سلام 😍#احکام؛ هفته#چهارم
برخی از خانمها در شبکههای مجازی با قصد خیر و هدف ترویج حجاب اسلامی و چادر مشغول به فعالیت هستند و عکسهای خود را با حجاب کامل منتشر مینمایند. لکن در برخی موارد همین تصاویر موجب سوءاستفاده قرار میگیرد؛ تکلیف چیست؟
اگر این تصاویر مورد سوءاستفاده قرار گیرد یا تحریکآمیز باشد یا مفسدهای برای خانم داشته باشد، جایز نیست.
@chadoriya
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهارم
به روایت الهام
میدانم این روزها کارش زیاد است.
برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانهشان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند.
از همین حالا، بوی دردسر میآید.
نمیدانم با این مسائل، اتفاقی که افتاده را بگویم یا نه؟
زودتر از آنچه فکر میکردم رسید.
با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش میبارد، بین جمع مینشیند و سعی دارد به زور بخندد.
حسن به شوخی میپرسد:
-خب مهندس، چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟
مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام میگوید:
- من ابدا شام اونجا رو بخورم!
حسن میفهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی میشود:
-چه خبر بود؟
مصطفی پوزخندی عصبی میزند:
-فکرش رو بکن! من رو انداختن بیرون، فقط برای اینکه لخت نشدم!
مرتضی پابرهنه میدود وسط بحث:
-پس بگو! از این ناراحتی!
مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمیشود. وقتی دوباره پوزخند میزند، میفهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند میشوم و میروم به آشپزخانه. مادرها آنجا را گوشه دنجی یافتهاند برای حرف زدن.
به مادر مصطفی میگویم:
-ببخشید مصطفی یکم ناراحته، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟
چشمان مادر گرد میشود:
-چرا؟ از چی؟
-بخاطر همین کارای مسجدشون!
-بیا مادر آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست.
دستانم در آشپزخانه کار میکند و گوشهایم در پذیرایی. مصطفی دارد از #عقایدانحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت(ع) میدهند، میگوید و حرص میخورد:
-خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسراییل طرفداری کرد، ما هم که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف میزنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خالهس؟ هرچی دلشون میخواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر میکنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما!
مصطفی بدجور دور برداشته.حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست.
حسن حرف من را میزند:
-میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمعشون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده میکنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام میکردن؟ حتم دارم خیلیها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن!
مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند میکند:
-همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود...
در آستانه در آشپزخانه میایستم و به مریم علامت میدهم. مریم ابرو بالا میاندازد و لب میگزد یعنی حرفش را هم نزن! راست هم میگوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگتر هم هست.
کاش گل گاو زبانها زودتر دم بکشد!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی...
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و دیگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده