eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴امروز سالروز عملیات فتح المبین است. ✔این عملیات در ۳۰دقیقه بامداد دوم فروردین ۶۱بارمز یازهرا انجام شد. 🌐نتایج و حسن های عملیات فتح المبین: ⭕- آزادسازی ٢٥٠٠ کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی؛ شامل ده‌ها بخش و روستا، سایت‌های ٤ و ٥ رادار، جاده مهم دزفول – دهلران و …. ⭕- نزدیک شدن نیروهای خودی به مرز در منطقه غرب شوش و دزفول. ⭕- خارج شدن شهرهای دزفول، اندیمشک و شوش و مراکز مهمی همچون پایگاه هوایی دزفول از تیررس توپخانه دشمن و دستیابی به چاه‌های نفت ابوغریب در ارتفاعات تینه. ⭕- انهدام بیش از چهار لشکر، ٣٦١ دستگاه تانک و نفربر، ١٨ فروند هواپیما، ٣٠٠ دستگاه خودرو، ٥٠ عراده توپ و ٣٠ دستگاه مهندسی ارتش عراق. ⭕- به غنیمت گرفته شدن ٣٢٠ دستگاه تانک و نفربر، ٥٠٠ دستگاه خودرو، ١٦٥ عراده توپ، ٥٠ دستگاه مهندسی و مقادیر زیادی سلاح و تجهیزات انفرادی. ⭕- به اسارت درآمدن بیش از ١٥ هزار تن از نیروهای دشمن. ⭕- کشته و مجروح شدن حدود ٢٥ هزار تن از نیروهای دشمن ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شادی روح شهدا صلوات 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
شَهید محمدعلی صمدی: خواهران گرامی! حِجاب شما برتر از خون شهیدان است و دشمن پیش از آن‌که از خون شهید به هراس آید، از حِجابِ کوبنده‌ تو وحشت دارد. #حجاب #حیا 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
پروردگارا! در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت. ولی میدانم که از تو باید مرا در رکاب (عج) قرار دهی و آنقدر با قسم خورده ات بجنگم تا به فیض برسم. 🌷 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سخنرانی منتشرنشده حاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین 🔹 اگر میخواستیم فتح‌المبین را مثل سال۵۹ مدیریت کنیم، ممکن نبود بتوانیم آنرا آزاد کنیم. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔸بچه ها اگر شهر کرد دوباره آن را پس می گیریم 🔹مواظب باشید سقوط نکند📛 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
به پسر پیغمبر ندیدم! گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری ، نفر جایگزین نداریم رفته بود پیش شهردار !! آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود جاش.... شهردار ارومیه 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى‏ كردم، مى‏ گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى‏ خوانيد: كاش بودم و ياريت مى‏ كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى‏ خواهى من دست از يارى او بردارم.» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
✍از امروز داستان زیبایی از شکستن محاصره شهر امرلی توسط حاج قاسم از دست داعش خونخوار ان شاءالله که خداو امام زمان عج و شهدا از ما راضی باشن
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا