هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
#ڪلام_شـهید
سپاه بهشت است
که استشمام میشود
سپاه معراج شهداسـت
سپاه معراج مجاهدین است
سپاه مجموعهای از منتظران شهادت است...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
4_6019385464069293698.mp3
8.51M
☠ #تجربه پس از #مرگ
✅ جلسه پنجم
🤭 ۳ #داستان #عجیب اما #واقعی
🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🎵 استاد امینی خواه
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زنده ام
قسمت هفتم
آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شد بود. اما هر چه نزدیک تر می شدم، بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند. اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره می کردند، ثابت کنم می تونم، به جای پریدن به پرواز در آمدم و در همان حال صدای جلنگه به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بند انداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به اتاق رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم. خیلی دلم می خواست که کلید توی جیبم باشد. اما جیبم خالی بود. صدای مادرم را میشنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجای؟ی اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کار و زندگی دارن.
نمیتوانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که می تونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. اما پسر ها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم. دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم در آمده بود. ننه بند انداز سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می توانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم: کلید را گم کرده ام.
برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا پا چلفتی بود آمد جلو و دسته در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله!
همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی؛ در قفله کلیدش هم گم شده .
با شنیدن این حرف با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟
می خواست همانجا دادگاه تشکیل بده. خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت. اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور و بازو هم باز نمی شد. اکبر آقا که قلدر محله بود و فقط از تکانهای سبیل پر پشتش می شد فهمید حرف می زند و اگر زیر لب چیزی می گفت شنیده نمی شد، به حرف آمده بود و می گفت: حالا همه تون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زن ها یه تخته کم دارن دروغ نمی گن.
ار پسر بچههای کوچه گرفته تا مرد های بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو می کرد تا زبانه آن را عقب بکشند و کار گشا شود .بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچگوشتی و بابای صفر سیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچ کس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زنهای همسایه که وقتی ننه بند انداز می آمد رو می گرفتند و مراقب بودند کسی آنها را سفید آب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زنهای همسایه از در خانه ما که رد می شدند بیشتر رو می گرفتند و و پای ننه بنداز از خانه ما بریده شد. بعد از آن دیگه هر وقت ننه بند انداز را توی کوچه می دیدم توی باغچه قایم می شدم.
باغچه حیاط ما پر از گل و گیاه بود. هر کس به سلیقه خودش در باغچه ی حیاط خانه اش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند. آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگور و انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ در این باغ کاشته بود ...
کتل: چاق
پایان قسمت هفتم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
اسحاق بن یعقوب گوید: از محمد بن عثمان درخواست کردم نامه ای را که مشتمل بر مسائل دشوار بود ، به امام عصر برساند و توقیعی به خط مولای ما صاحب الزمان علیه السلام چنین صادر شد:
...و اما ظهور فرج، آن با خدای تعالی است و تعیین کنندگان وقت دروغ می گویند.
کمال الدین و تمام النعمه، ص ۴۸۲
#سلام_امام_مهربانم
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
مداحی آنلاین - افزایش رزق و سرمایه - حجت الاسلام عالی.mp3
2.49M
♨️افزایش رزق و برکت و سرمایه
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
حجه الاسلام عالی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رحیمپور ازغدی:
بی حجابی زنان جزء حقوق زنان نیست، اما جزء اضافه حقوق مردان هست...
#حجاب
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🔊 عنصر جهادی جهانی
💠 جلسه اول
📌#بُرش_دوم
🔻دروازه ارتباطی ما با دنیا
🔹 هانری کربن فیلسوف فرانسوی برای سخنرانی در دانشگاه تهران به تهران آمد فیلسوفی که نسبت به فلسفه شرق و ایران اطلاعات و علاقه داشته است. شهید مطهری در آن زمان استاد دانشگاه تهران بودند، به ایشان میگویند که من استادی دارم که شما باید ایشان را ببینید؛ میپرسد که استاد شما کیست؟
میفرمایند آقای طباطبایی
قرار می گذارند که در دَرَکه آقای کوربن علامه طباطبایی را ببینند.
علامه با اتوبوس ۴ ساعت راه می آمدند، ۴ ساعت هم برگشت و ۵ ساعت هم مینشستند گفتگو می کردند.
🔸به ایشان می گفتند وقتتان را برای این گبر یهودی کافر خارجی تلف نکنید، (ایشان اصلا عصبانی نمی شدند)یکی از آقایان گفت دیدم ایشان عصبانی شد و چهره اش سرخ شد و فرمودند این آقایانی که میگویند من ارتباط نداشته باشم میخواهند دروازه ارتباط ما را با دنیا ببندند.
🔹هانری کربن سال اول آمده بود برای سخنرانی در دانشگاه تهران اما سالهای بعد میگفت اول آقای طباطبایی را هماهنگ کنید بعد سخنرانی را.
علامه بعد از چند وقت فرموده بودند که هانری کوربن شیعه شده است اما چیزی نمیگوید، در دانشگاه سوربن کرسی شیعهشناسی گذاشته بود،فیلسوف بزرگی که صاحب مکتب کوربنیسم در فلسفه غرب است.
علامه گفته بودند که خبر دارم که ایشان در کناری می نشیند و صحیفه مهدیه میخواند و گریه می کند.
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
وندی شلیت" نویسنده آمریکایی" :
بازگشت به پاکدامنی در پوشش، متعلق به کشورهای اسلامی نیست. بلکه به صورت یک انقلاب در آمریکا نیز آغاز شده است.
#حجاب
#عفاف
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه پدر و مادرا
📒 بابا! حواست به ازدواجم هست؟
حجه الاسلام حسینی قمی
⁉️ خانم چی خوندی؟
📖 اسمش رو نیار که یادش میفتم ناراحت میشم
#ازدواج_به_وقت
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
خانم مرضیه حدیدچی معروف به دباغ با وجود همسر و هشت فرزند, آگاهانه و معتقدانه پای به میدان مارزه با ظلم گذاشت و همیشه یار و یاور ولیفقیه خود بود و در راه مبارزه خود بسیار شکنجه دید.
خانم دباغ بسیاری از دوره های چریکی و نظامی را پیش از انقلاب در لبنان دیده بود.
ایشان به عنوان اولین زن فرمانده در سپاه پاسداران خاطره ای از امام رحمه الله علیه می گوید:
روزی در همین مسئولیت( فرمانده سپاه) با همان وضعیت پوشش مانتو و شلوار و مقنعه خدمت امام رسیدم. حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد؟عرض کردم: حاج آقا چادر دارم ولی نمی شود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت.
امام فرمودند: حالا که شما دارید توی شهر کار میکنید.
این تذکر امام برای من ملکه شد تا در تمام اوضاع و احوال و در منظر جامعه با پوشش کامل چادر ظاهر شوم.
#حجاب
#سپاه
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
از شعار آزادی حجاب با بهانه بدن خودم تا شعار "بدن خودم، پس نمی خوام ماسک بزنم" با خطر انداختن جان مردم
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زنده ام
قسمت هشتم
هر لحظه در باغچه حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه کوچک مان میپیچید. خورشید که به وسط آسمان میرسید، گل های ناز می شکفتند و گل های آفتابگردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباس های کهنه من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گلها را نچیند.
یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره صبحانه نشسته بودیم، آقا برخلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد:
مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.
احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعوا شان کرد و گفت: شما بلد نیستین باغچه رو خراب می کنین.
چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل، نخودسیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه(دوده) که همیشه میهمان ما بودند کسی نیست .بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عید شان را پوشیدهاند و با آقا عازم جایی هستند. همسایه رو به آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم.
دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می زد و راهم می انداخت و می گفت:
این دختر توجیبی باباشه.
دعوام کرد و نهیبم زد.
وقتی رفتم توی کوچه دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسرها را هم میخواهند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت.هیچ کس به من توجهی نداشت. تند و تند بچه ها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختند و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگر چه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید.
مادرم همه ی گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟
من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود من و فاطمه اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه من را آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباسهایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم رفتم و چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم. با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم.پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر میکردم شاید بخواهند گروه گروه بچهها را به میهمانی ببرند و مرا نوبت بعد میبرند. برای همین با عجله به سمت خانه زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: چه خوب! همه با هم می رویم.
آبجی فاطمه دست گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هر وقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبال شون برو.
زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از اون می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟
بالاخره انتظار سر آمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدر های دیگر و بچهها آمدند. به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دست گلم را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم.
اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشمها قرمز و خیس بود.
علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل آقا بود و از گریه زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره و پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل میکرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچهها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود...
پایان قسمت هشتم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عبدالله بن سنان از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود:
به زودی شبهه ای به شما میرسد و در آن بی نشانه هویدا و امام هدایت بمانید و کسی از آن شبهه نجات نمی یابد مگر آن که دعای غریق را بخواند.
گفتم: دعای غریق چگونه است؟ فرمود:
می گویی: یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک و من هم گفتم: یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب والابصار ثبت قلبی علی دینک امام فرمود: خدای تعالی مقلب القلوب و الابصار است. ولی همچنان که من گفتم بگو: یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک
#سلام_امام_مهربانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_علیه_السلام
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB