق سخن می‌گوییم ولی خودمان آن را باور نداریم. 🔸 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
📚 بهلول و منجم قلابی! آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علـم نجـوم نمـود. بهلـول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود. بهلول از او سوال نمود: "آیا میتوانی بگویی که در همسایگی تو که نشسته؟" آن مرد گفت: "نمی دانم." بهلول گفت: "تو که همسایه ات را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی!" آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود. @avayeqoqnus