روزی که #مصطفی به خواستگاری من آمد
_مادرم به او گفت :)
《این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید؟😌
+مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد گفت:
+《من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام،وقتی بیدار شد،تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت!!!☺️
تا وقتی #شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت:
《من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم》♥️☺️
#زندگی_شهیدانه😇
#چ_مثل_چمران
❤️ @chadoriya
#خاطره_بازی
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در روکه، باز کرد چشمم افتاد به مصطفی شروع کردم به خندیدن. مصطفی پرسید :
+چرا میخندی ؟
من که چشمهایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:
_«مصطفی تو کچلی … من نمیدانستم! » 🌱
ازبس که خوش اخلاق بود تاحالاچندان به ظاهرش توجه نکرده بودم!😊
#همسرشهیدچمران
#شهیدانه❤️
#عاشقانه
@chadoriya ❄️
میدونید
#شرطاولعاشقی
چیه؟👇
#شناخت!!😇
اول باید عاشق خودتون باشید.
وخودتونو دوست بدارید:)
اونوقت کم کم تلاش میکنید
خودتون رو
#بشناسید🌿
@chadoriya ❄️
+گُفت:سجدِه کنید یآرَم را
_گَفتَند:چِرا؟
+گُفت:چیزی اَزخِلقَتَش میدانَم که شُما نمیدانید!
_گفتند: نَپُرسیم؟
+گفت: 《"عِشق" تَنها کارِ بیچِرایِ عآلَم اَست!》
♥️🌿
@chadoriya ❄️